بعد خواستم بگم بعضی چیزها خیلی آروم و بی‌صدا تموم می‌شن؛ بی‌حاشیه. مثل رفتن روز و بنفش شدن آسمون، یا بی‌صدا اومدن شب. بدون این‌که بخوای، بدون این‌که بتونی جلوی اتفاق افتادنش رو بگیری. بدون این‌که حتی بذارن بپرسی چرا، یا حتی فرصت پرسیدن پیدا کنی. می‌دونی، تموم شدن همیشه بد نباشه شاید، شاید مثل هزاران اتفاق دیگه بعدها متوجه بشی که عه! چقدر خوب شد اتفاقا. فقط مشکل از جایی شروع می‌شه که واسه چراهای توی سرت جوابی پیدا نکنی. هر شب به یه سری سناریوی بی‌خود فکر کنی، تبدیل بشی به یه علامت سوال حول چندین جواب مبهم.

اینا رو نوشتم که بگم اوهوم؛ همه چیز روبه‌راهه، منم خوبم. فقط نمی‌دونم و بعضی وقت‌ها ندونستن واقعا آزار دهنده‌ست. دارم با کلمات بازی می‌کنم، خیلی ناقص و بی سرو ته‌ن امروز. اخیرا همه چی واقعا شبیه فیلم شده، همون‌جوری که می‌خواستم. اما به چه دردی می‌خوره وقتی کسی رو واسه تعریف کردن نداشته باشی؟ یا واقعا لازم بود نقش اول اتفاقات ناراحت کننده‌ی فیلم حتما اون باشه؟ همه چیز رو به‌راهه، اوهوم. اما کاش جای خالی نبودن‌ها چکه نمی‌کرد رو این بودن‌ها.