شاید این یک سال آخر بیش‌ترین چیزی که ازش نوشتم این بود که می‌خوام خودم باشم؛ یه جاهایی تونستم و یه جاهایی هم نه. تا این‌که شهریور امسال با کسی آشنا شدم که به نظرم خیلی خودش بود، همیشه. خیلی شب‌ها باهاش حرف زدم، تا دو، گاهی وقت‌ها تا سه و نیم. هی تعجب کردم از کیفیت‌هایی که این آدم داره، هی بیش‌تر به وجد اومدم، هی خواستم بیش‌تر کشف کنم؛ ته‌ش می‌دونی چی شد؟ متوجه شدم چقدر شبیهیم. متوجه شدم در حقیقت ما جذب آدمایی می‌شیم که منِ اون‌ها خیلی شبیه منِ خودمونه. شاید جذب شهامتشون می‌شیم، جذب این‌که می‌تونن خودشون باشن. متوجه شدم تو روابط انسانی امنیت مهم‌ترین مسئله‌ست؛ این‌که طرف مقابل رو متوجه این قضیه کنی که اشکال نداره خودش باشه، اشکال نداره هر چیزی که مد نظرشه راحت بیان کنه. براش از آهنگ‌هایی که دوست دارم گفتم، از کسی که هستم، از آدمایی که جذبشون می‌شم، از این که هوش و سواد چقدر برام جذابه، جذاب‌تر از هر چیزی و تنها واکنشی که دیدم این بود که صادقانه می‌گفت چه خوب! یا اگه مخالف بود هم من هیچ وقت احساس نکردم که الان باید از خودم بدم بیاد چون این‌جوری‌ام. اتفاقا مصداق بارز همونی بود که هلاکویی می‌گفت، این که من خوبم، تو هم خوبی، متفاوتیم اما مشکلی نیست. ببین من هنوزم اصرار دارم که قطعا هر کسی به وقتش میاد، قطعا اگه اومده دلیلی هست، قطعا اگه قراره اتفاق بیفته به وقتش حتما میفته، پس غصه و حسرت واسه چی؟ تو راه خودت رو برو، زندگی هم باهات راه میاد. حالا بعد از حدودا یک سال این مشکل خود سانسوری تا حد زیادی رفع شده واسم، که شاید خیلی بدیهی باشه واست اما برای من حتما باید این‌جوری حل می‌شد.
+ اپیزود آخر رادیو دیو رو پلی کردم همین دو ساعت پیش، تموم شد و رسید به این آهنگ، که دیروز حدودا سی بار گوش داده بودم، که دلم با اجرای شب یلداشون بود و بارها فیلم اجرای این آهنگ رو دیدم دیروز و اون‌قدر خوشحال شدم از شنیدنش تو رادیو دیو که حد نداره. «یادت نره زندگی، یه وقت یادت نره زنده‌ای» منم دارم تلاش می‌کنم واسه چیزی که می‌خوام و خودمم تعجب کردم از این حجم امیدوار بودنم! «من اشک آرزو می‌کنم برات، نه تو غم، نه، تو اوج خنده» که برسم این‌جا.

کوه باش و دل نبند - گروه او و دوستانش - 5 مگابایت
دریافت