نمی‌دونم دلیل این‌که این چند روز همه‌ش اکانت‌هایی رو پیدا کردم که صاحبشون همین دو سه روز پیش پست گذاشته بوده و الان دیگه نیست، چیه. دلیل فکر کردنم به مرگ، به این وبلاگ. به این‌که اگه فردا نباشم، به ده‌ها کار تیک نخورده توی دفتر To-DO Listم، به کتاب‌هایی که از دیشب موندن روی میزم، به آینه‌ی کوچیکی که جاش این‌جا نیست، به ظرفی که توش دسر خوردم، به نصف دسری که مونده، به لباس‌های مهمونی دیشب که درآوردم و موندن رو صندلی. به انتخاب واحدی که تو سر رسیدم نوشتم اما هنوز انتخاب نکردم. به کاغذهایی که رو دیوار روبه‌روی میزم چسبوندم، به ماشینی که مهرو واسم خریده اما هنوز ندیدمش که بهم بده. به قرارهایی که قرار بود چایی بخریم فقط و چون من دوست ندارم سهم من رو هم اون برداره. به شهری که هنوز نرفتم و ازش ننوشتم، به زندگی‌هایی که نکردم، به حرف‌هایی که نزدم. به همه‌ی چیزهایی که هنوز دستم بهشون نرسیده و صدها آدمی که شناختم و صدها جایی که رفتم و دیدم و زندگی کردم. راستش رو بخوای ترسیدم، با این‌که گاهی وقت‌ها واقعا خسته می‌شم از همه اون چیزایی که نمی‌تونم بنویسم و ننوشتن نابودشون نمی‌کنه، اما من هنوزم دلم زندگی کردن می‌خواد. هنوزم دلم به خوشی‌های کوچیک در راه مونده روشنه. یه روز پویای خط سوم نوشته بود دوست دارم جوری زندگی کنم که اگه یه وقت اون سر دنیا کسی داستان زندگیم رو خوند بگه: «شت پسر، فقط شت!» منم اولش فکر می‌کردم همین رو می‌خوام، اما الان فقط دلم می‌خواد یه جایی دور از همه این اتفاقات فقط واسه دل خودم زندگی کنم و خیلی بی‌صدا بمیرم. یه روزی فکر می‌کردم باید همه کتاب‌های خوب جهان رو بخونم، اما الان دلم می‌خواد کتاب‌هایی رو کشف کنم که کسی نمی‌دونه عه! اینم هست، چه خوبه. این رو تعمیم بده به تمام جنبه‌های زندگیم، به آدم‌ها که در ذات خودشون خیلی خوبن اما کسی کشفشون نکرده، به فیلم‌ها، به زندگی‌ها و داستان‌هایی که شنیده نشدن، به راه‌هایی که امتحان نشدن، به هر چی.

+از جهت این‌که همین الان که دارم می‌نویسم این آهنگ داره پلی می‌شه:

دریافت