دلم تغییر می‌خواد، تغییر اسم، قالب، مدل نوشتن، هر چی. دلم می‌خواد فصل جدیدی شروع بشه، دلم شروع جدید می‌خواد. چند شب پیش داشت واسم توضیح می‌داد که چرا هیچ وقت هیچ چیزی رو آپدیت نمی‌کنه، آخرش رسید به جایی که اعتراف کرد از تغییر کردن می‌ترسه، از هر چیزی که جدید و ناآشنا باشه و اون رو از محیط امنی که بهش عادت کرده، دور کنه؛ بر خلاف من شاید.

بازم بوی مرداب گرفت همه چیز، بوی آبی که با همه شگفت‌انگیز بودنش اگه یک جا بمونه می‌گنده. دلم می‌خواد مثل قبل وبلاگ بخونم، بنویسم؛ از دیدن «یک نظر جدید» ذوق کنم. اما حتی نمی‌دونم چی باید بگم، چون هر روز که چشمم رو به این دنیا باز می‌کنم، نه اتفاق تازه‌ای افتاده و نه دغدغه متفاوتی به اون قبلی‌ها اضافه شده. نه رفتن و دور شدن، نه موندن و زندگی کردن، هیچ کدوم نمی‌تونن جواب من باشن واسه‌ی این دوره. فقط یادم بمونه زندگی سخته و قراره سخت‌تر هم بشه؛ قراره هی من با هزار زور و سختی یکم امید جمع کنم تو مشتم، بعد یه شب یکی بیاد بشینه رو مبل کنارم، از زندگی‌ای که هیچ وقت تجربه نکردم حرف بزنه واسم. یادم بمونه که درنهایت شب تموم می‌شه، امید از دستمون سُر می‌خوره و می‌ریزه رو زمین، گوشه چشم‌هامون گرم می‌شه، اما باید بشینیم روی زمین، با پشت دست اشک‌ها رو پاک کنیم و شروع کنیم به جمع کردن ذره‌های امید؛ چون درنهایت «همینه دیگه، همینه.»