دو ماهه که معمولاً شروع کننده هیچ مکالمه‌ای نیستم. بیدار می‌شم، با چشم‌هایی که از فرط بی‌خوابی به زور باز می‌شن زل می‌زنم به صفحه‌ تلفن همراهم. شماره‌ای رو که ذخیره‌اش کرده‌ام، هر بار از اول و هر صبح دوباره از حفظ تک‌تک وارد می‌کنم و موبایل رو به گوشم نزدیک می‌کنم. چشم‌هام رو می‌بندم و منتظر شنیدن «الو»یی خواب‌آلود می‌مونم؛ و روزم شروع می‌شه. دایره ارتباطم با آدم‌ها به مهرو و خونواده‌م و یه نفر دیگه محدود شده و این بهترین گردی جهانه که من توش گیر افتادم. جلوی پنجره‌ای که می‌تونستم ازش غروب‌های قشنگ این‌جا رو ببینم، حالا یه دیوار آجری ساختن که فقط یه تکه ابر از پشتش دیده می‌شه و ویوی آسمون من محدود به همون تکه ابره که بیشتر روزها حتی وجود هم نداره. اما ناراحت نیستم، نه از ابر و دیوار آجری بلکه از هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌تونم ناراحت باشم. بعضی وقت‌ها تنها انگیزه‌م از نوشتن توی این وبلاگ فقط به این خلاصه می‌شه که قراره بخونیش و مثل الان ذهنم درگیر اینه که چرا چند سطر بالاتر ازت به عنوان «یه نفر دیگه» صحبت کردم در حالی که، در حالی که خودت می‌دونی. همه چیز خیلی مبهمه، مبهم‌تر از همیشه و نمی‌تونی تصور کنی مبهم ینی چی حتی و من بیش‌تر از همیشه امید دارم و نمی‌دونی چقدر خوشم می‌آد از این من؛ که فکر می‌کنه بالاخره یه کاریش می‌کنه دیگه، هر چی که بشه. همین.