یادم نمیآد که قبلش داشتم برنامه میریختم یا بعدش؛ نمیدونم کی ناامید شدم که اومدم و اینجا نوشتمش، ولی میدونم که دیگه هوا کم کم داره روشن میشه واسه من. امشب وقتی واسم نوشت «بیشوخی چی از جون خودت میخوای؟» من بعد مدتها دوباره فکر کردم که چی از جون خودم میخوام. مگه همه این تلاشها و دوییدنها واسه این نبود که وقتی میایستم جلوی آینه، تصویر توی آینه از ته دل خوشحال باشه؟ مگه قرار نبود مسیر خودش لذتبخش باشه؟ حالا که جز ناراحتی و استرس چیزی بهم نمیده پس ولش میکنم. نشستم روی تاب، نزدیک پونزده تا ویس ریکورد کردم و فرستادم. در حین صحبت کردن اشکهام رو پاک نکردم اما نگفتم هم که دارم گریه میکنم. تا اینجا که تایپ کردم، دست از نوشتن برداشتم، انگار که خالی شده باشم. تصمیم گرفتم نفسم رو بدم بیرون. پای لرز خربزه بایستم و فعلا به چیزی فکر نکنم. من این همه پی زندگی کردن میدوییدم، آخرش هم خود زندگی رو از دست میدادم. میخوام مدتی واسه هیچ چیزی تلاش نکنم، به جز چیزهای کوچیک که خوشحالم میکنن. شاید بعدش بتونم و دلم بخواد که دست از سر تپههای کوچیک بردارم و برم یه قله رو فتح کنم. فکر میکردم رها کردنش ناراحتم کنه اما انگار که فارغ شده باشم. خیالم راحته و دارم برمیگردم؛ همین.