آنچه گذشت

تیر عجیب و غریب بود واسه‌م؛ هزارتا تجربه جدید داشتم که می‌تونم برچسب «اولین» روشون بزنم. در موردشون به کسی نمی‌گم، فراموششون نمی‌کنم، عکسی در موردشون منتشر نمی‌کنم، برای این‌که تا ابد فقط مال خودم بمونن و وقتی دور و برم کسی نیست برم یواشکی اون عکس تقاطع فردوسی و خمینی رو نگاه کنم و الماس بالای سرم مثل سیمزها سبز شه. می‌دونی، یه جایی داشتیم از بالای کوه برمی‌گشتیم، یه قدم مونده بود غروب شه، ولی پشت سرمون ماه کامل بود و ما با هر پیچی که دور می‌زدیم یک‌بار نور طلایی خورشید می‌موند پشت سرمون و یک‌بار هم ماهی که هنوز شب نشده تو آسمون معلوم بود. قشنگ‌ترین چیزی بود که تو عمرم دیدم، قشنگ‌ترین لحظه‌ای که زندگیش کردم.

***

متوجه شدم من آدم قصه ساختنم. با راهی که خودم بلدم و شبیه خودم قصه‌ها رو می‌سازم. این و چندتا موضوع دیگه رو تازه در مورد خودم متوجه شدم. مدت‌هاست سعی می‌کردم بخونم، برم، بشنوم، تا بلکه عوض شم و حسّم به خودم یه جایی بهتر شه در نهایت. اما الان یه مدته که دیگه هیچ تلاشی واسه عوض کردن خودم نمی‌کنم. من معمولا زود حس آدم‌ها رو درک می‌کنم، می‌دونم فلانی که یک مدته دارم دنبالش می‌کنم از چی خوشش می‌آد، استوری‌هاش رو کی می‌ذاره، یا حتی تو ذهنش چی می‌گذشت وقتی اون حرف رو زد؛ اما متوجه شدم من انگار فقط خودم رو نمی‌شناختم. تمام این سخت کردن‌ها و سخت گرفتن‌ها و این‌که نمی‌دونستم چی می‌خوام برای این بود که نمی‌دونستم من چی دوست داره، حداقل به اندازه‌ای که می‌دونستم بقیه چی دوست دارن. حالا مثل کسی که تازه عاشق شده، رفتارهای خودم رو می‌ذارم زیر ذره‌بین و یک سری اطلاعات جمع می‌کنم از واکنشم تو موقعیت‌های مختلف و شرایط و ... تا درنهایت ببینیم چی می‌شه.

***

اسم این‌جا رو عوض کردم، اما آدرسش رو نه. از اون‌هاست که نه می‌تونم عوضش کنم و نه با عوض نکردنش راحتم. برای همین رهاش کردم تا با این حالت نیمه‌راحت ادامه بدم و بعدا تصمیم بگیرم. می‌گند که ما از گرد و غبار ستاره‌ها به وجود اومدیم. خیلی مجیکال بود این اتفاق تو ذهنم، حتی این‌که ممکنه دست‌هام از گرد و غبارهای ستاره‌های متفاوتی باشند هم موضوع رو هیجان‌انگیزتر می‌کنه واسم. اسم این وبلاگ هم فعلا توی ظهر گرم تابستون و درنتیجه‌ی یک سرچ انتخاب شده، به دلیل مجیکال و پر از نورهای ریز بودنش برای نویسنده‌ش؛ همین. ممکنه بعدها باز هم عوضش کنم.

***

بعضی وقت‌ها دلم برای تنهاییم تنگ می‌شه. نه که این وضعیت رو دوست نداشته باشم، اما دلم برای ماسک درست کردن‌های آخر شب و فیلم دیدن تنگ می‌شه، برای این‌که این‌قدر مجبور نبودم مواظب خودم باشم، برای این‌که می‌تونستم یک روز کامل موبایلم رو بندازم یک گوشه و یا این‌که تنهایی بدبخت باشم. چیزی که در عوض همه‌ی این‌ها دارم قابل مقایسه نیست و اصلا لیگ‌اش با این‌ها فرق می‌کنه، مثلا این‌که متوجه شدم آدم حتی دلش برای بو هم می‌تونه تنگ بشه، اما خب.

***

چند نفری که می‌خونمشون می‌گند که خدا اتفاقات رو رندم برای آدم‌ها رقم می‌زنه. نظر من اینه که هیچ اتفاقی رندم و تصادفی نیست، نمی‌دونم کدومش درسته اما هفته پیش متوجه شدم یک اتفاقی سه سال پیش واسه‌م افتاده که اون موقع خیلی بی‌اهمیت بود واسه‌م، اما هفته پیش چنان یک پازل رو تکمیل کرد که من نمی‌تونستم باور کنم همچین چیزی واقعی باشه و من تو خواب نباشم یا شوخی نکرده باشند باهام. حالا نظرم اینه که زندگی به هر چیزی که باور داشته باشی، همون شکلی واسه‌ت اتفاق می‌افته و این خودش واقعا شگفت‌انگیز نیست؟ قبلا خیلی نوشته بودم کاش شبیه فیلم باشه، کاش شبیه فیلم باشه، کاش شبیه فیلم باشه! حالا شبیه فیلم بود که هیچ، فراتر هم بود.

***

دو روز کامل باهم بودیم و از باگ‌های این باهم بودن اینه که حالا من هر چیزی می‌بینم، چه لیوان یک‌بار مصرف، چه استیکر مسعود روشن‌پژوه، یاد اون دو روز و تمام اتفاقاتش می‌افتم و احساس می‌کنم اسیر شدیم واقعا!

***

قبلا هر اتفاقی می‌افتاد دوست داشتم این‌جا تعریفش کنم؛ حالا دوست دارم فقط برای خودم بمونن و این باعث شده چیزی نگم این‌جا، ولی دلم خیلی برای وبلاگم تنگ شده بود. علی‌الحساب این پست این‌جا باشه تا ببینیم چی پیش می‌آد.

***

از شما چه خبر؟

فـا طمـه
۱۶ مرداد ۰۰:۱۷

می‌تونم برای اسمِ جادویی وبلاگت بمیرم. خیلی خاصه. مثل خودت. آدمای کمی وجود دارن که تک تک سکانس‌های عادی زندگی رو اینقدر متفاوت می‌بینن.

خوشحالم حالت خوبه کنارش :*

پاسخ :
یه بار یه جایی خوندم که همه میخوان متفاوت باشن، میگن نه تو رو خدا ما متفاوتیم! از اون روز به این ور سعی کردم بپذیرم معمولی‌ام من، که دچار اون نه تو رو خدا متفاوتم نشم. ولی از اون روز به بعد هم این تو فرق میکنی رو بیشتر شنیدم انگار؛ مرسی که اینطوری فکر میکنی. نمیدونم چرا ولی دلگرمم کرد، شنیدنش از تو، بیشتر دلگرمم کرد حتی.
اسم وبلاگم رو هم رفته رفته بیشتر دوستش دارم *.*

هزار برابر حال خوبم برا تو فاطمه ❤
کلمنتاین ‌‌
۱۵ مرداد ۱۲:۵۹

سلام سلام. منم خوبم و اسم رو هم خوشم اومد! وقتی وجه تسمیه ش رو میفمی خیلی باحال میشه. به قول خودت مجیکاله :))

 

پاسخ :
سللام، خوشحال شدم که خوبی. آره همون وجه و معنیش باعث میشه خوشت بیاد وگرنه که یه اسمه مثل بقیه اسما.
محمود بنائی
۰۸ مرداد ۱۴:۰۴
شاید هم توی before sunrise 🌅 بود که جسی و سلین توی یک کافه نشستن و یک زن کولی میاد تا فال سلین را بگیره و بعد بهشون میگه شما یک تکه از یک ستاره هستین که با یک شهاب سنگ به زمین اومده... همچین چیزی:) 
پاسخ :
چقدر جالب :)) اصلا یادم نبود؛ مرسی.
محمود بنائی
۰۵ مرداد ۲۳:۴۲
 اسم جدید مبارکم، یاد فیلم  before sunset افتادم.  🌇 
خب من هم گاهی وسوسه میشم که اسم عوض کنم اما برای اینکه راحت تر یک چیزهایی را بنویسم. 
پاسخ :
مرسی. عه چه عجب یاد اون افتادین؟
اگه در حد وسوسه باشه که مشکلی نیست، ولی عوض کنین، تغییر خوبه :))
آرزو ﴿ッ﴾
۰۵ مرداد ۱۹:۳۱
اسم خیلی قشنگی رو انتخاب کردی، خیلی! :)
پاسخ :
تنها موردی که برای همه جذاب بود! :))
دلارام 🌻
۰۵ مرداد ۰۰:۰۸
کایت رانر همون یعنی فیلم همون بادبادک بازه؟؟؟کتابش که خیلی خوب بود...:)
این i origines رو حقیقتا چهل و پنج دقیقه آخرشو دوست داشتم:)هر چند باید اولش میبود که به آخرش میرسید؛)
هممون قطعا یه سری ضعفایی داریم باید اول بپذیریمشون بعد تغییرشون بدیم نه اینکه بجنگیم با خودمون؛)
پاسخ :
هوم همونه، من ۳ سال پیش خوندمش و واقعا دوستش داشتم. ولی فیلمش نتونسته بود همه اتفاقات و حس‌ها رو پوشش بده اصلا، البته کار سختیه ها ولی خب نمی‌ساختنش دیگه از اول، چه اصراریه حالا :)))
خب خوبه که دوست داشتیش :))
دلارام 🌻
۰۴ مرداد ۲۱:۱۱
راستش از وقتی hello سامرمون شروع شده که تقریبا یه هفته اس دارم هر شب یه فیلم میبینم..و داشتم به فیلمی که امشب قراره ببینم فکر میکردم که کامنت تو رودیدم و از اونجایی که من کلی فیلم ندیده دارم و اینم یکی از اوناست پس میرم که ببینمش؛) شاید یه نشونع بود:)
باید بگم منم قبلا خیلی با خودم مقابله میکردم و سعی میکردم جور خاصی باشم ولی الان نه بیشتر خودم رو دوست دارم بیشتر از خودم لذت میبرم و خوشحالترم و حتی شاید بهترم:)
پاسخ :
منم امروز یک و نیم‌تا دیدم بعد از مدت‌ها! :))) searching 2018 و The kite runner 2007 که دومی رو کتابشو خونده بودم و نصفشو دیدم فعلا و خیلی خلاصه بود نسبت به کتاب! اولی ولی طوری ساخته بودن که میخکوب بودم یک ساعت و چهل و دو دیقه! ولی نبینی هم چیزی از دست ندادی :))
آره احتمالا نشونه‌س؛ اگه خوشت اومد بهم بگو.
جور خاص که نه ولی من خوشم نمیومد از خودم، می‌خواستم عوض شم مثلا. ولی الان خیلی حس رهایی دارم نسبت به اون وضعیت.
آفتابگردون ...
۰۴ مرداد ۱۹:۳۶
واجب شد این فیلم رو همین امروز فردا ببینم :)
پاسخ :
یه چیزی هم در مورد کرم‌ها و نور می‌گه و تشبیه می‌کنه به یه چیز دیگه. دیگه من لو نمی‌دم همه رو :))
فکر می‌کنم خوشت بیاد.
فاطمه م_
۰۴ مرداد ۱۹:۳۰
چه خوب :)
خنگه یه ذره ولی خوبه، خودمم که می‌بینمش لبخند می‌زنم :))
پاسخ :
خنگشم خوبه  :))
آفتابگردون ...
۰۴ مرداد ۱۹:۲۸
غبار ستاره‌ها... چقدر جذاب!
یعنی من از کدوم ستاره ام؟ یعنی ممکنه ترکیب ستاره‌ایم شبیه اون باشه؟ یا از دو کهکشان متفاوتیم با فاصله سالها سال نوری...
پاسخ :
ممکنه! تو فیلم «I origins» می‌گه اون موقعی که بیگ بنگ اتفاق افتاد، یه سری اتم‌ها و ذرات به هم دیگه برخورد کردن و در نهایت اجرام کنونی رو تشکیل دادن. بعد می‌گه من فکر می‌کنم اتم‌های من و تو اون موقع به هم‌دیگه خوردن و از بیگ بنگ هم‌دیگه رو می‌شناختن؛ برا همین انگار هزارساله می‌شناسمت. خیلی دوست داشتم این حرف‌هاش رو.
فاطمه م_
۰۴ مرداد ۱۹:۲۱
چه ایده‌ی جذابی برا اسم وبلاگ ^_^

منم خوبم، سلامتی :)
پاسخ :
عه! مرسی :))
اصلا من هر وقت یاد تو می‌افتم این تصویر آواتارت و خوشحال بودنش میاد جلوی چشمم و لبخند می‌زنم، مرسی که خوبی :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
این‌جا
People change, things go wrong. shit happens, but life goes on
قالب: عرفان