یا کاش تهران بودم و به هیچ کدوم از این‌ها فکر نمی‌کردم الان.

سال آخری اومدم ترم تابستون بردارم، زدم ترکوندم؛ شایدم اون من رو ترکوند، به هر حال! اولا که فقط و فقط یک جلسه رفتم و بهش افتخار نمی‌کنم اما حقیقتا برام مهم نیست. بعد تاریخ امتحان‌هام رو عوض کردن و برنامه مسافرت ما قابل تغییر نبود؛ این شد که فردا خونواده‌م منهای من با داییم اینا می‌رن مسافرت ده روز و من می‌مونم پیش مادربزرگ و پدربزرگم که مطمئنم مقدار گرانش توی خونه‌شون ده برابر بقیه‌ی جاهای کره‌ی زمینه. ینی شما از صبح که از خواب پا می‌شی خوابت می‌آد تاا خود شب که بخوابی و این بازی تموم شه. علاوه‌بر این من آدم کم حرفی‌ام پیش بزرگ‌ترها اما میل مادربزرگم به صحبت کردن با من خیلی زیاده و من واقعا نمی‌تونم! شنبه شب عروسی دوستمه اما مامانم نمی‌ذاره برم؛ بنابراین هم مسافرت رو از دست دادم، هم عروسی رو با این حساب و هم این‌که باید ده روز تو کسل‌ترین نقطه زمین بمونم و درس هم بخونم برای امتحان.. برای عروسی‌ای که نمی‌تونم برم لباس سفارش دادم و من همیشه کلی بررسی می‌کنم تا مطمئن باشه جایی که خرید می‌کنم و تا حالا هم از خرید اینترنتی پشیمون نشده بودم، اما الان دو روز مونده به عروسی که یک درصد ممکن بود برم، یه لباسی رسید دستم به رنگ روپوش مریض توی بیمارستان، با همون جنس و همون میزان گشاد بودن و کیفیت بد؛ درست برعکس عکس در حالی که همه از خریدشون راضی بودن و این وسط ابر سیاه شانس ما رو ول نمی‌کنه. البته این وسط باید صدای غصه خوردنم برای پول بی‌زبونم رو درنیارم و غرهای مامانم رو هم تحمل کنم و حرف‌های بی‌ربط بزنم از مشکلات به ظاهر کوچیکم تا کار به جاهای دیگه نکشه و ... هیچی دیگه، هیچی؛ همین.

آرزو ﴿ッ﴾
۰۲ شهریور ۱۸:۳۳

امیدوارم امتحانت رو خوب داده باشی :) :*

پاسخ :
بد نبودن ولی از عدم حضور کافی تو کلاس باختم :))
مهیار حریری
۳۰ مرداد ۱۳:۵۹

با این حساب ترم تابستانی شما رو ترکوند :دی

پاسخ :
فعلا خبری نیست، آخر هفته معلوم می‌شه :))
آرزو ﴿ッ﴾
۲۴ مرداد ۲۰:۳۱

خانوادۀ منم مجبور بودن یه نیمچه مسافرت سه‌چهار روزه برن و من نمی‌تونستم برم. شب اول رفتم خونۀ بابابزرگم. هم گرم بود خیلی، چون بابابزرگم همین‌جوری با هوای آزاد هم پتو می‌گیره روی خودش و خبری از پنکه و کولر و اینا نیست :دی و هم مدام می‌ترسیدم اتفاقی بیفته. تا ساعت سه بیدارخواب بودم و نهایتا ساعت شش وقتی بابابزرگم بیدار شد خداحافظی کردم و اومدم خونۀ خودمون (تو یه کوچه‌ایم) و کولر رو روشن کردم و بر مخترعش درود فرستادم! بقیه‌شم اومدم خونۀ دوستم. ولی واقعا آرزو می‌کردم که نمی‌ترسیدم و می‌تونستم شبم خونۀ خودمون تنها بمونم :(

امیدوارم این ده روز زودتر برات بگذره، و تا جای ممکن، آروم. :) درساتم بتونی بخونی که یه‌کمم تو بترکونی ترم تابستونت رو. :))

پاسخ :
آخ آرزو دقیقا همین! حتی یه پست هم نوشتم در مورد کولر و اینا دیدم انصاف نیست بقیه بخونن :دی
بد نگذشته تا الان، ولی راحت هم نگذشته. فردا هم امتحان دارم جزوه ندارم. نشستم نمونه سوال درمیارم از نت :)) مرسی ازت.
هوپ ...
۲۴ مرداد ۱۱:۰۸

کنجکاو شدم عکس لباست رو ببینم وسط غرهات :-)))

پاسخ :
حیف هنوز برنگشتم خونه وگرنه نشونت می‌دادم عمق فاجعه رو ببینی :))
دلارام 🌻
۲۳ مرداد ۲۲:۵۷

واقعا چه فریاد ها که برای نشنیدن غر های مامانامون نزدیم😅

چرا عروسی نرید؟ خوبه که عروسی دوست😍

پاسخ :
هوم واقعا.
مامانم یکم اخلاق خاصی داره :))
آبان ...
۲۳ مرداد ۲۱:۴۴

پدربزرگ و مادربزرگ ام از هر دو طرف به رحمت خدا رفتن 

و الان ارزومه که بودن و میرفتم چند روز خونه شون ..واسه اینکه از خونه خستم ..

ولی جایی ندارم برم ....

میببنی داشته هات میشه حسرت یکی دیگه ...

پاسخ :
منم از خونه خسته‌م آبان، اما اونجا هم تفاوتی با خونه خودمون نداره.
خدا رحمتشون کنه، پدربزرگ و مادربزرگ پدری منم فوت شدن و دلم خیلی تنگ شده براشون. غر زدنم از اینه که نمیرم مسافرت و هزارتا مشکل کوچیک دارم و به ظاهر هیچ مشکلی ندارم وگرنه وجودشون نعمته.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
این‌جا
People change, things go wrong. shit happens, but life goes on
قالب: عرفان