هیچ‌کس یه جایی تو یکی از آهنگ‌هاش می‌گه: «خونواده زرشکه، بیست سالته و انگار نه انگار».

ما می‌ترسیم، از خوندن و شنیدن این جمله، از بلند گفتنش، از اون مدلی شدن و جلوی خونواده وایستادن؛ ینی می‌دونی حداقل من می‌ترسم، یا می‌ترسیدم. مشکلات بی‌شماری با خونواده‌م دارم که باید سر کوچک‌ترین حقم کلی صحبت کنم تا ته‌ش شاید، شاید بشه که من کاری رو انجام بدم. نود و هشت این ترسم رو گذاشتم کنار، پوسته رو شکوندم و زدم بیرون. تنهایی رفتم شهری که قرار بود شب برگردم اما شب زنگ زدم و گفتم من موندم و فردا برمی‌گردم. تبعات بدی داشت برام اما مهم اینه که به تک تک لحظاتش «می‌ارزید». سر یه باشگاه رفتن ساده باید کلی منتظر می‌موندم که مامانم خودش هم بیاد و ببینه و شاید بذاره تنهایی برم. وقتی می‌نویسمش مسخره به نظر می‌آد اما وضعیت دقیقا همینه تو این خونه؛ اما یه روز پا شدم و تنهایی رفتم. به اندازه شب رو بیرون از خونه موندن نتایج بدی نداشت اما تا یکی دو هفته هر چی می‌خواستم بگم، این بهم یادآوری می‌شد؛ اما رفتم. فقط همیشه همه چی این‌قدر گل و بلبل حل نمی‌شه. یه چند سالیه که من تو خونه غذا درست می‌کنم. امروز صبح ساعت هفت بیدار شدم تا ترجمه‌م رو انجام بدم و تا یازده مشغول اون بودم؛ بعد آپلود رفتم سراغ کوه ظرف‌های دیشب چون خونواده از مسافرت برگشتن و ما دیشب مهمون داشتیم. یه ساعت هم مشغول اون بودم و بعدش هم درست کردن ناهار. می‌دونی من کلا تو عمرم دو بار قیمه درست کردم، امروز هم سومیش بود. اون یه قاشقی که ازش تست کردم خوشمزه بود اما نمی‌دونم چرا رنگش تیره شد. مامانم که اومد ناهار، شروع کرد غر زدن که سرت همه‌ش تو اون لپ‌تاپ و گوشیه و اینم وضعیت غذاست. من همون رو بلد بودم، این رو هم بهش گفتم اما گفت به بلد بودن ربطی نداره، حتما حواست نبوده این سوخته و دوباره درستش کردی که این‌طوری شده. من الان حتی نمی‌دونم چه طوری شده چون نرفتم که بخورم. بدیش اینه که هیچ کدوم از این‌ها بهم نمیاد. کسی از اطرافیانم حدس نمی‌زنه من این‌طوری باشم یا خونواده‌م رفتارشون این باشه؛ شایدم خوبیش همینه. اما زورم می‌گیره وقتی می‌بینم تنها وقتی که از صبح برای خودم گذاشتم جواب دادن دو تا sms بوده، در حالی که فردا دو تا امتحان دارم و وضعیت هم الان همینه. می‌دونی من نمی‌خوام اونی باشم که بگن آخی، چقدر بدبخته. یا مثلا اینم شد مشکل؟ چون هر کسی زخمی جنگ خودشه و شما سه تاش رو می‌خونین و می‌دونین و ده تاش رو هم نه. اما خسته شدم از تنهایی تحمل کردن؛ چون خونواده‌ست دیگه می‌دونی؟ انتظار داری ازشون چون تو گوشِت خوندن که مقدسه، نباید حتی یه اه بگی بهشون. اما خسته می‌شه آدم؛ از کز کردن گوشه قفس خسته می‌شه.