فکر کنم بالاخره دارم تبدیل می‌شم به تصویری که همیشه می‌خواستم باشم؛ تو وزنی‌ام که نزدیک هفت، هشت ساله نبودم و از نظم داشتن و تلاش کردن براش یک ذره هم ناراحت نیستم. پنج‌شنبه بدون این‌که به کسی بگم صبح ساعت هشت باهاش رفتم یه شهر دیگه. تا ظهر بالای کوه بودیم و برگشتنی اسنپ پیدا نکردیم و داشتیم پیاده می‌اومدیم پایین، ولی پنج دقیقه بعد سوار ماشین یه پیرمرد ارمنی شدیم. شروع کرد به صحبت کردن و یه جایی وسط صحبت‌هاش گفت این‌جا جزء این شهر محسوب نمی‌شه، راحت باشین. راحت بودیم، کل روز، تو تک تک ساعت‌هایی که باهم بودیم. درنهایت ساعت هفت عصر برگشتم به شهر خودم، توی ترمینال خداحافظی کردیم و رفتیم. هوم، فکر کنم بالاخره دارم تبدیل می‌شم به تصویری که همیشه می‌خواستم باشم؛ به کسی که نمی‌ترسه، بخاطر بقیه زندگیش رو اسکیپ نمی‌کنه. ترجمه‌هام رو زودتر از ددلاین اصلیش تحویل می‌دم، حتی سعی می‌کنم کلاس‌هام رو مرتب برم و جایی رو که این‌قدر دوستش ندارم، قابل تحمل‌تر کنم برای خودم. به طرز عجیبی دلم می‌خواد درس بخونم و واسه‌ی بقیه‌ی چیزها تلاش کنم. سعی می‌کنم میانگین استفاده از اینستاگرامم رو زیر یک ساعت نگه دارم، الکی خرج نکنم و بچسبم به این چیزهای به ظاهر کوچیک. ینی فکر می‌کنی واقعا جواب داده؟ فکر می‌کنی تونستم یه گوشه‌هایی از من رو درستش کنم؟ با این که هزار تا گوشه‌ی مخروبه دارم که نیازمند توجه و تعمیرن هنوز هم، اما احساس می‌کنم دیگه از خوندن و مواجه شدن با خود قبلیم اون‌قدر هم ناراحت نمی‌شم و این نشونه خوبیه هوم؟