احساس می‌کنم پای این ترجمه‌ای که هیژده روزه دارم انجامش می‌دم، پیر شدم. هر روز بیش‌تر دارم کشف می‌کنم من آدم چه کاری نیستم؛ مثلا الان متوجه شدم من آدم انجام کارهای اداری و ساعت‌ها پشت لپ‌تاپ نشستن نیستم. قبل‌ترها هم متوجه شده بودم من آدم حقوق و اون فضای مسموم نیستم. ولی هر روز بیش‌تر دارم نمی‌دونم که کجا باید برم و چیکار کنم یا اصلا چی می‌خوام. فقط دارم دونه دونه اونایی که نمی‌خوام یا نمی‌تونم رو خط می‌زنم، تا ته‌ش شاید، شاید اونی رو که مال منه و با انجام دادنش زمان و مکان و خستگی یادم می‌ره، پیداش کنم. می‌دونی من هر وقت همچین چیزی در مورد خودم کشف می‌کنم، ذوق‌زده می‌شم که عه! بالاخره تونستم یه چیز دیگه در مورد خودم متوجه شم، ولی تعداد اون چیزهایی که در مورد خودم نمی‌دونم اون‌قدر زیادن که اینی که متوجه شدم واقعا به چشم نمی‌آد. ینی مثلا یه دونه‌ش رو متوجه شدم، ولی اون نه‌صد هزار و نه‌صد و نود و نُه تای بقیه چی؟

+ بعد از این ارسال نظر برای پست‌ها تا یه مدت نامعلوم فعال می‌مونه؛ چون شما خواستید.