بیست و نه آبان

توی بازی سیمز، هر کسی بالای سرش یک الماس داره که وابسته به شرایط کلی‌ش اون الماس سبز، زرد یا قرمز می‌شه؛ مثلا دوش گرفتن و احساس تمیزی کردن ممکنه به اندازه ده امتیاز روی سبز شدن الماس تاثیر داشته باشه و تاثیرش هم یک ساعت باشه، اما بچه‌دار شدن یا رسیدن به شغل مورد نظر ممکنه به اندازه صد امتیاز تاثیر داشته باشه و به مدت یک هفته هم روی پنل موود سیمزها بمونه.

موقع نوشتن همین پست یک لحظه خواستم برم یک چیزی از گوگل سرچ کنم و یادم افتاد دیگه گوگل نداریم. بعد یاد این افتادم که مگه چقدر می‌شه با تماس و اس‌ام‌اس ارتباط برقرار کرد و همچنان امیدوار موند؟ یا هزار تا «مگه»ی دیگه که جوابی براشون ندارم. همه‌ی این‌ها اندازه صد امتیاز موود من رو پایین میارن. از این‌که مجبورم علاوه‌بر مشکلات شخصی خودم با این چیزها هم سر کنم واقعا عصبی می‌شم. از این‌که ایرانم و هیچ نقشی توی این‌جا به دنیا اومدنم نداشتم، از این‌که هر شب خواب‌های وحشتناک می‌بینم، از این‌که این‌جا شبیه دیوونه‌خونه‌ست و اون بالا یک کودک لجباز نشسته که هر چی بهش می‌گیم، می‌گه تچ! نوموخام! از این‌که زورم به هیچی نمی‌رسه، از همه و همه‌شون خسته‌م. اوهوم، می‌تونم بشینم کتاب بخونم، فیلم ببینم، درس بخونم، نقاشی بکشم، یا هر کار دیگه‌ای، ولی قضیه اینه که این‌ها دیگه لذتی برام ندارن. دیگه شبیه سرگرمی نیستن، شبیه این‌ان که دارم سر خودم کلاه می‌ذارم که فعلا حواسش پرت شه و مشغول باشه.

همه‌ش یاد اون سکانس فیلم کوری میفتم که چند نفر جرئت کردن و نگهبان‌ها رو کشتن و از جایی که قرنطینه شده بودن زدن بیرون. بعد یه روزنه ضعیف و بی‌جون از امید توی دلم روشن می‌شه، اما حتی اون هم نمی‌تونه یک ساعت دووم بیاره..

محمود بنائی
۳۰ آبان ۲۲:۳۲

:) خب یک کم استراحت کنید بعد شروع کنید. 

پاسخ :
باعشه :))
محمود بنائی
۳۰ آبان ۰۹:۳۶

درست نمیشه باید خودمون راهو پیدا کنیم بایدبخودمون درستش کنیم. 

پاسخ :
من خسته‌م به خدا :))
Mahi Abi
۳۰ آبان ۰۶:۴۹

دقیقااااا تا الان هزارتا گیر وگور تو زندگی خودمون داشتیم به زور تمام جون و انرژیمونو جمع میکردیم برا سرو کله زدن باهاشون 

حالا اینام شده قوز بالاقوز

من که هرکاری میخوام بکنم میگم بزار حالا این وضع درست بشه بعد

همش  خودمونو گول بزنیم که یادمون نیوفته کجا گیر افتادیم

حتی دلم نمیخواد بزارم برم دلم میخواد اینجا درست بشه ما خلاص بشیم از دست هرکی باعث و بانیشه

 

پاسخ :
خیلی جالبه که هنوزم امید داریم که درست می‌شه یا مثل قبل می‌شه و ما برمی‌گردیم به زندگی عادی خودمون.
تیردخت :)
۲۹ آبان ۲۳:۵۳

اون کودک لجباز که میگه نوچ!چه توصیف مناسبی بود! 

پاسخ :
چند تا کودک لجباز حتی :))
___ سلوچ
۲۹ آبان ۲۳:۵۱

دلم واسه عطر و بوی اینجا تنگ شده بود ...

پاسخ :
عه سرباز وطن از این ورا :))
منم دلم برا این مدل کامنت‌ها تنگ شده حقیقتا.
پری دریایی
۲۹ آبان ۲۲:۲۴

این بیخبری ازادهنده ترش میکنه این شرایطو ، اینکه زورهیچکس نمیرسه به این شرایط هیچکس هیچ کاری از دستش برنمیاد!با اینکه فکر میکردم درنبود این فضاها راحترمیتونم درس بخونم ولی عصبی ترم میکنه این وضع ):

دیفالت ذهنم براساس اس ام اس شده ی لحظه اومدتوذهنم ببینم چندتا اس ام اس شده !یادم اومد وبلاگه!

پاسخ :
خب هر چیزی که «تحمیلی» باشه نمی‌تونه وضعیت رو راحت‌تر کنه، حتی اگه ظاهرا به نفع اون وضعیت باشه.

عه من خیلی کم اس می‌دم! حوصله ندارم ینی :))

Smile ...
۲۹ آبان ۲۰:۳۹

حس شخصی رو دارم که یک نفر درحالی که با لبخند زل زده تو چشمام ، پاهاش  رو گذاشته رو گلوم فشار میاره ، دارم خفه میشم اما صدایی ازم در نمیاد 

خفقان از این بیشترهم مگه داریم ؟ میخوام کارای مقاله ام رو بکنم ولی در کمال بدبختی حتی نمیتونم یه سرچ ساده بکنم ، باید جزوه اصلاح شده رو تحویل بدم ولی عین قرون وسطا به مسئول جزوه دسترسی ندارم ، میخوام ویس فلان جلسه رو گوش بدم یا پاورارو تطبیق بدم ولی نمیتونم وارد تلگرامم بشم :)) حس میکنم یکی دستش رو دور گلوم گذاشته ولی بیشتر از این عصبی ام که کاری از دستم بر نمیاد :)

پاسخ :
ظاهرا کار اینه که بریزیم تو خیابون و اعتراض کنیم، ولی این وقتی جوابه که اعتراض نتیجه بده نه که واقعا پاشون رو بذارن رو گلومون و صداشو درنیارن. منم خیلی عصبی‌عم و خیلی وضعیت عجیبیه اصلا!
آفتابگردون ...
۲۹ آبان ۱۹:۵۶

نمیگم سخت نگیر چون سخته...اما میگذره و صد البته تموم هم‌ نمیشه... زندگی هرروز برامون یه خواب جدید میبینه.... انسان با رنج قراره زندگی‌کنه و امتحانای سختی پشت همدیگه ازش گرفته بشه...

پاسخ :
آفتابگردون امتحانای کی شبیه ماعه خدایی؟ من خودمم به همه می‌گم می‌گذره و خاطره می‌شه مثلا؛ ولی خب.
سوگنـ ـد
۲۹ آبان ۱۹:۴۸

این روزا اکثر آدمایی که می‌خونمشون از چیزی حرف میزنن که منم تجربش میکنم. ناامیدی، سردرگمی، احساس خفگی، ترس... این بلاییه که سر هممون اومده.

من هیچوقت نمیخواستم ایرانو ترک کنم اما حالا مدام به این فکر میکنم که از چه راهی میشه رفت

احساس میکنم دارن خفم میکنن و باید فرار کنم. مدام این فکر توی سرمه که هیچ کنترلی روی شرایط ندارم و کسی که کنترل تو دستشه داره به بیچارگی و دست و پا زدنم میخنده. 

خب رسما این کامنتو تبدیل کردم به یه جلسه تراپی :)) 

تنها نیستی. تنها نیستیم. هممون گرفتارشیم. من این روزا حتی درسم نمیتونم بخونم. کلافه ام و نمیدونم چجوری شب میشه. امیدوارم واقعا عدالتی وجود داشته باشه. امیدوارم مثل فیلما آخرش خوب تموم شه. 

پاسخ :
آدما معمولا از چیزهای متفاوتی خوشحال می‌شن اما زبان درد مشترکه، تو این دوره هم مشترک‌تر.
من امیدوارم آخرش زود برسه؛ اینطوری بلاتکلیف و بی‌خبر اعصابم بیشتر خراب می‌شه.

+جلسه تراپی هم فدای سرت اگه تاثیری داشته :))
آبان ...
۲۹ آبان ۱۹:۴۳

امشب به پدرم گفتم منی که هیچ وقت فکر نمی کردم بخواهم برم دارم فکر می کنم به رفتن...

پاسخ :
من دلم نمی‌خواد برم، واقعا تقصیر ما چیه که باید خونواده و دوستامونو ول کنیم و بریم؟ نمی‌شه این خراب شده درست شه؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
این‌جا
People change, things go wrong. shit happens, but life goes on
قالب: عرفان