وقتی نوشتن این پست تموم شد، بارون اومد.

چراغی روشن نمی‌کنم. امروز دهمین روزیه که خونه‌م، به جز اون ۱ ساعتی که جمعه رفتم یک جای خلوت نفس بکشم. من با این شرایط غریبه نیستم. می‌خونم که آدم‌ها از سختی توی خونه موندن نوشتن، از این‌که چقدر از سبک زندگی قبلی‌شون دور شدن. کسی نمی‌دونه که من ۶ ساله دارم اینطوری زندگی می‌کنم. بعضی وقت‌ها که حالم خوب نبود، ۱ هفته نمی‌رفتم دانشگاه و این ینی من یک هفته می‌موندم توی خونه، به جز یک شبی که مثلا می‌رفتیم مهمونی. دلم برای اون دختری که از توی خونه موندن عصبانی می‌شد، تنگ شده؛ اما تازه متوجه شدم چقدر عادت کردم به این وضعیت. من از اینطوری زندگی کردن می‌ترسم؛ از این‌که می‌بینم عادت کردم و خودم هم متوجه نشدم.
آخرین نفس‌های روزه. همیشه این موقع از روز بیرون بودن رو دوست داشتم. اما خیلی وقته که به دیدنش از پشت پنجره بسنده کردم. آخرین باری که صمیمی‌ترین دوستم رو دیدم یادم نمیاد، شهریور بود شاید. چقدر از بیرون همه‌ی این‌ها غیر قابل باور به نظر میاد، چقدر از بیرون من پر از امید و قوی به نظر میام. بعضی وقت‌ها واقعا از رفتار خودم تعجب می‌کنم. از اینکه توی این شرایط می‌تونم امیدم رو حفظ کنم بیش‌تر روزها و دوباره بلند شم و برنامه بریزم و بگم اشکال نداره، من درستش می‌کنم. چقدر دارم از «امید» به عنوان یک گارد دفاعی در برابر همه چیز استفاده می‌کنم.
توی ذهنم دوست دارم هزار تا کار شگفت‌انگیز انجام بدم، دوست دارم تقویمم پر و شلوغ باشه، دوست دارم شب خسته برسم خونه. با خودم فکر می‌کنم مگه چقدر می‌شه تحمل کرد که همه چیز برخلاف اونی باشه که تو می‌خوای؟ چندتا چیز رو می‌شه تحمل کرد؟ از چندتاش می‌شه چشم‌پوشی کرد؟ چقدر می‌شه با احساس مفید نبودن کنار اومد؟
دلم نمی‌خواد درس بخونم، دلم نمی‌خواد روزهام رو اینطوری بگذرونم‌. دلم می‌خواد برم بیرون، کار کنم، زبان تدریس کنم، با کسی که دوستش دارم وقت بگذرونم، ورزش کنم، کارهای دندون‌پزشکیم دیگه تموم شن، بارون بیاد، بهار بیاد، همه مصیبت‌ها رو بشوره و ببره‌. دلم نمی‌خواد آسمون رو فقط از توی حیاط این خونه ببینم.

مائده ‌‌‌‌‌‌‌
۲۸ اسفند ۰۸:۲۸

من همیشه تو شرایط سخت یه نوری تو تاریکی مغزم روشن میشه که میگه: این هم میگذره. این یه دونه رو مطمئن باش.

پاسخ :
هوم می‌گذره. مثل همیشه که گذشته.
میم _
۱۴ اسفند ۱۴:۰۳

من هم این مدت همش خونه بودم و با توجه به همه این داستانهای قرنطینه، باز هم میبنم که اهل خونه کم و بیش میرن بیرون ولی من نه

مشکلی با این قضیه ندارم و همیشه ادم home person ایی بودم اگر اشتباه نکنم

درس میخونم و میدونم اگه دارم یه سختیهایی رو تحمل میکنم یا مردم میرن بیرون و گشت و گذار و نق در مورد همه امور دنیا، یه روزی یه جایی در یک حجم ناگهانی و عظیم یه اتفاق خیلی خوب قراره واسم بیفته

پاسخ :
تازگی‌ها یادم می‍ره نظرات اینجا رو جواب بدم.
بوس بهت که امید توی دلت هنوزم روشنه. دوست دارم همچین آدم‌هایی باشن دور و برم.
بانوچـه ⠀
۱۳ اسفند ۱۳:۱۲

چقدر دلم برای سرزندگی شهر تنگ شده... همه جا عجیب و غمگین‌طور خلوته

پاسخ :
و انگار قراره همینطوری هم بمونه برای یه مدت..
آبان ...
۱۱ اسفند ۱۸:۵۶

به نظر من که نقاب قوی بودن بزار کنار و بزار خستگی ات در بره ...

پاسخ :
نقاب ندارم آبان. خودم هم فکر می‌کنم قوی‌ام؛ ولی بعضی وقت‌ها همه کم میارن و منم این پست رو اون موقع نوشتم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
این‌جا
People change, things go wrong. shit happens, but life goes on
قالب: عرفان