وبلاگ عزیزم، بعضی شبها اون لحظههای آخر قبل خواب به این فکر میکنم که چقدر زندگی (حداقل برای من) شبیه پازله؛ چقدر لازم بود همه چیز همینطوری پیش بره، تا من الان اینجا باشم. به مسیری که اومدم، نگاه میکنم. هر جایی که افتادم زمین، خسته شدم، ناامید شدم، هر جایی، یک نشونه بزرگ پیدا کردم. از جاهایی که حتی پیدا کردن خود اون جاها هم اصلا اتفاقی به نظر نمیاد. نه اینکه خیلی *Pollyanna باشم، ولی وبلاگ عزیزم، هر کسی، به هر نحوی یک دیدگاه برای زندگیش انتخاب میکنه، حتی بدون اینکه شاید متوجه باشه. بعضیهامون ممکنه به اندازه کافی خوششانس نباشیم، ولی باز هم، همیشه یاد اون جمله میفتم که میگفت همهمون توی منجلاب زندگی میکنیم، ولی بعضیهامون نگاهش به ستارههاست. و منم سعی میکنم همینطوری باشم. بعضی وقتها واقعا از دست خونوادهم، از رفتارهاشون، از اینکه حتی یه ذره هم تلاش نمیکنن بهتر بشن، از اینکه حتی حواسشون نیست چقدر ذهنیتشون روی باختن متمرکز شده، عصبی میشم. ولی هر بار، سعی میکنم بپذیرم. چون جهان همچین جاییئه، و جهان ما همین آدمهاییان که دور و برمونن. نمیدونم، ولی بزرگ شدن برای من بیشتر از هر چیزی پذیرشه؛ پذیرش هر چیزی. توی این عکس گوشه وبلاگم، یک جایی اون پشت نوشته I'm enough؛ اولین روزی که همدیگه رو دیدیم، نزدیک غروب بود و داشتیم از بالای کوه میاومدیم پایین. کل روز بیرون بودیم و منم خسته و داغون بودم. همیشه فکر میکردم باید اولین روز کاملا عالی باشم، ولی واقعا داغون بودم و اون نگام میکرد و لبخند میزد. بعدش یاد گرفتم لازم نیست کامل و عالی باشم، هیچ وقت و توی هیچ زمینهای. ولی باید تلاش کنم کافی باشم. هر وقت در مورد کنکور و چیزهایی که بهشون مسلط نیستم، استرس میگیرم، سعی میکنم به این فکر کنم که لازم نیست همه چیز رو بلد باشم. لازم نیست پدر و مادرم همونطوری باشن که من میخوام، همونطوری که به احتمال قوی منم همون بچهای نیستم که میخواستن. ولی باید تلاش کنم، هر چقدر که میتونم، همون کافیه. مثل همین پست که حتی نمیدونم چی نوشتم، ولی دلم میخواست اینها رو بگم.
an excessively or blindly optimistic person*
+ عنوان از آهنگ «گذشتن و رفتن پیوسته»، بمرانی
طرز فکر قشنگیه. لازم نیست همیشه خوب باشیم و همه چیو بدونیم و همیشه همه چیز اونطور که ما میخوایم باشه.