به جز وظایف روزانهم توی خونه، هیچ کار مهمی انجام نمیدم. همیشه احساس میکنم فقط یک قدم با افسردگی فاصله دارم و باید با درست کردن روتین و لذت بردن از چیزهای کوچیک، بتونم ازش فرار کنم. دیروز و پریروز که حالم بدتر بود، یاد ADHD افتادم. یاد اینکه چقدر احتمالش قویه که این رو داشته باشم. توی یوتوب سرچ کردم که چه جوری میشه باهاش زندگی کرد. یک ویدیو پیدا کردم، یک خانوم 34 ساله از تجربهش گفته بود. از یه جایی به بعد فقط مجبور میشدم ویدیو رو قطع کنم و گریه کنم. چون خیلی حرفهاش شبیه من بود. چون اولین بار فهمیدم خیلی از این سخت گرفتنها، خیلی از این چیزهایی که همیشه یقه خودم رو میگرفتم به خاطرش که چرا اینطوریام و ... همهشون یک دلیل دارن انگار. یک دلیل واقعی، نه یک بهونهای که خودم پیداش کرده باشم. تشخیص نهایی توی ADHD با روانپزشکه، و من مطمئنم اگه توی خونه مطرحش کنم، کسی باور نمیکنه که واقعا همچین چیزی هست؛ احتمالا مامانم میگه روی خودت اسم نذار. ولی واقعا از اینکه باید برای هر چیزی چندین برابر تلاش کنم، خستهم. حتی نمیدونم واقعا این رو دارم یا نه، ولی میخوام همه چیز یک راه حل داشته باشه. میخوام اون آدمی که همه چیز رو نصفه ول میکنه، نباشم. میخوام بدونم مشکلم چی بوده واقعا. توی کامنتهای اون ویدیو، این رو پیدا کردم. و واقعا از لحظهای که بیدار میشم، تا شب برای من همینه. انگار همزمان توی یک اتاق پنج تا تلویزیون و ده تا رادیو و ده تا ضبط صوت روشنن. و نمیدونم چیکار کنم.
این دیگه خیلی سخته! :(