نمی‌دونم این «نمی‌تونم از پس هیچ کاری بربیام» از کجا پیداش شده، ولی حتی نوشتن این پست هم چند روز زمان برد. امروز جلسه اول رانندگی بود؛ با این‌که مربی گفت برای بار اول رانندگیم خوب بود، ولی برای فردا استرس دارم. در حدی که دوست دارم کلاً نرم و رهاش کنم. فکر می‌کنم هیچ وقت از پس این‌که حواسم موقع رانندگی به همه جا باشه، برنمیام. در حالی که به خودم می‌گم هزاران نفر تا الان تونستن، چرا تو نتونی؛ ولی فایده‌ای نداره. شروع هر چیزی برام خیلی سخت‌تر از قبل شده، ادامه دادنش هزار برابر بدتر. یه مدت چون می‌خواستم تمرکزم بیش‌تر روی درس خوندن باشه، هیچ ترجمه‌ای نگرفتم. الان هم از شانس من هیچ ترجمه‌ای نیست؛ پریروز که درخواست یک ترجمه کوتاه و راحت رو برام فرستادن، متنش رو می‌خوندم و فکر می‌کردم من قبلا چه جوری از پسش برمی‌اومدم؟! در حالی که اون‌هایی که ترجمه کردم، خیلی بیش‌تر و سخت‌تر از این بودن؛ و درنهایت هم این رو بهم ندادن. سعی می‌کنم سخت نگیرم، با قدم‌های خیلی کوچیک جلو برم، ولی فقط احساس ناتوانی می‌کنم. ناامیدی هم نه، ناتوانی به معنای واقعی کلمه. دیروز قرار بود بعد مدت‌ها نصف روز بریم یک جایی و حال و هوامون عوض بشه، با اینکه آخر روز خوشحال بودم که رفتیم و خوش گذشت بهم، ولی موقع حاضر شدن برای رفتن، به زور خودم رو کشوندم بیرون از خونه. و نمی‌دونم چرا؛ انگار یک چیزی یک جایی درون من شکسته و من نمی‌تونم ببینم چیه و کجاست که بتونم درستش کنم. من همیشه می‌دونستم زندگی سخته و بلاه بلاه بلاه، ولی همیشه هم امیدوار بودم، فکر می‌کردم از پسش برمیام، ولی الان فقط فکر می‌کنم زندگی سخته و من هیچ وقت زورم بهش نمی‌رسه، درنهایت راه خودش رو می‌ره. اون محدوده امنی که آدم‌ها دوست ندارن ازش خارج شن، برای من خیلی خیلی کوچیک شده، جوری که فقط می‌شه توش زنده موند، کار دیگه‌ای نمی‌شه کرد.