----

نمی‌دونم این «نمی‌تونم از پس هیچ کاری بربیام» از کجا پیداش شده، ولی حتی نوشتن این پست هم چند روز زمان برد. امروز جلسه اول رانندگی بود؛ با این‌که مربی گفت برای بار اول رانندگیم خوب بود، ولی برای فردا استرس دارم. در حدی که دوست دارم کلاً نرم و رهاش کنم. فکر می‌کنم هیچ وقت از پس این‌که حواسم موقع رانندگی به همه جا باشه، برنمیام. در حالی که به خودم می‌گم هزاران نفر تا الان تونستن، چرا تو نتونی؛ ولی فایده‌ای نداره. شروع هر چیزی برام خیلی سخت‌تر از قبل شده، ادامه دادنش هزار برابر بدتر. یه مدت چون می‌خواستم تمرکزم بیش‌تر روی درس خوندن باشه، هیچ ترجمه‌ای نگرفتم. الان هم از شانس من هیچ ترجمه‌ای نیست؛ پریروز که درخواست یک ترجمه کوتاه و راحت رو برام فرستادن، متنش رو می‌خوندم و فکر می‌کردم من قبلا چه جوری از پسش برمی‌اومدم؟! در حالی که اون‌هایی که ترجمه کردم، خیلی بیش‌تر و سخت‌تر از این بودن؛ و درنهایت هم این رو بهم ندادن. سعی می‌کنم سخت نگیرم، با قدم‌های خیلی کوچیک جلو برم، ولی فقط احساس ناتوانی می‌کنم. ناامیدی هم نه، ناتوانی به معنای واقعی کلمه. دیروز قرار بود بعد مدت‌ها نصف روز بریم یک جایی و حال و هوامون عوض بشه، با اینکه آخر روز خوشحال بودم که رفتیم و خوش گذشت بهم، ولی موقع حاضر شدن برای رفتن، به زور خودم رو کشوندم بیرون از خونه. و نمی‌دونم چرا؛ انگار یک چیزی یک جایی درون من شکسته و من نمی‌تونم ببینم چیه و کجاست که بتونم درستش کنم. من همیشه می‌دونستم زندگی سخته و بلاه بلاه بلاه، ولی همیشه هم امیدوار بودم، فکر می‌کردم از پسش برمیام، ولی الان فقط فکر می‌کنم زندگی سخته و من هیچ وقت زورم بهش نمی‌رسه، درنهایت راه خودش رو می‌ره. اون محدوده امنی که آدم‌ها دوست ندارن ازش خارج شن، برای من خیلی خیلی کوچیک شده، جوری که فقط می‌شه توش زنده موند، کار دیگه‌ای نمی‌شه کرد.

پیمان کرامتی
۲۵ شهریور ۲۱:۱۶

اگه به فکرکردن بهش غلبه کنیم

بدون شک راحت انجامش میدیم

پاسخ :
کاش به این سادگی بود.
آرزو ﴿ッ﴾
۲۴ شهریور ۱۹:۳۸

آخه می‌دونی من با ماشین خودمونم رفتم دونه‌دونه اجرا کنم این‌هایی رو که توی جلسات می‌گه. و ناگفته نماند که یه بارم ماشین رو مالوندم به دیوار :دی😶

پاسخ :
من جرات ندارم ماشین خودمون رو بردارم :)) ولی اشکال نداره راه میفتیم.
آرزو ﴿ッ﴾
۲۴ شهریور ۱۳:۰۸

چه خوب پس :)) البته به‌جز برای استرس. برای اینکه انجامش دادی :)

من نمی‌دونم چه عجله‌ایه واقعا:دی مربی‌ منم جلسۀ چهارم‌پنجم گفت الآن دیگه من همه‌چی رو بهتون گفتم و این جلسات باقی‌مونده تکرار و تمرین می‌کنیم.

پاسخ :
احتمالا پیشرفت خوبی داشتی که زود رسیدی به مرحله تمرین :)
آرزو ﴿ッ﴾
۲۳ شهریور ۲۲:۰۴

الیِ عزیزُم :)

منم واقعا بعد از جلسۀ اول فکر می‌کردم که دیگه نمی‌تونم. و نمی‌دونستم جه‌جوری باید همون گاز و کلاچ رو مدیریت کنم، چه برسه به اینکه حواسم به آینه‌ها و فرمون هم باشه و همزمان یه نفر هم هی کنارم بگه حالا این‌کار رو کن و حالا اون‌کار، در حالی که هم من کج‌شنوایی دارم و نصف حرف‌های ملت رو نمی‌فهمم، همم مربی‌م بیش از حد آرومه :))

ولی بهتر بود جلسات بعد. امیدوارم برای تو هم همین‌طور بوده باشه :)

 

راجع به بقیۀ متنت، زیاد غر مشترک نمی‌زنم. فقط این رو بگم که من مطمئنم تو یک روزی، یک جایی وایمیستی که حس قله بهت می‌ده و قبلش کلی آدم رو توی مسیر راهنمایی و راهبری کردی، و سرانجام اون بالا احساسِ "از پس این زندگیِ سخت و چغر بر اومدم" و موفق بودن (من این واژه رو دوست ندارم، ولی شاید تو دوست داشته باشی) می‌کنی و خودت رو لایق ایستاده تشویق شدن می‌دونی. هرچند که به نظر من الآنم هستی. :)

پاسخ :
مربی من خیلی غر می‌زنه آرزو :)) همون دو جلسه اول جاهای شلوغ رفتیم، حتی ماشین رو من بردم پارکینگ آموزشگاه و من بیرون آوردم. اصلا باورم نمی‌شه :)) ولی همین باعث می‌شه استرس بگیرم. سرعت تغییرات خیلی زیاده.

هیچ امیدی بهش ندارم، ولی خدا بزرگه :)
Nazanina
۲۳ شهریور ۲۱:۰۵

النای عزیزم نمیخواستم حرفی بزنم چون حس کردم وضعیت مشابهی نداشتیم و علاقه‌ی زیادی نداری اما کامنت‌ها رو خوندم و دیدم که گفتی واقعا خوشت میاد از رانندگی. خب بذار بگم شاید این موقعیت واسه خیلیامون پیش اومده. این از مزخرف بودن و واقعی بودنش کم میکنه؟ البته که نه‌، منتهی میخوام دست بذارم رو همون جمله‌ی خودت که خیلیا تونستن پس تو هم میتونی. من عاشق رانندگی بودم و هستم؛ با اینکه یادم رفته بود اما کاملا یادم اومد‌ این حس مشابه رو‌. نظر من؟ رهاش نکن، بهت اطمینان میدم این حس طبیعتِ جلسات اوله و خودتو هول بده که ادامه بدی. نه واسه گواهینامه گرفتن، واسه اینکه تو این روزات نیاز داری به این پیروزی‌های کوچیک. به این از پسش براومدن‌ها. هوم؟ 

 

پ.ن: یادم اومد که جلسات اول با خودم میگفتم چطور هم باید آیینه‌ی بغلو نگاه کنم، هم جلو رو،  و هم همزمان کلاج و ترمز. اون روزا خیلی دور و بعید به نظرم میرسید روزی که موقع رانندگی همزمان با آدم‌ کناریم صحبت کنم، ذهنم درگیر هزار موضوع باشه ولی ناخوداگاه همه‌ی این کارا رو انجام بدم.

 میشه. میتونی. قول. :**

 

پاسخ :
حرفات همیشه برام قوت قلبن نازنین :** مرسی که برام نوشتی واقعا :قلب
Winged Deer
۲۳ شهریور ۱۴:۴۸

می‌دونی النا؟ پارسال بعد از گذروندن کلاس‌های تئوری و عملی رانندگی، توی هیچ کدوم از آزمون‌هاش شرکت نکردم. خونواده‌م سرزنشم می‌کردن و من رو یه آدم ترسو می‌دونستن، ولی حاضر نبودم تحت هیچ شرایطی توی اون آزمون‌ها شرکت کنم. می‌ترسیدم از پسش برنیام چون با وجود اینکه توی رانندگی کردن خوب بودم، اما نمی‌تونستم همزمان روی همه چیز تمرکز کنم و این باعث می‌شد که پیشاپیش احساس شکست کنم. هنوز هم همونقدر ازش فراریم و بعد از چند ماه هیچی عوض نشده. و خب می‌خواستم بگم که هوم، می‌فهمم چی می‌گی.

پاسخ :
هوم، همه که نباید رانندگی کنن. ولی من دوستش دارم. دیروز هم اولش استرس داشتم ولی بعد نشستن پشت فرمون، خیلی بهتر شدم. ولی نمی‌دونم بازم.
کازی وه
۲۳ شهریور ۱۲:۴۴

من یادگرفتم اینجور وقت‌ها با خودم مدارا کنم. لحظاتی که تونستم رو یادآوری کنم و بلند بشم انجام بدم. بعدم به خودم تبریک بگم که با وجود اینکه سخت بود برام از پسش براومدم. کم‌کم فشار روانی کارهای تازه کم میشه اینجور و وارد مرحله تازه میشی.

پاسخ :
می‌دونی یه جوری شدم که هیچ اهمیتی به چیزهایی که تونستم، نمی‌دم.
میم _
۲۳ شهریور ۰۰:۲۷

شاید باید یه مدت رها کنی

یعنی در استیصال فرو بری و رها کنی  و بترسی و اینقدر بترسی که ببینی اون ترس چقدر احمقانه و بیخوده و یهو خیلی کلیشه طور اما واقعی خیلی شجاع شی چون هیچی نه دائمیه و نه اونقدر مهم

پاسخ :
تمام این مدت رها کردم، ولی نمی‌دونم چرا هیچی نمی‌شه.
شاید باید بیشتر صبر کنم.
فاطمه ‌‌‌‌
۲۲ شهریور ۲۲:۱۰

سلام الی

یادمه موقعی که آموزش رانندگی می‌رفتم هر روزش با استرس بود! نمی‌دونم از کجا اومده بود واقعا. ولی انگار یه کاری بود که فقط می‌خواستم تموم بشه. نمی‌تونستم ازش لذت ببرم. خارج از اون زمان هم وقت برای تمرینش نمی‌ذاشتم. و وقتی گواهینامه رو بالاخره گرفتم بی‌خیالش شدم. از اون موقع خیلی کم نشستم پشت فرمون و هر بارم باز با کلی استرس. شده گاهی فکر کنم که دوباره برم آموزش. ولی هر بار منم همین جمله‌ی تو برام تکرار شده که شروعش برام سخت‌تر از قبل شده.

فقطم برا این رانندگی نیست. کلا شروع هر کاری سخت شده. محدوده‌ی امنم کوچیکتر شده. نمی‌دونم شاید به خاطر بالا رفتن سنه و اینکه می‌بینم هم‌سن‌هام مهارت مشابهی رو از خیلی قبل داشتن و من که یه زمانی عادت کرده بودم نسبتا جلو باشم، حالا برام سخته بخوام تازه شروع کنم و هی شکست بخورم تا یاد بگیرم! اون جلو بودن هم تو چه زمینه‌ای بوده؟ درس. متاسفانه تنها زمینه‌ای بود که اون زمان بهش توجه می‌شد. و فکر می‌کنم فقط به اونایی که به این خاطر تو سرشون زده می‌شد ظلم نشده. از این‌ور امثال منم تک‌بعدی شدن یا اعتماد به ‌نفس‌شون فقط وابسته به اون زمینه شده.

(اصلا منظورم این نبود که بخوام بگم شاگرد اول بودم و این حرفا. فقط تو مدرسه آدم موفقی بودم. ولی حس می‌کنم فقط همون یه جا بوده.)

ببخشید اگه خیلی حرف زدم و به جای اینکه کمکی کنم خودمم غر زدم :))

پاسخ :
دقیقا منم همین. فکر می‌کنم مهارت خاصی ندارم. با این‌که احتمالا این نگاه سخت‌گیرانه‌ست و قطعا یک چیزهایی رو خوب بلدم، ولی خب. واقعا دوست ندارم گواهینامه رو فقط بگیرم و بذارمش توی کیفم. ولی هزار تا مشکل برای هزارتا چیز دارم و خسته‌م :(
نه، خوبه که آدم ببینه بقیه هم همچین حسی داشتن و تا حدی طبیعیه داشتنش.
پیمان ‌‌
۲۲ شهریور ۲۲:۰۴

من رانندگیم خیلی خوب بود، جوری که جلسه دوم مربی من رو به بزرگ‌راه برد.

اما با این حال روان‌شناس من رو از رانندگی تا اطلاع ثانوی منع کرد چون بهش گفتم نمی‌تونم حواسم به جاده باشه و تمرکز کنم.

 

اگه فکر می‌کنی بیش‌فعالی داری با دکتر صحبت کن قبل از رانندگی؛ چون خطرناکه و باید با تایید دکتر همراه باشه.

پاسخ :
هومم فکر می‌کردم بهش ربط داشته باشه.
باید صحبت کنم حتما.
الهه :)
۲۲ شهریور ۲۲:۰۰

ولی من مطمئنم رانندگی را ادامه میدی و توش خوب خواهی بود و بسیااار ازش لذت خواهی برد، همین که قراره تمام حواست جمع باشه موقع رانندگی، چون n تا چیز را باید تحت نظر داشته باشی، یه حسی از بودن در لحظه به آدم میده

حس ما اون اولای رانندگی شبیه حس کساییست که تو مسابقه ی ماشین سواری هستن، کاملا در لحظه زندگی می کنیم، و این خیلی دلخواه و لذت بخش خواهد بود، باورم کن :)

پاسخ :
الهه واقعا خوشم میاد از رانندگی. امروزم اصلا استرس نداشتم ولی بعد اینکه جلسه اول تموم شد، فکر کردم که نه، دیگه نمی‌تونم.
سین دال
۲۲ شهریور ۲۱:۵۶

به نظر منم فقط باید شجاعت رو از یه منبع ناشناخته ای دزدید و دل رو زد به دریا

وگرنه این محدوده ی امن کم کم امکان زنده موندن رو هم از آدم می گیره!

خود منم بعد قرنطینه دچارش شدم...

حال خیلی بدیه

و هیچکس جز خودمون نمیتونه نجاتمون بده

پاسخ :
دزدیدن شجاعت از منبع ناشناخته ... هومم :) ولی اصلا امیدوارم نمی‌کنه این.
من از نجات دادن خودم خسته شدم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
این‌جا
People change, things go wrong. shit happens, but life goes on
قالب: عرفان