دیروز تصمیم گرفتیم تا چهارشنبه به هم‌دیگه فرصت فکر کردن بدیم و اصلا صحبت نکنیم. امروز بالاخره تونستم یک ربع با یه روانکاو در مورد حسم صحبت کنم. هر چند چیزی نگفت که خودم قبلش نمی‌دونستم، ولی همین که تونستم به زبون بیارمش کمک خوبی بود برام. یه جایی بعد گوش دادن به حرف‌های من، گفت که از صدات و بغضت می‌شه فهمید که چقدر ناراحتی و سخته این شرایط برات؛ بعد شنیدنش بغضم تبدیل شد به گریه و بقیه حرف‌هام رو در حالی که گریه می‌کردم زدم. احساس می‌کنم یکم سبک شدم، گریه کردن پیش یه آدم دیگه که مجبور نبودم حس‌م رو ازش پنهان کنم، حالم رو بهتر کرد. گفت هر روز بیست دقیقه فقط بنویسم، هر حسی رو که دارم بیارمش روی کاغذ و بعد بدون خوندن، بندازمشون دور. نذارم چیزی روی دلم سنگینی کنه. می‌خوام سهم امروز رو یکم بعد بنویسم و بعد شروع کنم به ترجمه کردن. نمی‌دونم چی می‌شه، ولی می‌دونم همیشه اینطوری نمی‌مونه همه چیز.