بعضی وقتها توی ذهنم گفت و گوهای خیالی با دوستهام دارم. باهاشون صحبت میکنم، عوض اونها هم جواب میدم و به نتایج خوبی میرسم. ممکنه الان عجیب به نظر بیاد، ولی یکی از فاکتورهایی که نشون میده من یه نفر رو از زندگیم حذف کردم، اینه که دیگه هیچ وقت توی ذهنم باهاش مکالمهای ندارم، دیگه هیچ ذوقی ندارم چیزی رو براش تعریف کنم یا یه بخشی از زندگیم رو باهاش در میون بذارم.
توی گفت و گوی خیالی امروز به این نتیجه رسیدم که شاید اینکه فکر میکنیم یه مسیری هست و باید دنبال پیدا کردن مسیر مخصوص خودمون باشیم اشتباهه، یا بهتره بگم اینکه دنبال پیدا کردن یه مسیر خاص برای خودم باشم، اشتباهه. چون چیزی که توی این یه سال آخر یاد گرفتم این بود که دیدم میتونم چیزهایی رو که اصلا یه روزی فکرش رو هم نمیکردم خوشم بیاد، دوست داشته باشم یا حتی در موردشون هیجانزده شم.
تقریبا هر بار که غذای جدیدی درست میکنم، برادرم از اول بدون اینکه امتحان کنه، میگه که اون غذا رو دوست نداره. منم همیشه بهش میگم تو حتی فرصت امتحان کردن این رو هم به خودت ندادی، چه جوری میتونی از چیزی که هیچ نظری در موردش نداری، بدت بیاد؟ میدونی، فکر میکنم گارد داشتن نسبت به راههای جدید، مخصوصا نسبت به راههایی که زندگی خودش پیش رومون میذاره، اونهایی که از قبل هزار سال در موردشون فکر نکردیم و آرزو نساختیم، یکم مثل امتحان کردن غذاهای جدید میمونه.
بعضی چیزها ممکنه صفر و صدی باشن، بعضی چیزها رو یا دوست داری، یا نداری، مثلا رنگ زرد؛ یا شایدم کاملا بیتفاوت باشی بهش. ولی تکلیف آدم با خودش و علاقهش مشخصه. ولی دوست نداشتن یه چیزی صرفا به خاطر اینکه جدیده یا چیزی در موردش نمیدونی، یا حتی میترسی امتحانش کنی، واقعا منطقی به نظر نمیاد. بعضی وقتها فکر میکنم به موقعیتهای جدید باید به چشم همین غذاهای جدید نگاه کنم؛ ولی نه با پیشفرضهای قبلی ذهنیم. مثلا غذا بادمجون داره و بادمجون دوست ندارم پس این غذا رو هم دوست ندارم. شاید باید همه چیز رو بذاری کنار، فرض کنی برای کسی که مزه چشاییش رو از دست داده، میخوای طعم این غذا رو توصیف کنی. بدون دخیل کردن سلیقه خودت. شاید باید به راههای جدید از این پنجره نگاه کنم که قراره برای کسی توصیفش کنم، اما اجازه ندارم نظر شخصیم رو اعمال کنم روی توصیفاتم.
چون به نظر میاد من میتونم خیلی چیزها رو دوست داشته باشم، نظرم میتونه در مورد خیلی چیزها کاملا تغییر کنه و صرفا محدود کردن خودم به یه مسیری که فکر میکنم باید پیداش کنم، باعث میشه صدها چیز دیگه رو نبینم. بحث اراده و انتخاب آگاهانه نیست منظورم، اینه که اگه زندگی بهم یه چیزی داد، اینقدر نزنم تو سرش که این چیه. چرا چیز بهتری گیرم نیومد، من اینو نمیخوام. شاید واقعا از اونم خوشم اومد هوم؟ همونطور که متوجه شدم میاد و میشه.
اوهوم