A small kind of revival - Sophie Hutchings
حجم: 6.83 مگابایت
پنجره رو تا ته باز میکنم، هوا اونقدر خنکه که باید دوستی، معشوقی، کسی داشته باشی که خبرش کنی و بیاد توی بالکن؛ تا دیر وقت باهاش در مورد روزهای دور، زندگی و خودتون حرف بزنید. ولی من برای باز هزارم میشینم پشت میزم، در حالی که از ارتباط آنلاین خسته شدم و این ترجمه فرسودهم میکنه، توی ده روز شاید دو نفر رو به جز اعضای خونوادهم دیده باشم. به تنهاییم فکر میکنم، به اینکه بیشتر روزم رو اینجا، پشت میز، روی تخت، در حال کار و درس و خستگی میگذرونم. هوا اونقدر قشنگ و خنکه که واقعا میتونم ار این حسی که بهم میده، همین الان گریه کنم. سوپ رشته دارم که گرم هم نیست؛ از بیرون بوی آب ریخته شده روی آسفالت میاد و از دور صدای پارس یه سگ. نیاز به بودن توی جمع دارم بعد از مدتها، یه جمع آروم و امن. فکر کردن به آینده ناامیدم میکنه؛ مربی مدیتیشن میگه بذار همه چیز بیاد و رد بشه. مثل نفس کشیدن که در طول روز بارها و بارها میاد و میره و حواست بهش نیست. میگه بذار صداها بیان و برن، حسها، فکرها، نگرانیها. ولی من به این فکر میکنم که آدمی که در طول روز کاملا تنهاست این چیزها رو هم بلد میشه یه روزی؟ sms تخفیف اسنپ فود میاد، النای عزیز ... النای عزیز فکر میکنه میتونه از پس این دوره بربیاد، فکر میکنه میتونه همه فشارها رو با هم تحمل کنه و تموم که شد بزنه زیر گریه. النای عزیز فکر میکنه بیست و پنج سالگی واقعا آدم رو تغییر میده؛ این رو از قبل هم با تغییرات هورمونی احساس کرده بودم، انگار بدنت دوباره داره تنظیم و راهاندازی میشه. حتی یه جایی خونده بودم که تمایل آدمها ممکنه توی این سن عوض شه، حسشون نسبت به خونواده، به خرید ظرف حتی. به خاطر کنکور هیچ سریالی نمیبینم؛ بعضی وقتها که میخوام موقع خوردن ناهارم یه چیزی ببینم، یه فیلم باز میکنم همینطوری، بدون این دنبال زیرنویس باشم، صرفا میخوام ببینم فقط. امروز موقع خوردن ناهار یک قسمت از bojack horseman رو پلی میکنم، فقط پنج قسمتش رو دارم و یادم نمیاد قسمت قبلی رو چند ماه قبل دیدم. دیگه شبیه سریال نیست برام. حالم رو بد میکنه و نمیدونم چرا. دیروز یا پریروز فیلم the spectacular now رو و نمیدونم کی rabbit hole رو. از آخری خوشم میاد، یه جور خوبی آروم و غمگینه. همین لحظه که دارم مینویسم، هزاران فکر از سرم رد میشن؛ قراره بیان و رد بشن. قراره فکر نکنم و نگران چیزی نباشم تا وقتی واقعا اتفاق بیفته و مجبور به فکر کردن باشم. بهم میگه این در نهایت خودتی که باید همه اینا رو تک به تک و تنهایی تجربه کنی، چون زندگی همین شکلیه، چون هر چقدر هم من نزدیکت باشم، ولی من تو نیستم. و قراره خوشحالی نتیجه این کارها رو هم خودت ببینی، یا ناراحتیشون رو. بقیه شاید همون لحظه فقط یه چیزی حس کنن، ولی حسی که با خودت میمونه، برای همیشهست.
دلم میخواست دنیا یک کارتون بود با موزیک زمینه، مثل خیال همین متن و موزیک زمینه اش، اینجوری شاید دنیا خیلی قشنگ تر میشد. همه ما این روزهای بار سختی و تنهایی را به دوش میکشیم و امیدوارم یک روز دوباره از خندیدن کنار هم بدون ترس از کرونا! لذت ببریم.