چرا به خودت اجازه نمی‌دی مردم ازت متنفر باشن؟

هر بار که پنل اینجا رو برای نوشتن باز می‌کنم، این حس رو دارم که الان فکر می‌کنن این چیه نوشتی؛ در حالی که شاید فقط پنج نفر همیشه پست‌های اینجا رو تا آخر بخونن. نمی‌دونم چرا نمی‌ذارم اون پنج نفری که حتی نمی‌دونم کی‌ان، از من و نوشتنم متنفر بشن (فرض کنیم که می‌شن)، و بیش‌تر و روزمره‌تر بنویسم اینجا. می‌دونی پست‌های اینجا یه تم آبی غمگین و مه آلود دارن، وبلاگم داره این بخش از من رو بازتاب می‌ده بیشتر و من عمیقا این رو دوست ندارم. خیلی از روزها هست که من پرانرژی‌ام، به بیشتر کارهام می‌رسم، بی‌دلیل خوشحالم و حس خوبی دارم. ولی معمولا حتی موقع نوشتنشون هم می‌تونم یه پرده غمگین روشون بکشم. نمی‌دونم چرا دست برنمی‌دارم از محافظه کار بودن توی تمام فضاهای اجتماعی و مخصوصا این‌جا که حتی یه نفر رو هم تا حالا از نزدیک ندیده‌م. می‌دونی فکر می‌کنم یه سری محدودیت توی ذهنم تعریف کردم، در مورد رابطه‌ت نگو، در مورد اهدافت نگو، تمام اتفاقات روزمره‌ت رو ریز به ریز تعریف نکن، مردم چیکار کنن که تو چی فکر می‌کنی و ... برای همین یا اصلا سراغ وبلاگم نمیام یا هم که اونقدر بالا و پایین می‌کنم که چیزی نمی‌نویسم. همین الانم دارم فکر می‌کنم که اصلا به بقیه چه ربطی داره تو بنویسی یا نه (دلیل اینکه هیچ وقت نمی‌تونم کانال روزمره نویسی داشته باشم یا با به اشتراک گذاشتن گوشه‌ای از روزم توی اینستاگرام کنار بیام). ولی می‌دونم دارم سختش می‌کنم، چیز جدیدی هم نیست ولی خسته کنننده‌ست و فکر می‌کنم باید عوضش کنم. دوست دارم یه پست خیلی طولانی بنویسم و از همه چیزهایی که به هیچ کس توی این جهان فایده‌ای نمی‌رسونن حرف بزنم. دوست دارم فکر کنم فایده داشتن یا نداشتن چیزها لزوما مهم نیست و بقیه هم صرفا مثل من می‌خونن. ترجمه‌ای که دارم مال پرس لاینه (اگه خواستید فرم نظرسنجی درست کنید می‌تونید به سایتشون سر بزنید، جالبن واقعا. یا اگه کسب و کاری دارید که می‌خواید رشد کنید، می‌تونید به بلاگشون هم سر بزنید، من دارم مطالب همونجا رو به ترکی استانبولی ترجمه می‌کنم و حتی کسب و کارم ندارم ولی خوشم اومده که یاد بگیرم)؛ سر قبول کردنش خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ چون ددلاینش دو هفته مونده به کنکوره تقریبا (اگه به موقع برگزار بشه). کل شب تا صبح رو استرس داشتم و نمی‌تونستم بخوابم. بارها بیدار شدم و سعی کردم خوب فکر کنم و الکی حالم رو بد نکنم. بالاخره ساعت شش موفق شدم و راحت خوابیدم. چون می‌دونی همه‌ش به این فکر می‌کردم که کنکور ارشدم رو به این ترجمه فروختم :)) ولی دارم سعی می‌کنم به جای پاک کردن صورت مسئله یه برنامه معقول بریزم و بهش پایبند بمونم. تا الانم بد نبوده. فکر کنم یه کوچولو تونستم از پس ول کردن تمام کارهای جهان در ثانیه اول، بربیام. نمی‌دونم دقیقا تاثیر چی بوده، که فقط تاثیر یه چیز نبوده قطعا، ولی توی این مدت خیلی زیاد سعی کردم صدای توی ذهنم رو کنترل کنم. تو سر خودم نزنم، سرزنش نکنم. بیشتر دنبال راه حل باشم. می‌دونی منظورم این نیست که به خودم بگم النا جان لطفا بیا اگه تمایل داشتی نیم ساعت دیگه هم درس بخون؛ ولی اگه نیاز به استراحت داشتم، اگه به هر دلیلی نشد که کاری رو انجام بدم، سعی می‌کنم سریع نرم سراغ برچسب‌های پیش‌فرضی که توی 24 سال گذشته خودم و بقیه چسبوندیم روی پیشونیم. آره تو که همیشه همین بودی، تو که همیشه ول می‌کنی، تو که تنبلی. و این‌ها فقط یه بخشی‌ان که می‌تونم اینجا بنویسمشون. امروز ظهر داشتم فکر می‌کردم کسی به ما self love رو یاد نمی‌ده، حتی نمی‌گه همچین چیزی هست، یکی از اولویت‌های مهمت باید توی زندگی این باشه، چون قراره این خودت تا همیشه باهات بمونه. تو خونواده من مخصوصا نه به اون صورت محبت لفظی هست و نه لمس. مثلا من آخرین باری که بابا رو بغل کردم اول راهنمایی بودم، سال 86، 87. یا هیچ وقت وقتی کسی رو توی خونه صدا می‌زنی، نمی‌شنوی «جانم». شاید به اون‌ها هم کسی نگفته باید خودشون رو دوست داشته باشن، دوست داشتنشون رو به خونواده‌شون ابراز کنن. روز تولدم لیلا، دوست دوران دبیرستانم بهم پیام داده بود، آخر پیامش نوشته بود خیلی دوستت دارم. خیلی به نظرم عجیب اومد. فکر کردم شاید باید به اعضای خونواده‌م هم هر از گاهی این رو بگم، ولی خیلی عجیبه اگه بگم. برادرم هیفده سالشه، شاید بعضی وقتا باید به اون بگم که این چیزها بعدا براش عجیب نباشه، نمی‌دونم. الان متوجه شدم کلی حرف توی سرم هست که تا میام یکیش رو بگم، هزارتاش از دست می‌رن ولی فکر می‌کنم شروع خوبی باشه این (برای خودم)، که حداقل می‌دونم می‌شه اینجا رو باز کرد و دیگه به هیچ چیزی اهمیت نداد.

MIS _REIHANE
۲۳ شهریور ۲۰:۴۶

سلام.

خب جالب شد و تا اخر خوندمش با علاقه چون سه چهارتا پست قبلی وبلاگم دقیقا به همین مسئله اشاره داشت. این همزمانی برام جالب بود.

خب میدونی من نمیتونم بگم مسئله علاقه داره میزنه جلوی همه چیز و باعث میشه یک نفر نوشته های روزانه یک نفر رو از روی علاقه و عادت بخونه.

چیزی که بوجود اورنده علاقه و عادته (وقتی ادم برای انجام کارش اختیار هم داره) از تو هوا نمیاد و یک دلیلی داره که توام بهش اشاره کردی: چه فایده ای داره طرف این رو بخونه؟

فایده مادی جدی نداره.نه. ولی ایده معنوی درونی داره.سود درونی میبره طرف از خوندن وبلاگ، اگه دیده باشی نصف مخاطبا گفتن که از خوندن لذت میبرن.این لذت از تشابه دغدغه ها ممکنه بیاد.مثه چیزی که برای فاطمه پیش اومده. این ممکنه از روی علاقه فرد به ساده نویسی بیاد، درک راحت تر. احساسی که به ادم میگه چه خوب که این چیز رو میفهمی، تو دغدغه های دیگران رو فهمیدی، انسانی هستی که جهانبینیت دغدغه بقیه رو پوشش میده.و مغز بدون اینکه اینارو داد بزنه تو ذهنش داره مینویسه. لذت هی تشدید میشه و بیشتر میاد اینجا. چون خیالش از بابت مچ بودن ذهنیاتش و دنیاش با نوشته های اینجا راحته. همه چیز یکم پیچیده تر از دوست داشتن و دوست نداشتنه.

پس مطئن باش بی سود و بی فایده نیستی.  در کمترین حالت اگه یکی بیاد و بعد از دو خط خوندن بیخیال شه و بره، باز هم بی تاثیر نبودی. خوب یا بد اینجا هم تاثیر گذاشتی و باعث شدی طرف با خوندن متنت به هر دلیلی بیخیال ادامش بشه.

در ادامه باید بگم منم به خودم میگم چجوری باید 20 سال برچسب زدن ب خودم رو توی این یک سالی که به خودم امدم جبران کنم. اگر نمیتونی از برچسب زدن دست برداری یادت باشه که خیلیم غیر منطقی نیست این کارت.تو واژه جدیدی برای کم کاری ها و پشت گوش اندازی هات که منجر میشه برچسب های قدیمی رو به خودت بزنی نداری. کلمه بساز.کلمه ای که فقط نخواد تورو سرزنش کنه بلکه واقعا نماینده موقعیتت باشه. در ضمن 22 23 سال عادت، کم نیست.

من خودم هم یادمه یک پستی راجع به این نوشتم و گفتم لامصب یکم خودتو دوس داشته باش. گاه و بیگاه به شوخی هم به خودت گند نزن. بسه.(: من خیلی پیشتر، این جمله رو شنیده بودم که:با خودت به صلح برس. ولی فرق هست بین "نوشتن یک جمله" و "فهمیدن یک جمله" .من اون جمله رو نوشته بودم و خونده بودم ولی تازه فهمیدم.قریب به یک سال بعد!

خلاصه حرفام این بود که دلایل حرف هات رو ننوشتنت رو محافظه کار بودنت رو تو ی لایه پایین تر پیدا کن.

 

پاسخ :
آره به احساسی که می‌گیریم توجه نداشتم، یا به قول انگلیسی‌ها مسئله vibeعه. یه نظرسنجی کرده بود یکی از بلاگرهای اینستاگرام، پرسیده بود چرا یکی رو دنبال می‌کنید معمولا. نصف جواب‌ها این بود که چون حس خوبی بهمون می‌ده اون آدم. حالا در قالب وبلاگ‌نویسی احتمالا داشتن دغدغه‌های مشابه، اینکه ببینی تنها نیستی، تایید شدن گاهی وقتا و ... باعث می‌شه آدم بخونه یا بنویسه. لایه عمیق‌تر ننوشتنم شاید مهرطلب بودنم باشه، شاید اینه که می‌خوام بقیه خوششون بیاد از نوشته‌هام.
در مورد خوندن و فهمیدن، من خیلی بهش فکر کردم قبلا. حتی دیدی یه جمله انگیزشی می‌شنوی هم مسخره میاد، بعد با تجربه کردن و احساسش توی پوست و استخون بهش می‌رسی و می‌بینی این همه مدت شنیده بودمش ها، ولی انگار نمی‌دونستم. خیلی جالبه :))
Mission Blue
۲۷ ارديبهشت ۲۲:۵۵

سلام:)

۱. ببین چیزی که من توی این دوازده سیزده سال وبلاگ نویسی فهمیدم همونیه که توی پستت هم بود: بیشتر کسایی که اینجا فعال هستن صرفا می خونن وبلاگ ها رو. مهم نیست توی هر پست هسته ی اتم شکافته بشه و خود من با اینکه مثل خودت خیلی با جزئیات از چیزها حرف نمی زنم هم خیلی وقت ها وبلاگ هایی رو می خونم که ریز و درشت اتفاقای روزشون رو نوشتن که هیچ فایده ای نداره برام. ولی جذابه و خیلی مواقع هم چیزای خوبی راجع به زندگی کردن ازشون یاد می گیرم. بنابراین اگر می خوای روزانه بنویسی خیلی به مخاطب فکر نکن! سئو که نمی خوای کار کنی اینجا که آمار وبلاگت بیاد بالا (البته فکر می کنم:دی) چون وبلاگ هایی با تم وبلاگ های ما معمولا برای به اشتراک گذاری افکار و ایده ها و نشانه هاییه که تو طول روز می بینیم و تو زندگیمون احساسشون می کنیم. 

 

۲. در مورد عنوانت: ببین داستان ایکاروس رو نمی دونم می دونی یا نه. یه آقا پسری بوده از بچه های یکی از خدایان رومی یا یونانی که دو تا بال بهش می دن. پدرش، زئوس، می گه خیلی به خورشید نزدیک نشو که بال هات می سوزن و می افتی پایین. از قضا ایکاروس دقیقا برعکس عمل میکنه و می افته. توی نقاشی landscape with the fall of Icarus صحنه ی افتادن ایکاروس نشون داده شده. این نقاشی رو من یکی دو سال بک گراند لپ تاپم داشتم! اگه ببینیش ایکاروس یه تیکه ی کوچیک از نقاشیه که شاید توی نگاه اول دیده هم نشه. بعد هم که می بینیش، می فهمی که واقعه به اون عظمت (از نزدیکی خورشید افتاده بوده زمین!) توجه هیچکسی رو جلب نکرده و همه به فکر کار خودشون هستن و حتی هیچکس به سمت ایکاروس هم نگاه نمیکنه. بنابراین با یه درصد احتمال بالا هیچکسی از تو متنفر نخواهد شد! بنابراین همون رویه ای رو پیش بگیر که بهت حس بهتری می ده.

۳. توی این سالها من چیزی که فهمیدم این بوده که موقعی که واقعا حرفی برای گفتن دارم پست های بهتری می‌نویسم که مخاطب خودش رو پیدا می‌کنه هرچند اندک! اما وقتی که چیزی پست میکنم فقط به خاطر اینکه حس میکنم که باید چیزی بنویسم، خودم هم حس خوبی نمی‌گیرم از پستم. بنابراین این رو گذاشتم به عنوان یه قانون برای خودم. بببن قانون تو باید چی باشه! 

خیلی نوشتم!! امیدوارم که موفق باشی:)

پاسخ :
بعد از یک و نیم ماه تقریبا، سلام :)

نه با سئو کاری ندارم :دی وبلاگم هر چی ساکت‌تر باشه و خواننده‌هاش توی این فضا برام آشناتر باشن، خیلی امن‌تره برام :))
اتفاقا همون موقع رفتم و نقاشی رو دیدم؛ نمی‌دونستم اصلا در موردش. ممنونم که گفتی، مثال تاثیرگذاری بود.
دقیقا همین قانون منم هست، برای همین زیاد پشت نمی‌ذارم. ولی فکر کنم مشکلم فراتر از وبلاگ باشه و نباید اینقدر درگیر بشم. برمی‌گردیم به مثال ایکاروس :)

ممنونم که نظرت رو نوشتی، و ببخشید که اینقدر دارم دیر جواب می‌دم.
پیمان کرامتی
۲۳ ارديبهشت ۱۷:۳۴

فقط میتونم بگم به خودت سخت نگیر

کلا سخت نگیر

این تو نوشته هات مشهوده

متنفر بشن یا نشن

کسی که بخواد بخونه میخونه

کسی که بخواد بیاد میاد

تجربه کن...به شدت گذراس

پاسخ :
سلام. اول اینکه ببخشید این نظر اینقدر با تاخیر پاسخ داده می‌شه.
بعد اینکه من خیلی سخت می‌گیرم و نمی‌دونستم اینقدر مشهوده :)) همه چیز رو توی جهان برای خودم سختش می‌کنم. حالا دارم تمرین می‌کنم ولی خب بازم.
هوپ ...
۲۳ ارديبهشت ۱۴:۴۸

سلام

راستش یادم نمیاد از اول انقدر محافظه کار می نوشتی یا نه ولی من از یه وقتی حس کردم کم شدی، کم اومدی کم و مبهم نوشتی و سعی کردم به اینطور نوشتنت احترام بذارم.

پاسخ :
سلام هوپ عزیزم. ببخشید اینقدر دارم دیر جواب می‌دم.
نه اون اوایل که مو به مو می‌نوشتم فکر کنم :دی بعدش اینطوری شدم، دلیل خاصی نداشت که به وبلاگم ربط داشته باشه. خودم عوض شدم فکر کنم.
 ممنونم ازت :قلب
... مـــیــم ...
۱۸ ارديبهشت ۱۶:۳۱

یطور خاصی انگار تو ناخودآگاه آدم ثبت شده که: وقتی توی یه شبکه اجتماعی هستی یا اصلا توی یه فضایی هستی که ممکنه یه روزی یه نفر بیاد و نوشته هات رو بخونه باید رعایت کنی و خیلی از حرفات رو ننویسی!

منم اینطوریم اکثرا. یعنی خیلی تایپ میکنم و بعد اون گزینه حذف پست رو میزنم و تمام!

پاسخ :
ببین من این ترس رو پشت سر گذاشتم و وبلاگم تقریبا فضای امنیه و سال‌ها تجربه پشت این هست :))
مال من بیشتر از این میاد که اولا هر چی کمتر به اشتراک بذاری، بهتره و خفن‌تر (؟) به نظر می‌رسی شاید و اینکه اگه نظر واقعیت رو بنویسی و ازت بدشون بیاد چی؟ ینی شدت این حس‌ها خیلی متغیره ولی در کل همینه.
من
۱۸ ارديبهشت ۰۲:۳۷

بنظرم از کمال گرایی میاد این حست شایدم نیاد نمیدونم پستو میخوندم اومدم بنویسم برات چقد تورو وبلاگتو شخصیتتو متعهذ بودنتو دوست دارم بعذ کامتتای بلند بالای بچهارو‌خوندم با خودم گفتم بین اون همه کامنت حس خوب مگه کامنت من به چشم میاد؟ بعد حس کردم حرف من مثل محتوای پستت شد اینکه میخوای بنویسی ولی یچیزی از درون مانعت میشه بعد با خودم گفتم این از کمال گراییه؟ دیدم اره از کمال گراییه که من دوست داشتم کامنتم دیده شه بهتر از بقیه 

اصلا نمیدونم الان متوجه حرفم شدی یا نه ((((((:

پاسخ :
ببین به نظر خودم بیشتر از مهرطلبیم میاد. چون کمالگرایی این می‌شد که دلم بخواد یه پست عالی مثل فلان پست بنویسم مثلا، ولی ربط ننوشتنم به آدم‌هاست بیشتر که این برمی‌گرده به مهرطلبی.
در مورد کامنت هم، هر کامنتی حس خوب خودشو داره، چون نویسنده‌ش متفاوته؛ نمی‌دونم اینم از کمال‌گراییه یا نه، ولی اگه فکر کردی همه ازم تعریف کردن، پس حرفای خوب تو دیگه به چشمم نمیان، شاید دلیلش دست کم گرفتن خود یا کمتر ارزش قائل شدن باشه. کلا پیچیده شد ولی ممنونم از لطفت به من :))❤
آرزو {لبخند}
۱۶ ارديبهشت ۲۲:۵۹

اینجا برای من تا همیشه گرد و غبار یک ستاره‌ست (که واقعا از جادوی اسمش هم نمی‌تونم بگذرم و هربار خوشم میاد، چه برسه به محتویات ساده و دلنشین معمولی‌ش) و نوشته‌های کسی که هنوزم می‌خواد پروانه شه (به اون کلمه‌ی هنوز علاقه‌ی ویژه‌ای دارم). هرچی بنویسی دوست دارم، واقعا :) چه بهتر که با خیال راحت‌تر بنویسی و بیشتر به حس خودت فکر کنی، و البته می‌دونم کار ساده‌ای هم نیست.

پاسخ :
می‌دونی این جمله پروانه رو پاک کرده بودم همین چند روز پیش، چون چیز دیگه‌ای نوشتم به جاش ولی با خوندن نظرت دوباره برش گردوندم اون بالا :)) چون واقعا هنوزم می‌خوام پروانه شم.
من باید کاپ وفادارترین و مهربون‌ترین خواننده وبلاگم رو بهت بدم :))**
سین دال
۱۶ ارديبهشت ۱۷:۲۳

من راجع به کامنت دادن این حس رو دارم

باز برای پست گذاشتن میگم خب وبلاگ خودمه نخوان قطع دنبال کنن برن

ولی خب کامنت؟ کی میخواد نظر منو بدونه آخه؟

پاسخ :
ولی دیدن ۱ نظر جدید همیییشه من رو خوشحال کرده :)) براهمون بی‌رحمیه اگه نخوایم به این دلیل کامنت بذاریم :)) بقیه هم پست می‌ذارن و کامنت‌هاش رو نمی‌بندن، چون می‌خوان نظرت رو بشنون دیگه هوم؟
یانوشکا ..
۱۶ ارديبهشت ۱۵:۲۲

یه لحظه موقع خوندن این پست به این فکر کردم که من چندساله دارم تو رو میخونم و به نظرم اومد که توی این سال‌ها هم فکرت و هم عملکردت چقدر فرق کرده و چقدر جهش(و نه حتی حرکت) رو به جلو داشتی⁦❤️⁩.

خوندن هم وبت و هم کانالت همیشه واسه من حس خیلی خوبی داره. بنویس، حتی اگه حس میکنی غمگینه.

پاسخ :
می‌دونی این یکی از بهترین چیزاییه که اخیرا در مورد خودم شنیدم و نمی‌دونی چقدر خوشحال شدم. مرسی مرسی که حواست بود.
و خوشحالم که سال‌هاست می‌خونیم همدیگه رو با اینکه خیلی رابطه نزدیکی نداریم ولی من به دوستای بیانیم که فکر می‌کنم همیشه یاد تو هم میفتم ❤
فاطمه ‌‌‌‌
۱۶ ارديبهشت ۱۴:۰۲

پست‌های تو همیشه برا من جذابن و می‌دونم یه چیزی قراره ازش دریافت کنم یا حرفی توش پیدا می‌شه که تو زندگی خودمم هست و خوبه بیشتر بهش دقت کنم. و نکته اینجاس که قرار نیست چیز پیچیده‌ای هم نوشته باشی، الان نصف حرفای همین پستت دغدغه‌ی منم هست :)) مثلا برچسب زدن‌ها، یا ابراز کم محبت تو خونواده، و یا حتی عنوان پستت.

البته که هیچ دلیلی نمی‌بینم کسی بخواد از نوشتنت متنفر بشه، خیلی کلی‌تر منظورمه. به نظرم خیلی وقتا تو روابط‌مون محافظه‌کاری می‌کنیم که کسی ازمون بدش نیاد یا قضاوت نکنه و... حداقل من خیلی اینطوری‌ام :)) ولی به قول تو چرا اجازه ندیم یه عده هم بدشون بیاد؟

 

پاسخ :
آره دقیقا، تا حدی که محافظه‌کاری میاد جای ما تصمیم می‌گیره
 شاید ریشه در مهر طلبیمون داره. ولی همین، اگه بدش بیاد چه چیز مهمی قراره تو زندگی ما عوض بشه؟ فکر می‌کنم هی باید این سوال رو از خودم بپرسم تا وقتی که تبدیل به عادتم بشه.
و خوشحالم که با حرفام احساس نزدیکی می‌کنی، حس خوبی داره :))
lia sh
۱۶ ارديبهشت ۱۲:۴۶

الی عزیزم.. من مدت هاست که میخونمت و حقیقت اینه که تو و نوشته هات ، اتفاقا جزو مورد علاقه های من هستید..

من اتفاقا نوشته های شخصی رو دوست دارم واقعا.. مهم نیست اگه شبیه به دفتر خاطرات بخواد باشه یا نه یه ایده روزمره تبدیل به متن تفکر برانگیز و فلسفی بشه.. در کل واقعا به نظرم هرآنچه که از دل بر می آید ، لاجرم بر دل می نشینه ((:

 

خواستم بگم که حتی یک لحظه هم فکر نکن نوشته های تو به بقیه فایده ای نمی رسونه . من هربار که اون ستاره ی روشن رو گوشه اسم وبلاگت میبینم پروانه ها در تمام بدنم به پرواز در میان..

 

بی صبرانه منتظر متن طولانی ای که قراره بنویسی و توش از تمام چیزهایی بنویسی که به مردم فایده ای نمی رسونن هستم (:

 

حرف آخرم به بقیه صحبتم بی ارتباطه ، اما دلم خواست این رو هم بگم که چند روز پیش جایی متنی خوندم که اینطوری شروع می شد :

"چِته؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟ مَرَض داشتی؟ واقعا نمی‌فهمی؟ چه مرگته آخه؟”
این‌ها جملاتی هستن که صبح و شهر و شب به دیگران، و اگر مودب باشیم فقط به خودمون می‌گیم.


اپرا می‌گه بعد از دهه‌ها گفت‌و‌گو و کارِ تراپی و شفایافتن تونسته شکل این جملات رو عوض‌کنه و بجاش از خودش بپرسه:
“ چه بر تو گذشته؟”
و این جمله خودش سرآغازِ شفاست.

آغازِ شفاست چرا که به‌جای محکوم‌کردن و مقصرشمردنِ قربانی، روی درک و همدلی با قربانی تمرکز
داره.."

 

وقتی درباره سلف لاو و برچسب های پیشفرضی که به خودمون می چسبونیم نوشتی ... دوباره این متن یادم اومد و خواستم که برای تو هم بفرستم..

چه بر تو گذشته ..؟ 

یا همون what happend to you ..

به نظرم همه ی ما باید این عبارت رو جایگزین سرزنش کردن خودمون بکنیم .. 

 

(: همین

بیشتر بنویس زیبا

پاسخ :
عزیزم ❤ ممنونم از کامنت طولانیت و حرف‌های قشنگت :**
واقعا همینه فکر کنم، هر آنچه از دل برآید بر دل هم می‌نشیند.
امروز هم اتفاقا یه چیزی دیدم در مورد کلمات، که می‌گفت خیلی باید حواست باشه چون این کلمات تبدیل به افکارت می‌شن، و اون افکار هم تبدیل به واقعیت زندگیت. عجیبه واقعا. چون آدم اصلا فکرشم نمی‌کنه اینقدر تاثیر داشته باشه. می‌گفت از خودت بپرس این حس و نظر واقعی منه یا چیزی که از بقیه شنیدم؟ 
که معمولا حرف بقیه‌ست.

سعی می‌کنم :)**
لیمو لیمو
۱۶ ارديبهشت ۰۰:۴۷

میخواستم بگم تنها نیستی،و به نظرم ارزش داره که واسش تلاش کنی چون پشتش یه عالمه ارامش و خوداگاهی هشت

پاسخ :
آره دقیقا، مزایاش خیلی بیشتر از این حس بد و ناامن اولیه خواهد بود.
مهدی ­­­­
۱۵ ارديبهشت ۲۳:۲۴

بنظرم کلا پست هایی که نظرات شخصیم رو به چالش میکشن جذاب ترن. 

پاسخ :
می‌دونین یه مرز باریک داره که بتونی نظر شخصیت رو خوب بیان کنی و شبیه دفتر خاطراتت نشه. من همیشه تو اون مرزه گیر می‌کنم.
نورا ..
۱۵ ارديبهشت ۲۳:۱۰

آره شبیه عزت نفسه. ولی نمیدونم، یه معنی جدیدی انگار برام داشته که تا حالا بهش دقت نکرده بودم. اینکه ارزشتو از درون بگیری، نه از بیرون. منتظر نباشی بقیه بگن آره این ارزش خوندن داشت، این ارزش گوش دادن داشت. 

 

ادامه بحث رو به پی‌وی دعوتت میکنم :))) البته هر وقت درساتو خوندی. 

پاسخ :
اوهوم این اصلا یه مرحله دیگه‌ست. 

میام صحبت کنیم چون از بحثای مورد علاقمه، ولی به زودی نه :(
نورا ..
۱۵ ارديبهشت ۲۲:۲۷

جالبه که من دقیقاً امروز یه پست پیش نویس باز کردم و توش نوشتم "دیگه از خودت ننویس، از روزمره هات ننویس، کمتر حرف بزن، لازم نیست همه چیو به زبون بیاری و برای کسی جالب نیست که تو چی فکر میکنی" :)))) 

و حالا که این پستتو خوندم دیدم که شایدم داشتم اشتباه فکر می کردم و همونطور که مثلاً من پستای تو و چند نفر دیگه رو تا ته رو میخونم و بعضی جمله ها رو تا مدت ها مرور میکنم، یکی هم باشه که پستای منو تا تهشون بخونه و واقعاً براش جالب باشه. هرچند که گفتنش برام سخته. 

 

یه مسئله دیگه هم self worth هست. یه تفاوت کوچیکی با self love داره و به نظرم یه نگاهی به این کلمه کلیدی هم بنداز. 

 

خانواده ما هم همینجوری ان. به نظرت میتونی شروع کننده باشی؟ برای منکه خیلی سخته و حتی از فکر کردن بهش هم طفره میرم. اگه تونستی بیا به منم بگو که چیکار کردی :))

پاسخ :
می‌دونستی یکی از دلایلی که دلم خواست هی بنویسم پست‌های تو بودن؟ :)) چون اون محتوایی که من دوست دارم به صورت روزانه باهاش مواجه شم تقریبا همینه، یکم روزمرگی، یکم فکرهایی که از دل زندگی بیرون کشیده می‌شن، حس‌های واقعی، غم، امید. همه چی.
و پست‌های تو هم همینطوری‌ان. منم همیشه تا آخر می‌خونمشون، هر چند که ممکنه دیر به دیر بخونم ولی می‌خونم.

اوهوم اینم باید حواسم باشه بهش. شبیه عزت نفسه؟

فکر نمی‌کنم خیلی بتونم پیش برم راستش، مثلا عمرا بتونم به بابا بگم. ولی فکر می‌کنم اولش به شوخی و خنده و با مسخره بازی به بقیه بگم. می‌تونم از آدمای دیگه هم شروع کنم و برسم به خونواده‌م، ولی نمی‌دونم. چون با تایپ و مجازی گفتنش خیلی راحت‌تره، الان 90 درصد ارتباطای من مجازی شدن.
حتما می‌گم اگه پیشرفت داشتم :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
این‌جا
People change, things go wrong. shit happens, but life goes on
قالب: عرفان