هر بار که پنل اینجا رو برای نوشتن باز می‌کنم، این حس رو دارم که الان فکر می‌کنن این چیه نوشتی؛ در حالی که شاید فقط پنج نفر همیشه پست‌های اینجا رو تا آخر بخونن. نمی‌دونم چرا نمی‌ذارم اون پنج نفری که حتی نمی‌دونم کی‌ان، از من و نوشتنم متنفر بشن (فرض کنیم که می‌شن)، و بیش‌تر و روزمره‌تر بنویسم اینجا. می‌دونی پست‌های اینجا یه تم آبی غمگین و مه آلود دارن، وبلاگم داره این بخش از من رو بازتاب می‌ده بیشتر و من عمیقا این رو دوست ندارم. خیلی از روزها هست که من پرانرژی‌ام، به بیشتر کارهام می‌رسم، بی‌دلیل خوشحالم و حس خوبی دارم. ولی معمولا حتی موقع نوشتنشون هم می‌تونم یه پرده غمگین روشون بکشم. نمی‌دونم چرا دست برنمی‌دارم از محافظه کار بودن توی تمام فضاهای اجتماعی و مخصوصا این‌جا که حتی یه نفر رو هم تا حالا از نزدیک ندیده‌م. می‌دونی فکر می‌کنم یه سری محدودیت توی ذهنم تعریف کردم، در مورد رابطه‌ت نگو، در مورد اهدافت نگو، تمام اتفاقات روزمره‌ت رو ریز به ریز تعریف نکن، مردم چیکار کنن که تو چی فکر می‌کنی و ... برای همین یا اصلا سراغ وبلاگم نمیام یا هم که اونقدر بالا و پایین می‌کنم که چیزی نمی‌نویسم. همین الانم دارم فکر می‌کنم که اصلا به بقیه چه ربطی داره تو بنویسی یا نه (دلیل اینکه هیچ وقت نمی‌تونم کانال روزمره نویسی داشته باشم یا با به اشتراک گذاشتن گوشه‌ای از روزم توی اینستاگرام کنار بیام). ولی می‌دونم دارم سختش می‌کنم، چیز جدیدی هم نیست ولی خسته کنننده‌ست و فکر می‌کنم باید عوضش کنم. دوست دارم یه پست خیلی طولانی بنویسم و از همه چیزهایی که به هیچ کس توی این جهان فایده‌ای نمی‌رسونن حرف بزنم. دوست دارم فکر کنم فایده داشتن یا نداشتن چیزها لزوما مهم نیست و بقیه هم صرفا مثل من می‌خونن. ترجمه‌ای که دارم مال پرس لاینه (اگه خواستید فرم نظرسنجی درست کنید می‌تونید به سایتشون سر بزنید، جالبن واقعا. یا اگه کسب و کاری دارید که می‌خواید رشد کنید، می‌تونید به بلاگشون هم سر بزنید، من دارم مطالب همونجا رو به ترکی استانبولی ترجمه می‌کنم و حتی کسب و کارم ندارم ولی خوشم اومده که یاد بگیرم)؛ سر قبول کردنش خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ چون ددلاینش دو هفته مونده به کنکوره تقریبا (اگه به موقع برگزار بشه). کل شب تا صبح رو استرس داشتم و نمی‌تونستم بخوابم. بارها بیدار شدم و سعی کردم خوب فکر کنم و الکی حالم رو بد نکنم. بالاخره ساعت شش موفق شدم و راحت خوابیدم. چون می‌دونی همه‌ش به این فکر می‌کردم که کنکور ارشدم رو به این ترجمه فروختم :)) ولی دارم سعی می‌کنم به جای پاک کردن صورت مسئله یه برنامه معقول بریزم و بهش پایبند بمونم. تا الانم بد نبوده. فکر کنم یه کوچولو تونستم از پس ول کردن تمام کارهای جهان در ثانیه اول، بربیام. نمی‌دونم دقیقا تاثیر چی بوده، که فقط تاثیر یه چیز نبوده قطعا، ولی توی این مدت خیلی زیاد سعی کردم صدای توی ذهنم رو کنترل کنم. تو سر خودم نزنم، سرزنش نکنم. بیشتر دنبال راه حل باشم. می‌دونی منظورم این نیست که به خودم بگم النا جان لطفا بیا اگه تمایل داشتی نیم ساعت دیگه هم درس بخون؛ ولی اگه نیاز به استراحت داشتم، اگه به هر دلیلی نشد که کاری رو انجام بدم، سعی می‌کنم سریع نرم سراغ برچسب‌های پیش‌فرضی که توی 24 سال گذشته خودم و بقیه چسبوندیم روی پیشونیم. آره تو که همیشه همین بودی، تو که همیشه ول می‌کنی، تو که تنبلی. و این‌ها فقط یه بخشی‌ان که می‌تونم اینجا بنویسمشون. امروز ظهر داشتم فکر می‌کردم کسی به ما self love رو یاد نمی‌ده، حتی نمی‌گه همچین چیزی هست، یکی از اولویت‌های مهمت باید توی زندگی این باشه، چون قراره این خودت تا همیشه باهات بمونه. تو خونواده من مخصوصا نه به اون صورت محبت لفظی هست و نه لمس. مثلا من آخرین باری که بابا رو بغل کردم اول راهنمایی بودم، سال 86، 87. یا هیچ وقت وقتی کسی رو توی خونه صدا می‌زنی، نمی‌شنوی «جانم». شاید به اون‌ها هم کسی نگفته باید خودشون رو دوست داشته باشن، دوست داشتنشون رو به خونواده‌شون ابراز کنن. روز تولدم لیلا، دوست دوران دبیرستانم بهم پیام داده بود، آخر پیامش نوشته بود خیلی دوستت دارم. خیلی به نظرم عجیب اومد. فکر کردم شاید باید به اعضای خونواده‌م هم هر از گاهی این رو بگم، ولی خیلی عجیبه اگه بگم. برادرم هیفده سالشه، شاید بعضی وقتا باید به اون بگم که این چیزها بعدا براش عجیب نباشه، نمی‌دونم. الان متوجه شدم کلی حرف توی سرم هست که تا میام یکیش رو بگم، هزارتاش از دست می‌رن ولی فکر می‌کنم شروع خوبی باشه این (برای خودم)، که حداقل می‌دونم می‌شه اینجا رو باز کرد و دیگه به هیچ چیزی اهمیت نداد.