بعضی روزها هست که با خودم می‌گم برم یه پست توی وبلاگم بنویسم، بعد همین طوری که دارم کارهام رو می‌کنم، توی ذهنم شروع می‌کنم به نوشتن. گاهی یکی دو ساعت توی ذهنم جمله‌ها پشت سر هم ردیف می‌شن. اگه واقعا همون لحظه شروع کنم به نوشتن، احتمالا تبدیل به یکی از طولانی‌ترین پست‌های وبلاگم می‌شه. ولی تا بیام و برسم سر لپ تاپ، جمله‌هام تموم می‌شن، انگار اون میلم به نوشتن و خالی کردن ذهنم از بین می‌ره. امروز همچین روزی بود.

از آخرین باری که ننوشتم (به جز پست آخر)، کنکور ارشد به تعویق افتاد، مهری ازدواج کرد و یه عروسی خودمونی گرفت؛ چقدر از اینکه به خاطر شرایط کرونایی عروسی‌ها جمع و جورتر برگزار می‌شن و هیچ فامیل دور و غریبه‌ای توی جمع نیست خوشم میاد. من بیشتر و بهتر رانندگی کردم، رفتم دانشگاه، بعدش اولین بار با ماشین رفتم سراغ میم، بابا عمل شد، اون تعویق برام هیچ امتیاز مثبتی نداشت، ترجمه‌م تموم شد و چقدر چقدر استرس کشیدم براش. یه هفته‌ای بود قبل از عروسی مهری که هر روز یه اتفاق بد میفتاد. از اون هفته‌ها که مدت‌هاست نداشتم و همه‌ش داشت از آسمون و زمین مشکل جدید میومد. ولی همه چیز می‌گذره و تموم می‌شه در نهایت. باورت می‌شه یک و نیم ماه گذشت؟

یه بلاگر ترکیه‌ای رو دنبال می‌کنم که تقریبا هم سن‌ منه؛ از رشته معماری توی سال سوم انصراف داده و الان داره زیست شناسی می‌خونه توی METU. چقدر دانشگاهشون قشنگ و خفن به نظر میاد (نسبت به ایران)؛ اینکه کلا آموزششون به زبون انگلیسیه و همه منابع رو خود دانشگاه در اختیارشون قرار می‌ده (مشخصه معیارهام چقدر برای پسندیدن چیزی پایینن)، ولی کم دیده بودم کسی از اکثر استادهاش و شرایط دانشگاهش راضی باشه. اصلا نمی‌دونم چرا اینقدر محیط‌های آکادمیک خوب من رو جذب می‌کنن. الیف، بلاگریه که شبیه بلاگرها هم نیست زیاد و صرفا درس خوندن‌هاش و زندگی روزمره‌ش رو اگه حوصله داشته باشه به اشتراک می‌ذاره. بعضی وقت‌ها توی استوری‌هاش می‌گه این جوونی ما نباید اینطوری بگذره، من الان باید توی سفر باشم. ینی خیلی پیش میاد که وسط عکس میز و کتاب‌هاش این جمله رو هم ببینی. می‌دونی چیزی که برام عجیبه این بود که من چرا هیچ وقت به این فکر نمی‌کردم؟ از کی معیارهام برای خوش گذروندن توی این سن، صرفا دور هم جمع شدن با بقیه‌ست، در حالی که اونم از سر ناچاریه.

می‌دونی احساس می‌کنم اونقدر توی این خونه موندم که دارم شبیه پدر و مادرم و اطرافیانم می‌شم. می‌دونم که در نهایت همه ما تا حدی شبیه پدر و مادرمون می‌شیم، منظورم سرزنش کردن و مقصر دونستن اون‌ها به خاطر سبک زندگیشون نیست. ولی پدر و مادر من تقریبا از صبح تا شب کار می‌کنن و کم پیش میاد که ما یه تفریح خوب بتونیم داشته باشیم یا حتی بتونیم توی اکثر وعده‌ها دور هم غذا بخوریم. نمی‌دونم شاید خیلی‌ها توی ایران مثل خونواده من باشن، همه مجبورن بدوان تا بتونن زندگیشون رو بگذرونن. حرفم اصلا این‌ها نیست، اینه که من کی حتی از فکر کردن دست کشیدم؟ کی اینقدر پذیرفتم؟ کی دیگه برام مهم نشد برای عوض کردن چیزی تلاش کنم؟ 

دیروز توی پادکست جافکری مهرسا گفت بعضی وقتا که از انجام کارهای تکراری خیلی خسته می‌شیم، باید یه معنی پیدا کنیم براشون. ولی نکته‌ش اینه که اون معنی اصلا لازم نیست یه چیز آرمانی و والای انسانی و اینا باشه. کافیه شخصی و مختص خودمون باشه. می‌دونی خیلی‌ها فکر می‌کنن من خیلی درس می‌خونم و تلاش می‌کنم. ولی واقعیت اینه که اونقدر همه روزهام دو ساله شبیه همن و توی این خونه گذشتن که دیگه برام مهم نیست. یه سری کار هستن که هر روز انجام می‌دم، سعی می‌کنم به یه برنامه مشخصی برسم، در حالی که افسرده نیستم، ولی واقعا احساس می‌کنم جون ندارم. صبح بعد از هزار سال یه کتاب تموم کردم، بعد از هزار سال گودریدز رو نصب کردم که یه ریویوی کوتاه در موردش بنویسم. چون خوندن هر کتاب هر چند کم حجم، ماه‌ها زمان می‌بره، نه به خاطر اینکه خیلی سرم شلوغه، چون دیگه برام مهم نیست. دو سه تا کتاب همیشه بالای سرمن و هر از گاهی اگه حوصله داشته باشم می‌خونم. می‌خوام بگم اون حس جوون بودن، اون شوق انجام دادن حداقل یه کاری دیگه برام نمونده انگار. 

احساس می‌کنم هستم فقط، زندگی نمی‌کنم اونطوری که باید. می‌دونم شاید توی یه قدمیم باشه اون فرصت تغییر دادن، ولی جون برداشتن اون یه قدم برام نیست. شاید چون خوراک خاصی برای تخیلم ندارم، کتاب خوندن، فیلم دیدن، گشتن، هیچی رو دیگه ندارم. فقط روزی چندتا استوری و پست اینستاگرامی شبیه به هم می‌بینم و چندتا کانال و وبلاگ می‌خونم. می‌دونی این واقعا واقعا واقعا غمگینم می‌کنه. چون من زندگی رو دوست دارم؛ امیدوارم بودنم رو دوست دارم. ولی شوق نداشتن غمگینم می‌کنه. چون من سی و پنج یا چهل و پنج سالم نیست، یکم زود نبود برای رفتن شوقم؟ 

بعضی وقت‌ها فکر می‌‌کنم شبیه یه زن متاهل چهل ساله با چندتا بچه‌م که کاری جز بزرگ کردن بچه‌هاش نداره متاسفانه. مدل فکر کردنم، لباس پوشیدنم، محافظه کار بودنم، حتی ظاهرم. هیچ دوستی ندارم تقریبا، هیچ کدوم از دوست‌هام رو توی این یک و نیم سال ندیدم. انتخاب خودم هم بوده که نبینمشون، چون یا ازدواج کردن یا اونقدر عوض شدیم که دیگه حرف مشترکی برای گفتن نداریم. ولی جای خالی یه دوست خوب واقعا توی زندگیم احساس می‌شه. شاید دلیل اینکه شبیه هم سن و سال‌هام نیستم همینه. لطفا به همه چی رابطه لانگ دیستنس رو هم اضافه کنید تا هزار دلیل برای شوق نداشتن توی این پست تکمیل بشه.