به بهانه برف

هر روز صبح که بیدار می‌شم، notion رو باز می‌کنم و می‌نویسم. در مورد هر چیزی که ذهنم رو مشغول می‌کنه، می‌نویسم و می‌نویسم و می‌نویسم؛ تا وقتی که یا ذهنم خالی بشه یا گریه‌م بگیره یا دیگه حرفی نمونه و خسته بشم. این یکی از بهترین کارهایی بوده که تازگی‌ها برای خودم انجام داده‌م. امروز که بیدار شدم هوا تاریک‌تر بود، از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم داره برف میاد! دید پنجره اتاق من به کوچه محدوده، سریع رفتم از هال نگاه کردم و دیدم یه عالمه برف! این اولین برف امساله. کل پاییز اینجا سرد بود، ولی دریغ از یه قطره بارون و یه دونه برف. برف من رو یاد اون زمستونی میندازه که فکر کنم اول یا دوم راهنمایی می‌خوندم. از مدرسه رفته بودیم یه کارخونه کلوچه‌سازی. اطراف جاده سفید بود، رسیدیم شهرک صنعتی و رفتیم سمت کارخونه. بوی شیرین کلوچه همه جا رو برداشته بود. بیرون سرد، توی کارخونه گرم و پر از بوی کلوچه. خیلی روز زیبایی بود، توی راه که داشتم از مدرسه برمی‌گشتم خونه، برف می‌زد توی صورتم و صورتم یخ بسته بود. دو بسته کلوچه خریده بودم و توی دستم بودن، دستمم یخ کرده بود. رسیدم خونه، کلوچه‌ها رو دادم به برادر پنج ساله‌م و کل روزم رو با ذوق برای مامان تعریف کردم.

چند روز دیگه این وبلاگ شش ساله می‌شه؛ فکر کنم وقتی اینجا رو ساختم هم برف میومد. زمان امتحانات ترم یک بود و من می‌ترسیدم از پله‌ها با کله بخورم زمین. پارسال هم این رو نوشتم نه؟ یه خاطره‌ای هم دارم از دو سال پیش که وقتی اولین برف اومد، بهش پیام دادم که چرا نشستیم توی خونه؟ رفتیم یه پارکی که اون نزدیکی‌ها بود. پارک خیلی شلوغ بود ولی حیاط درمانگاه بغل پارک خلوت بود، یه درخت خیلی بزرگ داشت که زیرش یه نیمکت گذاشته بودن. رفتیم نشستیم اونجا. دونه‌های برف بزرگ بودن، از اون برف‌ها که می‌دونی زود تموم می‌شه. هر از گاهی یکی دو نفر میومدن درمانگاه ولی کسی کاری به ما نداشت. نشستیم برف رو نگاه کردیم نیم ساعت، چیز زیادی نگفتیم. ولی سرد بود، بعدش برگشتیم خونه. ذوق‌زده و خوشحال بودم. برف هم موقع برگشتنمون بند اومد. این چهار ماه با این چیزها و یادآوریشون گذشت. ازشون فرار نکردم، همین فرار نکردن از به یاد آوردنشون باعث شد بهتر شم؛ فکر نمی‌کردم به این زودی بتونم بگم بهتر شدم، «بهتر شدن» واقعی. 

نمی‌تونم برگردم و هیچ پستی از این وبلاگ رو بخونم. هم خودم با النای اون موقع خیلی فرق دارم و دیدن این تفاوت حس بدی بهم میده، همم اینکه هنوزم ناراحت می‌شم. بهتر که شده‌م، ولی به نظرم ناراحت شدن هم طبیعیه و هنوز زوده بی‌تفاوت بشم. اون‌قدر در جریان این اتفاق عوض شده‌م که بعضی وقت‌ها تعجب می‌کنم. انگار اون چیزهایی که قبلا توی ذهنم به عنوان سوال بودن، حالا قطعی شده‌ن. جواب پیدا کردم براشون، همین باعث شده عوض بشم. یه بازه‌ای هست که من هر پستی اینجا نوشته‌م، در مورد آرزو داشتنه. نمی‌دونم چرا اینقدر سنگ آرزو داشتن رو به سینه‌م می‌زدم. اصلا آرزوم چی بود اون موقع؟ الان فقط یه سری هدف دارم، انگار اون کانسپت آرزو داشتن برام ناآشناست. همین باعث شده سر چیزهایی که الان بهشون معتقدم، با کسی بحث نکنم. چون می‌دونم ممکنه سال بعد کاملا مخالف باشم با چیزی که الان فکر می‌کنم. نمی‌دونم این پست قراره کجا تموم شه، قصد نوشتن هیچ کدوم از اینا رو به جز اون کلوچه‌ها نداشتم، ولی این وبلاگ رو برای همین نگه داشته‌م. شاید یه روزی که دیگه نمی‌خواستم برای هیچ آزمونی درس بخونم، یه وبلاگ دیگه بسازم برای چیزهایی که توی کانالم می‌نوشتم. یکم منسجم‌تر که اگه کسی دنبال چیزی بود و به فارسی سرچ کرد، بتونه پیداش کنه. مثل یه جمع‌بندی از کل موضوعاتی که توی کانالم توی این دو سال نوشته‌م. حتی اون کانال رو هم زمان امتحانات ترم ساختم! امسال هیچ امتحان ترمی ندارم، شاید برای همینه که دیگه نه جایی رو ساختم و نه نوشتم :)) فکر کنم همین‌قدر نوشتن به بهونه برف کافیه. نمی‌دونم از زمستون چی می‌خوام، ولی دوست دارم بشینم پشت این میز، رو به پنجره، بنویسم هر روز. درس بخونم و راضی باشم از روزهایی که می‌گذرن. همین.

[ فاطمـه ]
۲۱ دی ۲۰:۱۰

کم پیش میاد تهران برفی بشه. منطقه‌ای که ما هستیم حتی کمتر. شده بالاها برف بیاد و سهم ما سوز هوا و آلودگی باشه. واسه همین اون معدود روزهایی که برف اومده و نشسته تو ذهنم مونده. از برف، ساعت‌های ۵-۶ صبح رو یادمه. هوای گرگ و میش، سرمای زیاد و برف‌های ریزی که احتمالا موندگار نمی‌شن. و منی که خودم رو لای هزار تا لباس پوشوندم و منتظرم سرویس مدرسه برسه. 

اما موندگارترین خاطره‌م مال ۴ سال پیشه. بهمن ۹۶. یه برف عجیب و غریبی اومد. عجیب و غریب‌تر اینکه بیشترش سهم جنوب تهران بود. اولین شب برفی با مامان و بابا رفتیم بیرون. خودم اونجا بودم، بین برف‌های تازه ولی دلم جای دیگه بود. دلم پیش اونی بود که منتظر بودم برسم خونه و ویدیوهایی که از برف گرفتم رو براش بفرستم. احساسات تو دلم همونقدری تازه بودن که اون برف زیاد جنوب‌شهر. آسمون چند شب و روز بارید. چه سال عجیبی بود. همه چیز اون سال عجیب بود برای من. برف رو اندازه بارون دوست نداشتم هیچ‌وقت. اون سکوت سنگین بهم حس تنهایی می‌داد. برعکس بارون همیشه پر سر و صدا بود. خلوتت رو پر می‌کرد. مثل یه دوست خوب.

اما الان بعد از این همه سال حس می‌کنم برف رو دوست دارم. حتی اون حجم سنگین سکوتش رو. شاید حتی اون سکوت رو از خود برف بیشتر دوست دارم.

این خاطره کارخونه کلوچه‌سازی رفتنتون تو روز برفی شبیه یه قصه تو کتاب‌هاست. تو هم جوری روایتش کردی که موقع خوندنش بوی کلوچه پیچید تو دماغم. انگار که اونجام.

نمی‌دونم چرا موقع خوندن این پُست یهو دلم برات تنگ شد النا. هی می‌خوندم و هی دلتنگ‌تر می‌شدم. 

پاسخ :
چه حیف واقعا، اینجا هم همیشه شهرای اطراف برف میاد ولی ما فقط سرماش رو داریم.
من یادمه اون سال رو، حتی یه سری چیزهایی که بهم گفتی رو هم یادمه فکر کنم. در مورد سکوت سنگین برف، من همیشه خیلی دوستش داشتم. شبیه این بود که جهان از حرکت ایستاده و دونه‌های سفید دارن از آسمون میفتن روی زمین. ولی راست می‌گی، یه حس تنهایی بدی هم دست می‌ده به آدم.
چه خوب واقعا، من موقع نوشتنش دلم گرم شد، انگار اصلا یادم رفته بود این خاطره رو :))
فاطمه عزیزم :* منم دلم برای اون متن‌های طولانی که برای هم می‌فرستادیم تنگ شده، و حتی برای اون حس پست‌هات که انگار دنیا رو فقط تو اون شکلی می‌دیدی و روایت می‌کردی هم تنگ شده. بیشتر بنویس لطفا.
... مـــیــم ...
۰۷ دی ۲۳:۳۹

واقعا خیلی ترسناکه که به عقب نگاه کنی و ببینی اون آدم گذشته، تو نیستی. 

اما خب هیچکس روی زمین نیست که از اول تا اخر عمرش رو یه جور زندگی کرده باشه با اعتقادات و علایق و افراد ثابت. بی حوصلگیت توی بحث کردن رو درک میکنم اما فکر به آینده و تغییراتش نباید باعث بشه خودت رو محدود کنی. 

پاسخ :
نه فکر کنم منظورم رو بد رسوندم، برا من ترسناک نیست، فقط دیگه از اون آدمی که بودم خوشم نمیاد و دیدن اینکه چه جوری بودم، برام اذیت‌کننده‌ست.
آره دقیقا بی‌حوصله‌م، از اول هم بودم ولی با این وضعیت، بی‌حوصله‌تر شدم.
Winged Deer
۰۶ دی ۰۹:۴۹

النا خاطره‌ی اون روز برفی و کارخونه‌ی کلوچه‌سازی واقعاً جادویی بود. خوش به حالت که زندگی‌ش کردی.

من هم از زمستون همین رو می‌خوام. می‌خوام درس بخونم و راضی باشم از روزهایی که می‌گذرن. همین. امیدوارم که برای هر دومون خوب پیش بره.

برای زمستونت یه عالمه کلوچه‌ی گرم که بهت احساس زنده بودن بدن آرزو می‌کنم.

پاسخ :
می‌دونی تا وقتی ننوشته بودمش اینطور نبود توی ذهنم. بعد دیدم عه، من یه خاطره خیلی زیبا دارم :))
مرسی، امیدوارم همونطوری بگذره که می‌خوای.
بانوچـه ⠀
۰۴ دی ۱۰:۵۹

به نظرم هدف داشتن از آرزو داشتن بهتره. چه بسا که اهدافمون همون آرزوهایی باشن که به این نتیجه رسیدیم باید برای رسیدن بهشون تلاش کنیم.

پاسخ :
اوهوم، آرزو انگار خیلی رویاییه. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
این‌جا
People change, things go wrong. shit happens, but life goes on
قالب: عرفان