من زیاد در مورد خودم فکر میکنم، یه جورایی خوشم میاد از این که رفتارم رو تحلیل کنم و به یه نتیجه دست و پا شکسته برسم. از وقتی که تونستم اون negative self-talkها رو توی ذهنم ساکت کنم، انگار یه فضایی باز شد که بتونم از دور خودم رو ببینم. راستش این اصلا قرار نیست به یه چیز فلسفی ختم بشه، نتایج دم دستی میگیرم ازشون، شاید چیزهایی که خیلیها به طور پیش فرض در مورد خودشون میدونن؛ ولی این پروسه شناختن خودم برام جالبه. مثلا دلیل اینکه من زیاد فیلم نمیبینم، برمیگرده به ADHD. چون شروع هر کار و ادامه دادنش همیشه یه چالشه برام، یعنی توی جمله قبلی، منظورم دقیقا «همیشه»ست. فیلمها مثل موقعیتهای جدیدن برام، نمیدونم چی در انتظارمه، تا فیلم رو نبینم هم، نمیتونم بدونم. این که هر بار از اول بشینم و با این موقعیت جدید رو به رو بشم، کار انرژیبریه برام. اینکه بعد از انتخاب و شروع کردن به دیدن، تلاش کنم حواسم سر اون فیلم پرت نشه هم یه چالش دیگهست. و خیلی کم پیش میاد فیلمی اونقدر جذاب باشه که من حواسم پرت نشه. مثلا عادت دارم خودم رو جای شخصیتهای فیلم تصور کنم و ببینم پنج دقیقه گذشته و چیزی از فیلم متوجه نشدهم. در واقع دارم این رو مینویسم که بگم من یه زمانی از اینکه فیلمهای زیادی ندیده بودم، خجالت میکشیدم. الان شبیه جوک به نظر میاد، ولی واقعا این حس رو داشتم. یعنی ممکنه پیش بیاد که کسی بدون هیچ دلیلی از فیلم دیدن خوشش نیاد، و این چیزی نیست که مایه خجالت باشه، ولی مشخصه من چقدر دوران نوجوانی زیبایی داشتم. دلیل اینکه من بیشتر ترجیح میدم به جای فیلم، سریال ببینم هم از اینجا میاد. البته یه چالش دیگه هم دیدن سریالهای طولانیه، مثل بیگ بنگ. مثل انجام دادن یه task خیلی بزرگ میمونه. یه ویدیویی بود در مورد انجام دادن taskهای خیلی بزرگ برای آدمایی که ADHD دارن؛ میگفت فرض کنید شما روی نقطه الف قرار دارید، هدفی که میخواید با انجام دادن اون کار بزرگ بهش برسید هم توی نقطه ب قرار داره. بین نقطه الف و ب یه پل فرضی هست، تکه چوبهایی که این پل رو میسازن هم، از جنس انگیزهن. کسی که ADHD داره، انگیزه زیادی نداره، چون مغزش دوپامین کافی نداره که بخواد انگیزه بگیره برای انجام کار. مثل این میمونه که روی پل که میخوای حرکت کنی و از نقطه الف به ب برسی، چند تکه چوب پشت سر هم وجود نداشته باشن. نمیتونی بپری، چون مشکل یه دونه تکه چوب که نیست، چندتاست. میگفت یکی از راهها برای انجام کار اینه که بیای اهداف کوتاه مدت بذاری برای خودت، اون کار رو تقسیم کنی به بخشهای کوچکتر، که فاصله بین جایی که هستی و جایی که میخوای با انجام اون کار برسی، کمتر بشه. پل کوتاهتری داشته باشی که اگه یه تکه چوب کم بود هم بتونی بپری، بتونی ادامه بدی و برسی تهش. شروع سریالهای طولانی هم مثل اون کار خیلی بزرگ میمونه، نه اینکه سخت باشه، ولی خیلی طولانیه و همون اولش دلم نمیخواد شروع کنم. ولی چون سریالها معمولا با هدف سرگرم کردن یا لذت بردن انسان ساخته میشن، وقتی شروع کنی، میتونی ادامه بدی (حتی ممکنه خیلی خوشت بیاد و دوپامینی که بهت میده، باعث بشه هزار ساعت پشت سر هم سریال ببینی). این وسط هم مینی سریالها هستن که توی قلب من جا دارن واقعا. میدونم قراره برای یه مدت، از شر انتخاب کردن راحت بشم و مثل فیلم نیستن که هی با مسئله انتخاب و شروع دوباره رو به رو بشی، و خیلی کوتاهتر از سریالهای معمولیان و این برای یک مغز ADHD مثل بلک فرایدی میمونه :) این پست رو هم دارم به بهونه مینی سریالی که همین امشب تموم شد و من خیلی دوستش داشتم، مینویسم. After life، که فکر میکنم اگه Fleabag رو دوست داشتید، از این هم خوشتون میاد. ولی با انتظار پایین شروع کنید و بذارید توی قسمت آخرش به اوج برسه. به طور کلی من از چیزهایی که در مورد زندگی حرف بزنن، خوشم میاد، موضوع مورد علاقهم توی فیلم و سریال و کتاب هم همینه، زندگی. مثل این حرفهای تونی توی قسمت آخر:
My dad used to say life's like a ride at the fair. Exciting, scary, fast. And you can only go round once. You have the best time till you can't take any more. Then it slows down, and you see someone else waiting to get on. They need your seat.
من چند ساله که سریال دیدن رو به فیلم دیدن ترجیح میدم. نه صرفا بابت طولانی بودن مدت فیلم (که البته اینم هست) بلکه بیشتر به خاطر این که سریال به آدم فرصت بیشتری برای نزدیکی به شخصیتها رو میده و این برای من خیلی مهمه. اما همیشه به خاطر این کلیشه رایج که فیلم دیدن خوبه ولی سریال فقط محض سرگرمی و فانه و یه جورایی وقت تلف کردنه، معمولا ازش حرف نمیزدم. تا اینکه یه روز رفتم یه کارگاه خبرنویسی با یکی از استادهای جوون و باسواد و آگاهمون. اون اولین کسی بود که این کلیشه رو در ذهنم شکست. روششم خیلی جالب بود. یه متن خبری بهمون داد درباره یه حادثه که چند تا کشته داشته. گفت براش تیتر مناسب پیشنهاد بدیم. هممون یه چیزایی گفتیم و بعد گفت حالا تصور کنین که یکی از نزدیکانتون تو این حادثه بوده و الان یه تیتر جدید بگین. تیترهامون زمین تا آسمون تغییر کرد. گفت برای همین شما باید بیشتر از قشرهای دیگه رمان بخونین و سریال ببینین. باید زندگی رو از دید شخصیتهای مختلف ببینین که اون کشتهها و مجروحها براتون فقط عدد نباشن. اتفاقا تاکید کرد روی رمان و سریال دقیقا به خاطر قویتر بودن شخصیتپردازی. اون کارگاه چند ساعته نه تنها دید جدیدی بهم داد که این کلیشه رو هم برام شکست که سریال وقت تلف کردن و محض سرگرمیه :))
در مورد سریالهایی مثل بیگبنگ که طولانیه، کاملا درکت میکنم. اما یه قشنگی این سریالهای طولانی (حتی سیتکام) اینه که میشه تغییرات آروم اما بنیادین شخصیتها رو دید. عین یه زندگی واقعی. چون دیگه حرف یه مدت کوتاه نیست، حرف ۱۲ ساله. سخته شروعش و حتی تو اوایل ارتباط گرفتن باهاش ولی بعدش یهو میبینی جزوی از زندگیشون شدی.
این افترلایف رو هم بعد از پیام اینستاگرامت تصمیم گرفتم فصل آخرشم ببینم :) اینی که گفتی به نظرت اون اغراق شده بودن شخصیتها از نگاه تونیه، خیلی برام جالب بود. خلاصه که مرسی ازت.