نمیدونم تاثیر بزرگ شدن توی یه شهر خیلی کوچیک بود یا تاثیر بزرگ شدن توی یه خونواده بسیار محدودکننده، ولی من خیلی خودکفا بار اومدم. بهم یاد داده شد که برای هر مشکلی که دارم، برم سرچ کنم، خودم دنبال راه حل بگردم و اگه شد خودم حلش کنم، بدون اینکه صداش رو دربیارم. پونزده دی ماه امسال با دوستهام نشسته بودیم توی کافه که بحث سوراخ کردن گوش مطرح شد؛ من گفتم که از این دستگاههای یکبار مصرف برای سوراخ کردن گوش خریدهم ولی میترسم و هنوز نتونستهم گوشم رو سوراخ کنم. واکنش دوستهام جالب بود؛ یکیشون گفت آدم چطور خودش میتونه گوشش رو سوراخ کنه؟ من هم از تعجب کردن اونها تعجب کرده بودم که خب طبیعیه دیگه من میخوام گوشم رو سوراخ کنم و مامانم مخالفه، پس منم همچین چیزی خریدم که خودم انجامش بدم. اون یکی دوستم ولی گفت نمیدونم والا، این خودش دکتره، هر کاری رو خودش انجام میده.
این مکالمه و این جمله که خودش دکتره و هر کاری رو خودش انجام میده موند توی ذهنم؛ بهتره بگم گیر کرد توی ذهنم و مغزم شروع کرد به فلشبک زدن و اینکه چرا دوستم این حرف رو زد و رفرنس حرفش چی بود. یاد این افتادم که من اطلاعات زیادی در مورد تغذیه سالم و این چیزها دارم؛ حتی یه بار داشتیم با بچههای بیان گارتیک بازی میکردیم و کلمهای که باید حدس میزدیم گرانولا بود و هیچ کس بلد نبود، ولی من حدس زدم. من گرانولا رو از کجا میدونستم؟ وقتی از بچگی درگیر اضافه وزن باشی، یه قسمت از محتوایی که دنبال میکنی ممکنه این چیزها باشه. اگه مثل من obsessive هم باشی که کوهی از اطلاعات به دست میاری و فکر میکنی حالا میتونم مشکلم رو حل کنم. ولی زمان میگذره و در طولانی مدت میبینی تنها چیزی که اتفاق نیفتاد، حل کردن مشکلت بوده. بین همین فکر کردنها و بررسی الگوها بود که برام روشن شد، من دکتر نیستم. تازه متوجه شدم داشتن کوهی از اطلاعات خیلی هم خوبه و به دردت میخوره احتمالا، ولی از تو دکتر (متخصص در یک حوزه خاص) نمیسازه، تو مهارت سالم خوردن و دونستن اطلاعات ماکروها و نیازهای بدنت رو به دست میاری، ولی درنهایت دانش حل مشکلت رو نه. بلافاصله از دکتر تغذیه وقت گرفتم که مهر تاییدی باشه به این یافتهم در مورد خودم؛ باهاش صحبت کردم و توضیح دادم که مشکل من دونستن راه نیست شاید، اینه که تنهایی نمیتونم خودم رو accountable نگه دارم. برنامهم رو که فرستاد، تازه دیدم من دانش استفاده از اون اطلاعات رو نداشتم در واقع، و راستش رو بگم، احساس کردم باری از روی دوشم برداشته شد. هر وقت میخوندم که آدمها میگفتن جایی گیر کردید کمک گرفتن رو تمرین کنید، خیلی جهان اولی میومد برام. میگفتم من خودم بلدم و میدونم و میرم سر و تهش رو درمیارم؛ بازم همین کار رو میکنم بعد از این البته، ولی حواسم هست جایی که باید کار رو به کاردان بسپارم و تمرکزم رو بذارم روی مسیری که میرم. حواسم هست نتونستنم از کمبود اطلاعاتم نباشه، ولی بدونم من دکتر نیستم. این پست در مدح یا مذمت خودکفایی نیست، صرفا یکی از بزرگترین درسهای امسال منه. چون خودم خوب میدونم چه خون دلها که نخوردهم سر هر چیزی که شاید با کمک گرفتن حل میشد، ولی من فکر کردم میدونم داستان چیه و حتما یه چیزیم هست که این راهکارها جواب نمیدن روم.
این سومین پستیه که امسال مینویسم، ولی ناراضی نیستم؛ چون چیزهایی که فهمیدم شاید هنوز برای توضیح داده شدن با کلمات خیلی خام باشن، و خب اشکالی نداره. صرفا وقتی نمینویسم گم میشم و نمیدونم دارم کجا میرم توی زندگی. شاید باید یه فکری به حال این بکنم.
چرا دیگه نمینویسی؟ :(