داشتم دنبال یه عکس میگشتم، یادم افتاد اینجا دارمش، پنلم رو باز کردم و دیدم یک نظر جدید دارم؛ کسی برام نوشته بود: «چرا دیگه نمینویسی؟».
از اینکه این بخش از هویتم داره خشک میشه خوشم نمیاد؛ از اینکه مدتهاست به این فکر نکردهم که این رو برم توی وبلاگم بنویسم تا بمونه و بعدها یادم بیاد، خوشم نمیاد. از اینکه اونقدر بین نوشتنهام فاصله افتاده که چطور نوشتن رو یادم رفته هم خوشم نمیاد. دیشب داشتم به این فکر میکردم توی این دو سالی که گذشت من تغییر زیادی نکردهم، بخش جدیدی توی زندگیم شروع نشده، احساس میکنم به بطالت گذشته و این ناراحتم میکنه. متر من برای اندازهگیری مفید بودن ماههای زندگیم معمولا نوع رفتاریه که در مقابل اتفاقهای زندگی نشون میدم؛ اینه که مثلا النای سه ماه قبل چه واکنشی نشون میداد و الان چقدر عوض شدم و بهتر شدم و به به. احساس میکنم مدتهاست خبری از این نیست، شاید چون به ثبات رفتاری رسیدهم، شایدم چون بزرگسالی این شکلیه، شایدم چون اونقدر خودم رو با چیزای بیاهمیت مشغول کردهم که الان بیحس شدهم و بیشتر روزهام اپیزودهای تکراری یه سریال طولانیان که خودم هم دوست ندارم ببینمش. یادمه سه سال پیش یه روز حالم بد بود، عصر رفتم از پشت پنجره بیرون رو نگاه کنم، آسمون صورتی بود و یه دسته پرنده دیدم، اونقدر حالم بهتر شد که اومدم اینجا یه پست نوشتم در باب تابآوری و زیبایی زندگی یا همچین چیزی. از اینکه ندونم دارم چیکار میکنم و کجا میرم، میترسم. میترسم یهو ببینم چهل سالم شده و زندگی از دستم سر خورده و رفته. یه زمانی فکر میکردم آفرین به من که تو این محیط بودم ولی تونستم خودم رو کنار بکشم و یه مسیری مشخص کنم تو ذهنم و پیش برم، الان میبینم غافل بشی محیط تو رو میبلعه؛ میبینی خودت شدی پیشتاز اون محیطی که ازش فراری بودی. از اینکه مبهم بنویسمم خوشم نمیاد راستش، چون خب که چی، ولی انگار تعریف کردن کامل یه اتفاق مثل نوشتن تو دفتر خاطراتت میمونه و حوصله سر بره. دلم برای وقتایی که زندگی رو رمانتیزه میکردم (معادل فارسیش رو نمیدونم، شاید آرمانگرایانه زندگی کردن؟)، تنگ شده؛ بعضی وقتا فکر میکنم همه چیز مال وقتیه که جوان بودم و جاهل. نمیدونم دقیقا چطور توضیحش بدم، افسرده یا غمگین نیستم، ولی اون شوقی که یک زمانی برای هزار بادهی ناخورده در رگ تاک داشتم، الان ندارم. این شوق نداشتن روی خیلی چیزها تاثیر گذاشته، به طور خاص هم روی لذت نبردنم از چیزهای کوچیک، روی اینکه حواسم پرته و نمینویسم و زندگیم مثل یه کشتی بیمسیر وسط اقیانوس داره هر طرفی که باد میبره، میره. شایدم غافل شدنم از این چیزها باعث شده دیگه از چیزی لذت نبرم، چون همین کارای عادی و کوچیک در طول روز باعث میشدن یه مرخصی کوچیک از روزمرگی بگیری و حواست رو جمع کنی به اینکه زندگی کوتاهه و فقط یک بار.
چرا نمینویسم، چون نمیدونم، حرفی برای زدن ندارم، اگر بزنم اینطوری درهم و برهم و تکراریه. الان دیدم تو قسمت معرفی بالای وبلاگ هنوز نوشته بیست و پنج سالمه، در حالی که الان بیست و هفت سالمه. فکر کنم همین منظورم رو توضیح میده که چطور دو سال گذشت و حواسم نبود اصلا.
مرسی که نوشتی :)
چون زیبا مینویسی و ننوشتن، درمان نیست.
ایف یو نو وات آی مین