انگار آدم واقعا عادت میکنه به حرف نزدن؛ این سومین پست از آذره و شاید آخریش. هفته پیش عقد دوست نزدیکم بود، اولین بار تنهایی رفتم عروسی، حتی اولین بار قانع کردن مامانم زیاد طول نکشید. دیشب جشن سربازی پسرعموم بود و بار پنجاه و هفتم به این نتیجه رسیدم که کفش پاشنه بلند با تمام جذابیتش واقعا اختراع بیخودی بود. دو روز پیش مامانم تصادف کرد، حالش خوبه، حال ماشین هم خوبه، حال ماشین طرف مقابل هم خوبه نسبتا. مامان تنها بود و داشت میومد دنبال من که با یه پسر جوون تصادف میکنه؛ دیروز داشتم در مورد این شوخی میکردم و غصه میخوردم که حیف من نبودم تو صحنه تصادف. عین فیلما از ماشین پیاده میشدیم و وقع ما وقع! خودمم خندهم گرفته بود از اینکه تو هر موقعیتی (اکثریت قریب به همه) یه چیز خندهدار میرسه ذهنم که نباید. آدمای جدیدی اومدن زندگیم، ینی از قبل هم بودن اما حالا حضورشون بسیار پررنگ شده و بعد از مدتها به این نتیجه رسیدم که ارتباط داشتن با آدمایی که باب میل خودتن چقدر میتونه آرامش داشته باشه، چقدر میتونه کیفیت زندگیت رو ارتقاء بده. حالم خوبه در کل اما حرفی واسه زدن ندارم. فقط گاهی وقتها احساس میکنم زمان خیلی تند میگذره و من جا میمونم از اتفاقات. اما با این حال شوق زندگی دارم به طرز عجیبی. راستش آذر پر بود از اتفاقات غیر منتظره و ناخوشایند حتی، اما از نظر مالی خوب بود واسه من. اولین باره اینقدر کار کردم و واقعا دارم مستقل میشم و این خیلی حس خوبی داره، اینکه حساب و کتاب میکنم و سعی میکنم ورودی و خروجیهام رو مدیریت کنم. تقریبا یه ماهه باهاش حرف نزدم و همزمان چندین حس عجیب و غریب رو با هم دارم تجربه میکنم. یه روز میبینم دارم میمیرم از دلتنگی، یه روز کاملا بیحسم. بیشتر از همه دلم واسه این تنگ میشه که با ذوق و شوق از اتفاقهای خوبی که میفتاد، بهش میگفتم. آرومم، ناراحت نیستم، هنوزم دارمش، فقط انگار همهش یه چیزی کمه، انگار یه چیزی رو جا گذاشتم، انگار یه چیزی رو یادم رفته باشه و ندونم چی. زندگی کردن با این حس سخته یکم فقط، همین. دوباره دارم 504 میخونم و تصمیم گرفتم این بار واقعا تمومش کنم. از یه طرف میل زیادی به کمرنگ شدن دارم، از یه طرفم دلم میخواد یه چیزی بگم، اما نمیدونم چی. از یه طرف شبها آرومترینم، سرم به کارهای خودم گرمه تو دنیای خودم. چراغها رو خاموش میکنم، نه صدایی، نه آهنگی، نه کتابی، مطلقا هیچ چیز؛ سکوت شب و صدای بخاری. از یه طرفم دوست دارم روزها کش بیان، بیشتر کار کنم، بیشتر درس بخونم و حواسم پرت باشه از همه چیز. هر روز چک میکنم ببینم کی برف میاد. هوا سرده، روی زندگی منم یه گرد خاکستری پاشیدن انگار، که از ته مهاش یه نور گرم نارنجی میزنه بیرون. حتی دیگه انتخاب نمیکنم چی گوش بدم، یه آهنگ از ساند کلاد پلی میکنم و ما بقی خودشون میان و میرن. یا هر از گاهی سید یه آهنگ قدیمی از آرشیو پیدا میکنه و نصف شب میفرسته واسم و من رو با هزاران خاطره وسط شب ول میکنه. امشبم شهاب بارونه انگار، مفهوم آرزو و هدف عوض شده واسه من. نمیدونم چی آرزو کنم؛ بسته شدن همه آکولادها پیشنهاد خوبی باشه شاید، هوم؟
بعد خواستم بگم بعضی چیزها خیلی آروم و بیصدا تموم میشن؛ بیحاشیه. مثل رفتن روز و بنفش شدن آسمون، یا بیصدا اومدن شب. بدون اینکه بخوای، بدون اینکه بتونی جلوی اتفاق افتادنش رو بگیری. بدون اینکه حتی بذارن بپرسی چرا، یا حتی فرصت پرسیدن پیدا کنی. میدونی، تموم شدن همیشه بد نباشه شاید، شاید مثل هزاران اتفاق دیگه بعدها متوجه بشی که عه! چقدر خوب شد اتفاقا. فقط مشکل از جایی شروع میشه که واسه چراهای توی سرت جوابی پیدا نکنی. هر شب به یه سری سناریوی بیخود فکر کنی، تبدیل بشی به یه علامت سوال حول چندین جواب مبهم.
اینا رو نوشتم که بگم اوهوم؛ همه چیز روبهراهه، منم خوبم. فقط نمیدونم و بعضی وقتها ندونستن واقعا آزار دهندهست. دارم با کلمات بازی میکنم، خیلی ناقص و بی سرو تهن امروز. اخیرا همه چی واقعا شبیه فیلم شده، همونجوری که میخواستم. اما به چه دردی میخوره وقتی کسی رو واسه تعریف کردن نداشته باشی؟ یا واقعا لازم بود نقش اول اتفاقات ناراحت کنندهی فیلم حتما اون باشه؟ همه چیز رو بهراهه، اوهوم. اما کاش جای خالی نبودنها چکه نمیکرد رو این بودنها.