سال آخری اومدم ترم تابستون بردارم، زدم ترکوندم؛ شایدم اون من رو ترکوند، به هر حال! اولا که فقط و فقط یک جلسه رفتم و بهش افتخار نمیکنم اما حقیقتا برام مهم نیست. بعد تاریخ امتحانهام رو عوض کردن و برنامه مسافرت ما قابل تغییر نبود؛ این شد که فردا خونوادهم منهای من با داییم اینا میرن مسافرت ده روز و من میمونم پیش مادربزرگ و پدربزرگم که مطمئنم مقدار گرانش توی خونهشون ده برابر بقیهی جاهای کرهی زمینه. ینی شما از صبح که از خواب پا میشی خوابت میآد تاا خود شب که بخوابی و این بازی تموم شه. علاوهبر این من آدم کم حرفیام پیش بزرگترها اما میل مادربزرگم به صحبت کردن با من خیلی زیاده و من واقعا نمیتونم! شنبه شب عروسی دوستمه اما مامانم نمیذاره برم؛ بنابراین هم مسافرت رو از دست دادم، هم عروسی رو با این حساب و هم اینکه باید ده روز تو کسلترین نقطه زمین بمونم و درس هم بخونم برای امتحان.. برای عروسیای که نمیتونم برم لباس سفارش دادم و من همیشه کلی بررسی میکنم تا مطمئن باشه جایی که خرید میکنم و تا حالا هم از خرید اینترنتی پشیمون نشده بودم، اما الان دو روز مونده به عروسی که یک درصد ممکن بود برم، یه لباسی رسید دستم به رنگ روپوش مریض توی بیمارستان، با همون جنس و همون میزان گشاد بودن و کیفیت بد؛ درست برعکس عکس در حالی که همه از خریدشون راضی بودن و این وسط ابر سیاه شانس ما رو ول نمیکنه. البته این وسط باید صدای غصه خوردنم برای پول بیزبونم رو درنیارم و غرهای مامانم رو هم تحمل کنم و حرفهای بیربط بزنم از مشکلات به ظاهر کوچیکم تا کار به جاهای دیگه نکشه و ... هیچی دیگه، هیچی؛ همین.
وقتی با چشمم چیزهای مختلف و معمولا بیمعنی رو نگاه میکنم فوری رد نگاهم رو دنبال میکنه و میپرسه چی شده؟ وقتی سرم رو برای تایید کردن یه چیزی تکون میدم زود میگه عه تو از اون آدمایی هستی که با سرشون تایید میکنن؛ بعد من بعدِ بیست و سه سال متوجه میشم من معمولا دنبال فضاهای خالی تو محیط میگردم و نگاهشون میکنم، انگار که واقعا چیزی اونجاست، متوجه میشم من تو تایید اون جملهش که گفت تو از اونایی هستی که سرشون رو تکون میدن تا تایید کنن هم، سرم رو تکون دادم. دارم متوجه میشم ما بخشی از خودمون رو در مواجهه با بقیه پیدا میکنیم یا میشناسیم. مثلا متوجه شدم من اصلا با صحبت کردن در مورد مسائل مالی راحت نیستم، برای همین هنوز نتونستم بهش بگم همیشه اون حساب نکنه در حالی که حس خیلی بدی دارم نسبت به این موضوع اما خب. بعضی وقتها دراز میکشم روی کاناپه و یهو یه بوی آشنا رو احساس میکنم. تازه یاد گرفتم بو تقریبا دیوونهکنندهترین حس ممکنه. اونقدر قوی میتونه ذهن رو قلقلک بده که مطمئن میشی همونجاست، اما نمیبینیش.
ورزش کردن حالم رو صد و هشتاد درجه عوض میکنه. با بیحالی تمام خودم رو تا باشگاه میکشونم و بعد ولش میکنم روی تشک تمرین و وسطهاش مربی از آینه نگام میکنه و میگه لبخند بزن حین تمرین و من عین بچهها زود نیشم دو درجه بازتر میشه و با حال فوقالعاده خوبی برمیگردم خونه. تمام مسیرم از کنار پارک رد میشم تا برسم به تاکسی و تو ذهنم آهنگ رو بلند بلند میخونم و از نور عکس میگیرم.
این اون روی سکهست که دوست دارم نشونت بدم، دوست دارم بعدها خودم بخونمش. دوست دارم فکر کنم بیست و سه سالگیم یه عالمه دوست داشتن داشتم و نور و امید، که سرم پر بود از کلی هدف اما صحبت نمیکردم ازشون. دوست دارم فکر کنم همه چی خوب بود، خیلی چیزا هم سخت بودن؛ مثلا امروز روی تبلت برادرم یه سری عکس و چندتا هشتگ پیدا کردم و بلد نبودم چه جوری باید با یه نوجوون پونزده ساله رفتار کنم. اما سرش داد نزدم که اینا چیان، تهدیدش نکردم که به مامان میگم، گفتم بیا بشین صحبت کنیم، بعد هم گفتم فعلا اینترنت رو قطع میکنم رو تبلتت و پا شدم و اومدم اتاقم. بلد نبودم، هنوزم نیستم. این روی سکه ترم تابستون برداشتم و حتی یک جلسه هم نرفتم سر کلاس، چون دوستش ندارم. این روی سکه دانشجوی سال آخرم و حتی دلم نمیخواد و نمیتونم جایی با صدای بلند بگم من دانشجوی حقوقم. اما زندگیه دیگه، کار میکنم، ادامه میدم، ذره ذره پولم رو جمع میکنم و روی پای خودم میایستم، واسه رفتن از این شهر نقشه میکشم، برنامه میریزم، بعدشم آرزوهام رو بغل میکنم و میخوابم؛ چون میدونی، زندگیه دیگه. این روی سکه دلم میخواد برا صمیمیترین دوستم کیک تولد درست کنم و بهش نگم و با خواهرش هماهنگ کنم تا ذوق کردنش رو ببینم اما به نظر مامانم همین سه هفته پیش که رفتم جشن فارغالتحصیلیش بسه دیگه. این روی سکه دلم نمیخواد بیست و پنجم برم مسافرت تا فرداش بتونم برم عروسی دوستم و دلم مسافرت و جایی که میریم رو نمیخواد اما هنوز اونقدری تو زندگیم حق انتخاب ندارم که نرم.
اما من هنوز هم عکسهای بیربط میگیرم و تو مناسبتهای بیربطتر منتشر میکنم تا یادم بمونه این روزها رو؛ گرم بودن دلم رو.
به سرم افتاده که یک کسب و کار خونگی رو شروع کنم و رب، مربا و میوههای خشک خونگی بفروشم. از الان به دیزاین ظرفهاش، لوگو و اسمش، بکگراند استوریهای پیج، چاپ کردن برچسب، لیست قیمت و هزارتا چیز دیگه فکر میکنم و احساس میکنم همین الآنه که از بمباران ایدههام بترکم! :)))
تیر عجیب و غریب بود واسهم؛ هزارتا تجربه جدید داشتم که میتونم برچسب «اولین» روشون بزنم. در موردشون به کسی نمیگم، فراموششون نمیکنم، عکسی در موردشون منتشر نمیکنم، برای اینکه تا ابد فقط مال خودم بمونن و وقتی دور و برم کسی نیست برم یواشکی اون عکس تقاطع فردوسی و خمینی رو نگاه کنم و الماس بالای سرم مثل سیمزها سبز شه. میدونی، یه جایی داشتیم از بالای کوه برمیگشتیم، یه قدم مونده بود غروب شه، ولی پشت سرمون ماه کامل بود و ما با هر پیچی که دور میزدیم یکبار نور طلایی خورشید میموند پشت سرمون و یکبار هم ماهی که هنوز شب نشده تو آسمون معلوم بود. قشنگترین چیزی بود که تو عمرم دیدم، قشنگترین لحظهای که زندگیش کردم.
***
متوجه شدم من آدم قصه ساختنم. با راهی که خودم بلدم و شبیه خودم قصهها رو میسازم. این و چندتا موضوع دیگه رو تازه در مورد خودم متوجه شدم. مدتهاست سعی میکردم بخونم، برم، بشنوم، تا بلکه عوض شم و حسّم به خودم یه جایی بهتر شه در نهایت. اما الان یه مدته که دیگه هیچ تلاشی واسه عوض کردن خودم نمیکنم. من معمولا زود حس آدمها رو درک میکنم، میدونم فلانی که یک مدته دارم دنبالش میکنم از چی خوشش میآد، استوریهاش رو کی میذاره، یا حتی تو ذهنش چی میگذشت وقتی اون حرف رو زد؛ اما متوجه شدم من انگار فقط خودم رو نمیشناختم. تمام این سخت کردنها و سخت گرفتنها و اینکه نمیدونستم چی میخوام برای این بود که نمیدونستم من چی دوست داره، حداقل به اندازهای که میدونستم بقیه چی دوست دارن. حالا مثل کسی که تازه عاشق شده، رفتارهای خودم رو میذارم زیر ذرهبین و یک سری اطلاعات جمع میکنم از واکنشم تو موقعیتهای مختلف و شرایط و ... تا درنهایت ببینیم چی میشه.
***
اسم اینجا رو عوض کردم، اما آدرسش رو نه. از اونهاست که نه میتونم عوضش کنم و نه با عوض نکردنش راحتم. برای همین رهاش کردم تا با این حالت نیمهراحت ادامه بدم و بعدا تصمیم بگیرم. میگند که ما از گرد و غبار ستارهها به وجود اومدیم. خیلی مجیکال بود این اتفاق تو ذهنم، حتی اینکه ممکنه دستهام از گرد و غبارهای ستارههای متفاوتی باشند هم موضوع رو هیجانانگیزتر میکنه واسم. اسم این وبلاگ هم فعلا توی ظهر گرم تابستون و درنتیجهی یک سرچ انتخاب شده، به دلیل مجیکال و پر از نورهای ریز بودنش برای نویسندهش؛ همین. ممکنه بعدها باز هم عوضش کنم.
***
بعضی وقتها دلم برای تنهاییم تنگ میشه. نه که این وضعیت رو دوست نداشته باشم، اما دلم برای ماسک درست کردنهای آخر شب و فیلم دیدن تنگ میشه، برای اینکه اینقدر مجبور نبودم مواظب خودم باشم، برای اینکه میتونستم یک روز کامل موبایلم رو بندازم یک گوشه و یا اینکه تنهایی بدبخت باشم. چیزی که در عوض همهی اینها دارم قابل مقایسه نیست و اصلا لیگاش با اینها فرق میکنه، مثلا اینکه متوجه شدم آدم حتی دلش برای بو هم میتونه تنگ بشه، اما خب.
***
چند نفری که میخونمشون میگند که خدا اتفاقات رو رندم برای آدمها رقم میزنه. نظر من اینه که هیچ اتفاقی رندم و تصادفی نیست، نمیدونم کدومش درسته اما هفته پیش متوجه شدم یک اتفاقی سه سال پیش واسهم افتاده که اون موقع خیلی بیاهمیت بود واسهم، اما هفته پیش چنان یک پازل رو تکمیل کرد که من نمیتونستم باور کنم همچین چیزی واقعی باشه و من تو خواب نباشم یا شوخی نکرده باشند باهام. حالا نظرم اینه که زندگی به هر چیزی که باور داشته باشی، همون شکلی واسهت اتفاق میافته و این خودش واقعا شگفتانگیز نیست؟ قبلا خیلی نوشته بودم کاش شبیه فیلم باشه، کاش شبیه فیلم باشه، کاش شبیه فیلم باشه! حالا شبیه فیلم بود که هیچ، فراتر هم بود.
***
دو روز کامل باهم بودیم و از باگهای این باهم بودن اینه که حالا من هر چیزی میبینم، چه لیوان یکبار مصرف، چه استیکر مسعود روشنپژوه، یاد اون دو روز و تمام اتفاقاتش میافتم و احساس میکنم اسیر شدیم واقعا!
***
قبلا هر اتفاقی میافتاد دوست داشتم اینجا تعریفش کنم؛ حالا دوست دارم فقط برای خودم بمونن و این باعث شده چیزی نگم اینجا، ولی دلم خیلی برای وبلاگم تنگ شده بود. علیالحساب این پست اینجا باشه تا ببینیم چی پیش میآد.
***
از شما چه خبر؟