من خیلی حرف دارم به خودم بزنم، به منی که توی این پنج سال گذشته باعث شد الان اینجا باشم. پشت کنکور نمون؛ زودتر به فکر «خودت» باش و اینقدر رهاش نکن؛ زودتر برو اونجا و درخواست کار بده؛ نترس، نترس، نترس، هر جا که نترسیدی باعث شدی بهترین خاطرهها رو داشته باشم ازش، فقط اونها شبیه زندگی بودن؛ نه بقیه روزهایی که ترسو بودی و کز کردی گوشه اتاقت. اینها و هزار تا چیز دیگه رو براش مینوشتم. ولی تهش یه پاراگراف اضافه میکردم و میگفتم لطفا راه خودت رو برو و گوش نکن که من چی گفتم. میگفتم امروز از جایی که هستم شاید راضی نباشم، اما خوشحالم، از ته دلم هم خوشحالم. مهم نیست که جهان داره تشویقت میکنه بینقص و موفق باشی و کسی نمیگه که باید خوشحال باشی، اما من الان خوشحالم؛ لطفا کاری نکن که این رو ازم بگیری. بقیه چیزها حل میشن، روزها میگذرن، بالاخره آدمهای درست سر راهت قرار میگیرن. چون تو سعی نکردی آدم درست رو پیدا کنی، سعی کردی خودت همون آدم باشی واسه کسی، و خب، این نتیجه میده. حتی نمیتونم بگم کمتر اون روزها رو واسه خودت زهرمار کن، چون همون سخت گرفتنها و اذیت شدنها باعث میشه پا شی و ادامه بدی، پا شی و مسیر رو عوض کنی، که من برسم اینجا. فقط با خیال راحتتری بذار روزها طی بشن و برسیم به بیست و سه و نیم سالگی. اینجا توی سنی که همیشه فکر میکردم اگه بهش برسم پس واقعا بزرگ شدم (آدمها هیچ وقت اونطوری که فکر میکنی، با بالا رفتن اون عدد بزرگ نمیشن)، حالمون خیلی خوبه. بذار زودتر برسیم به همین جا و بذاریم باز هم زندگی راه خودش رو طی کنه؛ میدونی، بالاخره که یه چیزی میشه. فقط باید سعی کنی امید رو توی مشتت نگه داری که پنج سال بعد باز هم من بتونم زندگی رو همینطوری ببینم. همین.
فکر کنم بالاخره دارم تبدیل میشم به تصویری که همیشه میخواستم باشم؛ تو وزنیام که نزدیک هفت، هشت ساله نبودم و از نظم داشتن و تلاش کردن براش یک ذره هم ناراحت نیستم. پنجشنبه بدون اینکه به کسی بگم صبح ساعت هشت باهاش رفتم یه شهر دیگه. تا ظهر بالای کوه بودیم و برگشتنی اسنپ پیدا نکردیم و داشتیم پیاده میاومدیم پایین، ولی پنج دقیقه بعد سوار ماشین یه پیرمرد ارمنی شدیم. شروع کرد به صحبت کردن و یه جایی وسط صحبتهاش گفت اینجا جزء این شهر محسوب نمیشه، راحت باشین. راحت بودیم، کل روز، تو تک تک ساعتهایی که باهم بودیم. درنهایت ساعت هفت عصر برگشتم به شهر خودم، توی ترمینال خداحافظی کردیم و رفتیم. هوم، فکر کنم بالاخره دارم تبدیل میشم به تصویری که همیشه میخواستم باشم؛ به کسی که نمیترسه، بخاطر بقیه زندگیش رو اسکیپ نمیکنه. ترجمههام رو زودتر از ددلاین اصلیش تحویل میدم، حتی سعی میکنم کلاسهام رو مرتب برم و جایی رو که اینقدر دوستش ندارم، قابل تحملتر کنم برای خودم. به طرز عجیبی دلم میخواد درس بخونم و واسهی بقیهی چیزها تلاش کنم. سعی میکنم میانگین استفاده از اینستاگرامم رو زیر یک ساعت نگه دارم، الکی خرج نکنم و بچسبم به این چیزهای به ظاهر کوچیک. ینی فکر میکنی واقعا جواب داده؟ فکر میکنی تونستم یه گوشههایی از من رو درستش کنم؟ با این که هزار تا گوشهی مخروبه دارم که نیازمند توجه و تعمیرن هنوز هم، اما احساس میکنم دیگه از خوندن و مواجه شدن با خود قبلیم اونقدر هم ناراحت نمیشم و این نشونه خوبیه هوم؟
تیر عجیب و غریب بود واسهم؛ هزارتا تجربه جدید داشتم که میتونم برچسب «اولین» روشون بزنم. در موردشون به کسی نمیگم، فراموششون نمیکنم، عکسی در موردشون منتشر نمیکنم، برای اینکه تا ابد فقط مال خودم بمونن و وقتی دور و برم کسی نیست برم یواشکی اون عکس تقاطع فردوسی و خمینی رو نگاه کنم و الماس بالای سرم مثل سیمزها سبز شه. میدونی، یه جایی داشتیم از بالای کوه برمیگشتیم، یه قدم مونده بود غروب شه، ولی پشت سرمون ماه کامل بود و ما با هر پیچی که دور میزدیم یکبار نور طلایی خورشید میموند پشت سرمون و یکبار هم ماهی که هنوز شب نشده تو آسمون معلوم بود. قشنگترین چیزی بود که تو عمرم دیدم، قشنگترین لحظهای که زندگیش کردم.
***
متوجه شدم من آدم قصه ساختنم. با راهی که خودم بلدم و شبیه خودم قصهها رو میسازم. این و چندتا موضوع دیگه رو تازه در مورد خودم متوجه شدم. مدتهاست سعی میکردم بخونم، برم، بشنوم، تا بلکه عوض شم و حسّم به خودم یه جایی بهتر شه در نهایت. اما الان یه مدته که دیگه هیچ تلاشی واسه عوض کردن خودم نمیکنم. من معمولا زود حس آدمها رو درک میکنم، میدونم فلانی که یک مدته دارم دنبالش میکنم از چی خوشش میآد، استوریهاش رو کی میذاره، یا حتی تو ذهنش چی میگذشت وقتی اون حرف رو زد؛ اما متوجه شدم من انگار فقط خودم رو نمیشناختم. تمام این سخت کردنها و سخت گرفتنها و اینکه نمیدونستم چی میخوام برای این بود که نمیدونستم من چی دوست داره، حداقل به اندازهای که میدونستم بقیه چی دوست دارن. حالا مثل کسی که تازه عاشق شده، رفتارهای خودم رو میذارم زیر ذرهبین و یک سری اطلاعات جمع میکنم از واکنشم تو موقعیتهای مختلف و شرایط و ... تا درنهایت ببینیم چی میشه.
***
اسم اینجا رو عوض کردم، اما آدرسش رو نه. از اونهاست که نه میتونم عوضش کنم و نه با عوض نکردنش راحتم. برای همین رهاش کردم تا با این حالت نیمهراحت ادامه بدم و بعدا تصمیم بگیرم. میگند که ما از گرد و غبار ستارهها به وجود اومدیم. خیلی مجیکال بود این اتفاق تو ذهنم، حتی اینکه ممکنه دستهام از گرد و غبارهای ستارههای متفاوتی باشند هم موضوع رو هیجانانگیزتر میکنه واسم. اسم این وبلاگ هم فعلا توی ظهر گرم تابستون و درنتیجهی یک سرچ انتخاب شده، به دلیل مجیکال و پر از نورهای ریز بودنش برای نویسندهش؛ همین. ممکنه بعدها باز هم عوضش کنم.
***
بعضی وقتها دلم برای تنهاییم تنگ میشه. نه که این وضعیت رو دوست نداشته باشم، اما دلم برای ماسک درست کردنهای آخر شب و فیلم دیدن تنگ میشه، برای اینکه اینقدر مجبور نبودم مواظب خودم باشم، برای اینکه میتونستم یک روز کامل موبایلم رو بندازم یک گوشه و یا اینکه تنهایی بدبخت باشم. چیزی که در عوض همهی اینها دارم قابل مقایسه نیست و اصلا لیگاش با اینها فرق میکنه، مثلا اینکه متوجه شدم آدم حتی دلش برای بو هم میتونه تنگ بشه، اما خب.
***
چند نفری که میخونمشون میگند که خدا اتفاقات رو رندم برای آدمها رقم میزنه. نظر من اینه که هیچ اتفاقی رندم و تصادفی نیست، نمیدونم کدومش درسته اما هفته پیش متوجه شدم یک اتفاقی سه سال پیش واسهم افتاده که اون موقع خیلی بیاهمیت بود واسهم، اما هفته پیش چنان یک پازل رو تکمیل کرد که من نمیتونستم باور کنم همچین چیزی واقعی باشه و من تو خواب نباشم یا شوخی نکرده باشند باهام. حالا نظرم اینه که زندگی به هر چیزی که باور داشته باشی، همون شکلی واسهت اتفاق میافته و این خودش واقعا شگفتانگیز نیست؟ قبلا خیلی نوشته بودم کاش شبیه فیلم باشه، کاش شبیه فیلم باشه، کاش شبیه فیلم باشه! حالا شبیه فیلم بود که هیچ، فراتر هم بود.
***
دو روز کامل باهم بودیم و از باگهای این باهم بودن اینه که حالا من هر چیزی میبینم، چه لیوان یکبار مصرف، چه استیکر مسعود روشنپژوه، یاد اون دو روز و تمام اتفاقاتش میافتم و احساس میکنم اسیر شدیم واقعا!
***
قبلا هر اتفاقی میافتاد دوست داشتم اینجا تعریفش کنم؛ حالا دوست دارم فقط برای خودم بمونن و این باعث شده چیزی نگم اینجا، ولی دلم خیلی برای وبلاگم تنگ شده بود. علیالحساب این پست اینجا باشه تا ببینیم چی پیش میآد.
***
از شما چه خبر؟
یه بار سوم ابتدایی که بودم، مامانم دعوام کرد. صبح بود و منم اون روز سری ظهر باید میرفتم مدرسه؛ مامانم عصبی بود از دستم و واسه اینکه من رو بترسونه گفت دیگه حق نداری بری مدرسه. یادم نمیاد موضوع چی بود اما احتمالا درسی رو نخونده بودم یا تکلیفی رو نصفه رها کرده بودم. اون روز من همه کتابهام رو جمع کردم و گذاشتمشون توی کیفم، زیپش رو بستم و کیفم رو به زور هل دادم زیر تخت. بعدش هم نشستم جلوی تلویزیون و کارتون دیدم؛ مامانم از حیاط برگشت و دید من دارم کارتون میبینم و بیشتر عصبی شد. الان که بهش فکر میکنم واقعا صحنه خندهدار و اعصاب خرد کنی بود برای یک مامان :) اما هیچی نگفت بهم، تا اینکه بابا اومد و با اینکه یک ساعت از وقت مدرسه گذشته بود من رو برد سر کلاس.
این چند روز خیلی به قضیه شکل گرفتن شخصیت آدمها تا شش سالگی فکر کردم، به تاثیر خیلی بزرگ و حیاتی والدین، به اینکه به راحتی ممکنه فردی با هزاران مشکل رو تحویل جامعه بدن، البته با ظاهری کاملا سالم. من آدمیام به شدت کمالگرا، دقیقه نَودی، بعضی وقتها اهمالکار، با چندین تله شخصیتی که همه اینها برمیگردن به تربیتی که درست نبوده و حالا باید کلی تلاش کنم و با خودم بجنگم تا درستشون کنم. اینکه من اون روز زود تسلیم شدم و کتابهام رو جمع کردم و بیخیال مدرسه شدم ظاهرا اتفاق بامزهای بود واسم. اما الان فکر میکنم باید مامانم متوجه میشد اون روز. من پدر و مادرم رو مقصر نمیدونم اما تقصیر منم نیست که الان باید کلی زجر بکشم و مدام اون تو با کسی دعوا کنم سر همه رفتاراش که ریشه در کودکی دارن. علاوه بر اینها خوندن و فهمیدن در مورد این مسائل من رو از بچهدار شدن در آینده هم میترسونه، حتی از اینکه نکنه منم برعکس از این ور بوم بیفتم یه روزی. وقتی داشتم پادکست یونابامبر چنل بی رو گوش میدادم و یه جاهایی همهش به بچگیش اشاره میکرد، این ترسم بیشتر میشد. اما از یه طرف هم خوشحالم که این مسائل دیگه پیش پاافتاده نیستن واسم، یا مثل بیشتر اطرافیانم نگاهم خوشبینانه نیست به ازدواج با کسی که دوسش دارم. اتفاقا میترسم، از این حجم از پیچیدگی میترسم. اما بالاخره حواسم هست، تونستم اون پرده صورتی و قشنگ خوشبینی رو بزنم کنار و واقعبین باشم و هی بخونم و یاد بگیرم؛ و اینکه آدم قد کشیدن خودش رو ببینه خیلی حس خوبی داره، یو نو؟ :)