یه بار یکی از کاراکترهای This is us میگفت: «روبهرو نشدن با غمت مثل این میمونه که نفست رو حبس کنی و اون تو نگهش داری» فکر کن؛ دو سال، پنج سال، ده سال. یادم نمیآد که قبلا نوشته بودمش یا نه؛ دیگه نوشتههام رو یادم نمیآد. منِ دو ماه پیش رو، النای قبلی رو، آرزوهاش رو. دیگه حتی غمم رو هم یادم نمیآد. نفسم رو حبس کردم و یادم نمیآد برای چی بود. نمیتونم برم باهاش روبهرو شم. نمیتونم بشینم بهش فکر کنم، در موردش حرف بزنم، بعد در حالی که دارم با پشت دستم گوشهی چشمم رو پاک میکنم، نفسم رو بدم بیرون و یه آه از روی خالی شدن و تموم شدنش بکشم. فکر میکردم اگه بشه دیگه چیز دیگهای از این جهان نمیخوام؛ شد. اما راضی نیستم، نه واسهی اینکه در حد انتظارم نبود، نه. اگه تصورش بینهایت بود، خودش فراتره؛ بینهایت و فراتر از آن. اما شب که میشه، خداحافظی که میکنم و نور ضعیف موبایل که صورتم رو روشن میکرد، خاموش که میشه، یه جنگ دیگه شروع میشه توی ذهنم. صداش تا قلبم میآد. اون نفس حبس شده نمیذاره راحت باشم. به نور چراغ برق اون ور کوچه نگاه میکنم؛ به جنگ خودم. میفهمم هر چی هم که بشه، هر کسی هم که باشه، تا وقتی نتونم خودم رو راضی کنم، بقیه حرفها همهشون یه نسیم خنکن که یه لحظه میخورن به صورتم و چند لحظه بعد اثرشون از بین میره. آهنگ رو قطع نمیکنم؛ انگار دلم برای غم تنگ شده باشه، برای ناراحت بودن. برای اتفاقی که نیفتاده سوگواری میکنم، بارها و بارها. نمیدونم حتی این جملههای بی سر و ته رو چه جوری تموم کنم؛ هیچچی نمیدونم.
دو ماهه که معمولاً شروع کننده هیچ مکالمهای نیستم. بیدار میشم، با چشمهایی که از فرط بیخوابی به زور باز میشن زل میزنم به صفحه تلفن همراهم. شمارهای رو که ذخیرهاش کردهام، هر بار از اول و هر صبح دوباره از حفظ تکتک وارد میکنم و موبایل رو به گوشم نزدیک میکنم. چشمهام رو میبندم و منتظر شنیدن «الو»یی خوابآلود میمونم؛ و روزم شروع میشه. دایره ارتباطم با آدمها به مهرو و خونوادهم و یه نفر دیگه محدود شده و این بهترین گردی جهانه که من توش گیر افتادم. جلوی پنجرهای که میتونستم ازش غروبهای قشنگ اینجا رو ببینم، حالا یه دیوار آجری ساختن که فقط یه تکه ابر از پشتش دیده میشه و ویوی آسمون من محدود به همون تکه ابره که بیشتر روزها حتی وجود هم نداره. اما ناراحت نیستم، نه از ابر و دیوار آجری بلکه از هیچ چیز دیگهای نمیتونم ناراحت باشم. بعضی وقتها تنها انگیزهم از نوشتن توی این وبلاگ فقط به این خلاصه میشه که قراره بخونیش و مثل الان ذهنم درگیر اینه که چرا چند سطر بالاتر ازت به عنوان «یه نفر دیگه» صحبت کردم در حالی که، در حالی که خودت میدونی. همه چیز خیلی مبهمه، مبهمتر از همیشه و نمیتونی تصور کنی مبهم ینی چی حتی و من بیشتر از همیشه امید دارم و نمیدونی چقدر خوشم میآد از این من؛ که فکر میکنه بالاخره یه کاریش میکنه دیگه، هر چی که بشه. همین.
اولین بار از اینکه یه نفر متوجه بشه جای خالی من اونقدرها هم پررنگ نبوده میترسم.
ریختن آب جوش روی پودر نسکافه؛ بلند شدن بخار محو آب؛ شنیدن صدای زنگ تلفن؛ برگشتن به اتاق؛ دیدن عکس پسر بچهای سه ساله روی صفحهی موبایل؛ تعجب کردن؛ کشیدن آیکون سبز رنگ به سمت راست صفحه؛ شنیدن صدای آن طرف خط؛ «یکم پیش یادم رفت بهت بگم که ...»؛ لبخند؛ لبخند؛ لبخند؛ خداحافظی کردن.
چرخهی «بودن».
دلم میخواد مثل قبلترها پنلم رو باز کنم و بنویسم؛ از هر چی. از سیارهی کوچیکی که روی دستم کشیدم، از اینکه چقدر دلم میخواست فردا با هم بریم نمایشگاه کتاب، یا باهم بریم کادوی تولد بگیریم برای مامانش، از اینکه همین الان کینگرام داره میخونه «به تو بنده نفسم»، از جایی که هستم، از جاهایی که نیستم اما چقدر دلم میخواست باشم، از شعری که رو دیوار روبهروم نوشتم، یا از اینکه هنوز هم «امید بذر هویت ماست»، از نشونهها، آخ از نشونهها، از خاصّه در اردیبهشت؛ ولی خیلی شلوغه اینجا، شلوغتر از اونی که میخواستم.
پررنگترینش جایی بود که نشسته بودم روی تاب و داشتم صدام رو ضبط میکردم؛ قبلترش بارها کینگرام لست والتز رو خونده بود و قبلترش هیجده دقیقه صحبت کرده بودم و متوجه نشده بودم. قبلترش و تقریبا کل روز یک ویس شونزده دقیقهای پلی کرده بودم اما مدام زده بودم دقیقهی سیزده و ثانیهی دوازدهمش؛ که حتی ترتیب اون مستطیلهای کوچیک و بزرگ ویس رو هم حفظ شده بودم.
یه بار نوشته بودم میشه همه چیز بدون اینکه من بخوام، درست شه؟ من امیدم رو به اومدن آفتابگردانها بسته بودم، به فصلی که ممکن بود گیلزاد بیاد خونهمون، به روزی که فکر میکردم بالاخره یه کاریش میکنم و درست میشه. اما الان بدون اینکه من بخوام درست شده؛ در حالی که یه گوشه جهان نشسته بودم، مشغول دنیای خودم. امروز یه راه دیگه شروع میشه؛ نمیدونم چقدر درسته ولی احساس میکنم مثل نیم ساعت اول یه فیلم دو ساعتهست که دارم دقیقههای بعدیش رو از الان میبینم. هنوز هم همه چیز فصل آفتابگردانها معلوم میشه، ولی همه چیز حتی از الان هم «افتضاح» قشنگه.
بامداد ۲۸ فروردین ۹۸، ساعت ۳:۱۵ صبح، یک ویس ۸ ثانیهای ریکورد و فرستاده شد، در حالی که زیر نور اون چراغ تیر برق سر کوچه، باریدن بارون رو میدیدم و هنوز هم ادامه داره، انگار که فقط برای ما داره میباره. خواستم بگم من برای اون صدا و کلمات و اون ۸ ثانیه مردم؛ بارها مردم.
از نود و هفت همین برام کافیه که آرزوهای جدید پیدا کردم؛ برای قبلِ بیست و پنج سالگی، برای من و مهرو، برای تنها من. همین بس که اومدم و حس میکنم پنجرهها رو باز کردم و بهار دم در، شکوفهها نشسته روی درخت، حیاط بزرگ خیس اینجا منتظر برای رسیدن روزهای نو. در جریان یه سالِ دیگه تموم میشم، با همه خاطراتی که فراموش میشن و با تمام حسهایی که تا عمر دارم، هر کجای دنیا هم که برم، میدونم متعلق به منان. یک بارِ دیگه فقط منم و من؛ و چه اشکالی داره، زندگی همینه دیگه؛ آدمها میآن که برن، سالها، روزها، خاطرات، هر چی، میذارم برن. نمیدونم زندگی رو صفحههایی که فکر میکنم سفیدن اما در واقع فقط من نمیتونم بخونمشون، چی واسم نوشته، اما میخواستم بگم که من یادم نرفته زندهم، یادمم نرفته زندگی رو. امیدوارم -بیشتر از همیشه حتی-، میدونم و میخوام هم امیدوار بمونم؛ همین. برای کسی که نیستم زور نمیزنم، چیزی رو به زور نمیخوام، فقط قول میدم پا شم و برم، فقط برم. باقیش مهم نیست.
هم دیشب و هم پریشب رو ساعت از سه گذشته بود که خوابیدم؛ اولین بار تو زندگیم یه نفر یه طومار نوشت و فرستاد واسم و از بودنم تشکر کرد. نمیدونی ولی من به همین چیزهای به ظاهر ساده زندهم. به اینکه یکی داره اهمیت میده، هر چند قراره تموم بشه. خاطرهی بارز نود و هفت من بود این آدم. به قول فاطمه، از پیرمرد ریشسفید بالای ابرها، ممنونم که اون امسال بود.
تمام این مدت سعی کردم دووم بیارم اما واقعا نمیتونم. نمیخواستم این مجموعه اینجا به پایان برسه، میخواستم تا تهش برم اما وقتی حرفی برای گفتن ندارم نوشتن بیشتر از این که لذت باشه، تبدیل به عذاب میشه واسم. تمام این مدت -امسال- و حدودا از یک و نیم سال قبلش پی خودم گشتم. گمونم امسال رد پاهایی از خودم رو پیدا کردم و راه افتادم دنبالش. گاهی وقتها از مسیر خارج شدم، گاهی وقتها رد پاها کمرنگ شدن، گاهی وقتها هم عمیقا احساس کردم که «آره! همـــیــنه!». اما اون شب که نوشتههای اینجا رو فرستادم واسه میم ح، تازه متوجه شدم چقدر دیگه شبیه حرفهای خودم نیستم. احساس میکنم تموم شده، همه چیز به ته رسیده؛ کلماتم، افکارم، احساساتم. انگار یه مدت خیلی طولانی فقط داشت بارون میاومد، نرمتر و بیصداتر از همیشه؛ اما بارون بند اومده، خورشید داره از پشت ابر میآد بیرون، هوا نمناک و دلپذیر و آبیه. حالا وقتشه که بارون رو فراموش کنیم و از کلبه بیایم بیرون و بریم ادامهی ماجراجوییمون. دلم میخواد مدتها برم دنبال ماجراجویی خودم و چیزی شِیر نکنم، چارچوبهای جدید کشف کنم، چیزهایی که خودم بهشون رسیدم و از کشفشون نفسم بند اومده. دلم میخواد وقتی برمیگردم اینجا شبیه خودم باشه. قالبش، حرفهاش، دستهبندیهاش. دلم میخواد حس خونه بهم بده. مثل کسیام که مدتهاست مهاجرت کرده و رفته؛ بهمن ماه که برگشتم خونهم و هر روز سعی کردم دست بکشم روی خاطراتی که اینجا ساختم، خواستم بشینم پیش آدمهاش، دیدم اینجا دیگه خونه نیست. در حالی که خونهی دیگهای هم ندارم الان، بیخانمانم. ته دلم به خودم میگم دووم نمیآری اما کاش بدونی چقدر دلم میخواد این کار رو بکنم. احساس میکنم باید بخونم، ببینم، بشنوم، کشف کنم بدون اینکه دیده بشم و یا چیزی بگم. احساس میکنم یه قسمتی از راه رو رفتم، اینجا هم نوشتم، اما الان وقت پوست انداختنه، وقت نو شدن. احساس میکنم این دوره رو باید تنها باشم تا بتونم از پسش بربیام؛ نمیدونم. این پست خداحافظی نیست و صد البته نمیتونه باشه. میخوام فکر کنم مخاطبی ندارم و نداشتم، میخوام اگه قراره نوشتنی در کار باشه برای خودم باشه، برای دل خودم. ممکنه نتونم و هفتهی بعد بازم چراغ این وبلاگ از سر بیکاری روشن بشه اما دلم میخواد که بتونم. نمیدونم میرم یا همین حوالی بازم میخونم، اما هر چی که هست نمیخوام بنویسم. خسته شدم از فیالبداهه رفتار کردن و حرف زدن، میخوام پشت هر کاری که میکنم یه دلیل باشه، حتی شده مسخره اما یه دلیل میخوام. الکی نوشتنها، حرف زدنها و ... حالم رو خوب نمیکنن. احساس میکنم خالیام، باید برم و پر بشم از چیزهایی که مسیر ادامهی زندگیم رو بسازن. وقتی داشتم اسم اینجا رو میذاشتم «زندگی پیش رو» تک تک این سه کلمه بهم حس امیدواری میدادن، هنوز هم میدن. هنوز هم پر میشم از اون حسی که بهم میگه زندگیای هست که منتظره بری دنبالش، هنوز هم احساس میکنم روزهایی در پیش دارم که هم غمشون و هم خوشحالیشون باعث میشن گذشتهها رو رها کنم. دوست داشتم مینوشتم و کلمات آینهی اتفاقات درونم میشدن، میخواستم اما بلد نبودم. میخواستم یه جوری بنویسم که انگار بار آخره اما از پس این هم برنیومدم. این فصل از این وبلاگ اینجا تموم میشه واسه من، تا شاید یه روز همینجا اما متفاوتتر از اینی که هست شروع بشه. فقط فکر میکنم اینجوری بهتره، همین.
بهمن نود و هفت