ریختن آب جوش روی پودر نسکافه؛ بلند شدن بخار محو آب؛ شنیدن صدای زنگ تلفن؛ برگشتن به اتاق؛ دیدن عکس پسر بچه‌ای سه ساله روی صفحه‌ی موبایل؛ تعجب کردن؛ کشیدن آیکون سبز رنگ به سمت راست صفحه؛ شنیدن صدای آن طرف خط؛ «یکم پیش یادم رفت بهت بگم که ...»؛ لبخند؛ لبخند؛ لبخند؛ خداحافظی کردن.

چرخه‌ی «بودن».

دلم می‌خواد مثل قبل‌ترها پنلم رو باز کنم و بنویسم؛ از هر چی. از سیاره‌ی کوچیکی که روی دستم کشیدم، از این‌که چقدر دلم می‌خواست فردا با هم بریم نمایشگاه کتاب، یا باهم بریم کادوی تولد بگیریم برای مامانش، از این‌که همین الان کینگ‌رام داره می‌خونه «به تو بنده نفسم»، از جایی که هستم، از جاهایی که نیستم اما چقدر دلم می‌خواست باشم، از شعری که رو دیوار روبه‌روم نوشتم، یا از این‌که هنوز هم «امید بذر هویت ماست»، از نشونه‌ها، آخ از نشونه‌ها، از خاصّه در اردیبهشت؛ ولی خیلی شلوغه این‌جا، شلوغ‌تر از اونی که می‌خواستم.

پررنگ‌ترینش جایی بود که نشسته بودم روی تاب و داشتم صدام رو ضبط می‌کردم؛ قبل‌ترش بارها کینگ‌رام لست والتز رو خونده بود و قبل‌ترش هیجده دقیقه صحبت کرده بودم و متوجه نشده بودم. قبل‌ترش و تقریبا کل روز یک ویس شونزده دقیقه‌ای پلی کرده بودم اما مدام زده بودم دقیقه‌ی سیزده و ثانیه‌ی دوازدهمش؛ که حتی ترتیب اون مستطیل‌های کوچیک و بزرگ ویس رو هم حفظ شده بودم.

یه بار نوشته بودم می‌شه همه چیز بدون این‌که من بخوام، درست شه؟ من امیدم رو به اومدن آفتابگردان‌ها بسته بودم، به فصلی که ممکن بود گیلزاد بیاد خونه‌مون، به روزی که فکر می‌کردم بالاخره یه کاریش می‌کنم و درست می‌شه. اما الان بدون این‌که من بخوام درست شده؛ در حالی که یه گوشه جهان نشسته بودم، مشغول دنیای خودم. امروز یه راه دیگه شروع می‌شه؛ نمی‌دونم چقدر درسته ولی احساس می‌کنم مثل نیم ساعت اول یه فیلم دو ساعته‌ست که دارم دقیقه‌های بعدیش رو از الان می‌بینم. هنوز هم همه چیز فصل آفتابگردان‌ها معلوم می‌شه، ولی همه چیز حتی از الان هم «افتضاح» قشنگه.

بامداد ۲۸ فروردین ۹۸، ساعت ۳:۱۵ صبح، یک ویس ۸ ثانیه‌ای ریکورد و فرستاده شد، در حالی که زیر نور اون چراغ تیر برق سر کوچه، باریدن بارون رو می‌دیدم و هنوز هم ادامه داره، انگار که فقط برای ما داره می‌باره. خواستم بگم من برای اون صدا و کلمات و اون ۸ ثانیه مردم؛ بارها مردم.

از نود و هفت همین برام کافیه که آرزوهای جدید پیدا کردم؛ برای قبلِ بیست و پنج سالگی، برای من و مهرو، برای تنها من. همین بس که اومدم و حس می‌کنم پنجره‌ها رو باز کردم و بهار دم در، شکوفه‌ها نشسته روی درخت، حیاط بزرگ خیس این‌جا منتظر برای رسیدن روزهای نو. در جریان یه سالِ دیگه تموم می‌شم، با همه خاطراتی که فراموش می‌شن و با تمام حس‌هایی که تا عمر دارم، هر کجای دنیا هم که برم، می‌دونم متعلق به من‌ان. یک بارِ دیگه فقط منم و من؛ و چه اشکالی داره، زندگی همینه دیگه؛ آدم‌ها می‌آن که برن، سال‌ها، روزها، خاطرات، هر چی، می‌ذارم برن. نمی‌دونم زندگی رو صفحه‌هایی که فکر می‌کنم سفیدن اما در واقع فقط من نمی‌تونم بخونمشون، چی واسم نوشته، اما می‌خواستم بگم که من یادم نرفته زنده‌م، یادمم نرفته زندگی رو. امیدوارم -بیش‌تر از همیشه حتی-، می‌دونم و می‌خوام هم امیدوار بمونم؛ همین. برای کسی که نیستم زور نمی‌زنم، چیزی رو به زور نمی‌خوام، فقط قول می‌دم پا شم و برم، فقط برم. باقیش مهم نیست.

هم دیشب و هم پریشب رو ساعت از سه گذشته بود که خوابیدم؛ اولین بار تو زندگیم یه نفر یه طومار نوشت و فرستاد واسم و از بودنم تشکر کرد. نمی‌دونی ولی من به همین چیزهای به ظاهر ساده زنده‌م. به این‌که یکی داره اهمیت می‌ده، هر چند قراره تموم بشه. خاطره‌ی بارز نود و هفت من بود این آدم. به قول فاطمه، از پیرمرد ریش‌سفید بالای ابرها، ممنونم که اون امسال بود.

تمام این مدت سعی کردم دووم بیارم اما واقعا نمی‌تونم. نمی‌خواستم این مجموعه این‌جا به پایان برسه، می‌خواستم تا ته‌ش برم اما وقتی حرفی برای گفتن ندارم نوشتن بیش‌تر از این که لذت باشه، تبدیل به عذاب می‌شه واسم. تمام این مدت -امسال- و حدودا از یک و نیم سال قبلش پی خودم گشتم. گمونم امسال رد پاهایی از خودم رو پیدا کردم و راه افتادم دنبالش. گاهی وقت‌ها از مسیر خارج شدم، گاهی وقت‌ها رد پاها کم‌رنگ شدن، گاهی وقت‌ها هم عمیقا احساس کردم که «آره! همـــیــنه!». اما اون شب که نوشته‌های این‌جا رو فرستادم واسه میم ح، تازه متوجه شدم چقدر دیگه شبیه حرف‌های خودم نیستم. احساس می‌کنم تموم شده، همه چیز به ته‌ رسیده؛ کلماتم، افکارم، احساساتم. انگار یه مدت خیلی طولانی فقط داشت بارون می‌اومد، نرم‌تر و بی‌صداتر از همیشه؛ اما بارون بند اومده، خورشید داره از پشت ابر می‌آد بیرون، هوا نمناک و دلپذیر و آبیه. حالا وقتشه که بارون رو فراموش کنیم و از کلبه بیایم بیرون و بریم ادامه‌ی ماجراجویی‌مون. دلم می‌خواد مدت‌ها برم دنبال ماجراجویی خودم و چیزی شِیر نکنم، چارچوب‌های جدید کشف کنم، چیزهایی که خودم بهشون رسیدم و از کشفشون نفسم بند اومده. دلم می‌خواد وقتی برمی‌گردم این‌جا شبیه خودم باشه. قالبش، حرف‌هاش، دسته‌بندی‌هاش. دلم می‌خواد حس خونه بهم بده. مثل کسی‌ام که مدت‌هاست مهاجرت کرده و رفته؛ بهمن ماه که برگشتم خونه‌م و هر روز سعی کردم دست بکشم روی خاطراتی که این‌جا ساختم، خواستم بشینم پیش آدم‌هاش، دیدم این‌جا دیگه خونه نیست. در حالی که خونه‌ی دیگه‌ای هم ندارم الان، بی‌خانمانم. ته دلم به خودم می‌گم دووم نمی‌آری اما کاش بدونی چقدر دلم می‌خواد این کار رو بکنم. احساس می‌کنم باید بخونم، ببینم، بشنوم، کشف کنم بدون این‌که دیده بشم و یا چیزی بگم. احساس می‌کنم یه قسمتی از راه رو رفتم، این‌جا هم نوشتم، اما الان وقت پوست انداختنه، وقت نو شدن. احساس می‌کنم این دوره رو باید تنها باشم تا بتونم از پسش بربیام؛ نمی‌دونم. این پست خداحافظی نیست و صد البته نمی‌تونه باشه. می‌خوام فکر کنم مخاطبی ندارم و نداشتم، می‌خوام اگه قراره نوشتنی در کار باشه برای خودم باشه، برای دل خودم. ممکنه نتونم و هفته‌ی بعد بازم چراغ این وبلاگ از سر بی‌کاری روشن بشه اما دلم می‌خواد که بتونم. نمی‌دونم می‌رم یا همین حوالی بازم می‌خونم، اما هر چی که هست نمی‌خوام بنویسم. خسته شدم از فی‌البداهه رفتار کردن و حرف زدن، می‌خوام پشت هر کاری که می‌کنم یه دلیل باشه، حتی شده مسخره اما یه دلیل می‌خوام. الکی نوشتن‌ها، حرف زدن‌ها و ... حالم رو خوب نمی‌کنن. احساس می‌کنم خالی‌ام، باید برم و پر بشم از چیزهایی که مسیر ادامه‌ی زندگیم رو بسازن. وقتی داشتم اسم این‌جا رو می‌ذاشتم «زندگی پیش رو» تک تک این سه کلمه بهم حس امیدواری می‌دادن، هنوز هم می‌دن. هنوز هم پر می‌شم از اون حسی که بهم می‌گه زندگی‌ای هست که منتظره بری دنبالش، هنوز هم احساس می‌کنم روزهایی در پیش دارم که هم غمشون و هم خوشحالی‌شون باعث می‌شن گذشته‌ها رو رها کنم. دوست داشتم می‌نوشتم و کلمات آینه‌ی اتفاقات درونم می‌شدن، می‌خواستم اما بلد نبودم. می‌خواستم یه جوری بنویسم که انگار بار آخره اما از پس این هم برنیومدم. این فصل از این وبلاگ این‌جا تموم می‌شه واسه من، تا شاید یه روز همین‌جا اما متفاوت‌تر از اینی که هست شروع بشه. فقط فکر می‌کنم این‌جوری بهتره، همین.

بهمن نود و هفت

امروز داشتم فکر می‌کردم دوست دارم وقتی مُردم، بدنم رو بسوزونن و خاکسترم رو بریزن توی رودی که به دریا می‌ریزه؛ تا برسم دریا، ابر بشم، ببارم، دوباره دریا بشم و ذره‌ای از من تا ابد بین این چرخه دریا بشه و بباره.

”پدر پدربزرگم در معدن کار می‌کرد و سموم نامرئی و مرگباری در معدن وجود داشت. اما بدن معدنچی‌ها، برای حس‌کردنِ سم، به اندازهٔ کافی حساس نبود. بنابراین آن‌ها گاهی‌اوقات با خودشان یک قناری را با قفس‌اش به معادن می‌بردند. بدنِ قناری طوری ساخته شده که به موادِ سمّی حساس است؛ پس قناری به ناجیِ زندگی آن‌ها تبدیل می‌شد. وقتی سطح سم بیش‌ازحد افزایش می‌یافت، قناری دیگر آواز نمی‌خواند، و این سکوت، اخطاری بود برای فرار معدنچی‌ها از معدن. اگر معدنچی‌ها معدن را با سرعتی که باید، ترک نمی‌کردند، قناری می‌مُرد... و اگر خیلی طول می‌کشید، کارگران معدن هم می‌مُردند.
من به مری مارگارت می‌گویم که فکر نمی‌کنم دیوانه باشیم، بلکه فکر می‌کنم قناری هستیم. از او می‌پرسم: «ممکنه ما این چیزا رو از خودمون درنیاورده باشیم و فقط یه خطر جدی تو هوای اطراف‌مون حس کرده باشیم؟» به مری مارگارت می‌گویم که فکر می‌کنم جهان بیش‌ازکمی سمّی است و من و او برای تشخیص آن ساخته شده‌ایم.
بعد گلنن دویل ادامه می‌دهد که جاهایی وجود دارند که قناری‌ها در آن شاعر و فرزانه‌اند. از دیروز که خواندم‌اش فقط به این تکه از کتاب فکر می‌کنم چون طعم و مزه‌ی آشنایی مثل مثال‌های میم.ح می‌آید زیر زبانم.
تصمیم گرفتم به مدت بیست و چهار ساعت از اینترنت استفاده نکنم، دوشنبه شب بود، اینترنت را قطع کردم و دیشب سه دقیقه مانده به دوازده شب دوباره آنلاین شدم. خیالت را راحت کنم، هیچ اتفاق مهمی نیفتاده بود، حتی به گمانم کسی متوجه هم نشد. فقط من بعد از مدت‌ها یک کتاب تمام کردم و دو اپیزود سریال و یک انیمیشن دیدم. اتفاقا کتاب و انیمیشن آن‌قدر لذت‌بخش بودند که می‌خواهم هر هفته یک روز این کار را بکنم. در پایان روز مدت زمان استفاده از موبایلم به نیم ساعت هم نمی‌رسید و این را دوست داشتم. در واقع تصویر ایده‌آل من از زندگی‌ام همین است. که مدام ریفرش نکنم، که به کارهای خودم برسم، کارهایی که باعث شوند یادم برود دنیای دیگری هم وجود دارد. خیلی راه دارم تا رسیدن به این تصویر ایده‌آل، اما دیروز هم تجربه بدی نبود.

There are only two ways to live your life: as though nothing is a miracle, or as though everything is a miracle.

از وقتی این جمله رو توی وبلاگ آرزو خوندم، هر روز بهش فکر می‌کنم. بعضی روزها فکر می‌کنیم جهان فقط به دور ما می‌چرخه؛ بعضی روزها دوست داریم فکر کنیم که جهان فقط به دور ما می‌چرخه؛ بعضی روزها عکسی از یک کهکشان رو به ما نشون می‌دن و می‌گن تو حتی اون نقطه‌ی ریز روی عکس هم نیستی، فقط مثل این‌که زیاد جدی گرفته بودی. اما به نظر من واقعیت هر چی که هست، همونی نیست که من برای ادامه زندگی بهش نیاز دارم. انیشتین در این مورد حجت رو برما تموم کرده، اما قبل از خوندن این جملات هم من دوست داشتم فکر کنم پیدا کردنت معجزه بود، دیدن فلان آدم تو فلان روز، حتی پیدا کردن این حرف انیشتین. پارسال که ملت عشق رو می‌خوندم، جدا از اون قاعده‌ها بیش‌ترین چیزی که ازش یادم مونده این بود که عزیز زاهارا به اللا می‌گفت «چیزی به اسم تصادف وجود نداره». باور این‌که همه‌ی این‌ها برنامه‌ریزی شده‌ست، اما برای رسیدن به چی؟ نمی‌دونم.

من ترجیح می‌دم فکر کنم همه‌ش معجزه‌ست، این‌جوری حداقل دلم گرمه. فقط ته‌ش چیزی از دست ندادم، هوم؟ «معجزه دونستن اتفاقات» دلیل محکمیه واسه‌ی دلگرم بودن به همه‌ی روزهای در راه مانده، حتی دلیل محکمی واسه زندگی، واسه خود زندگی.