دلم تغییر می‌خواد، تغییر اسم، قالب، مدل نوشتن، هر چی. دلم می‌خواد فصل جدیدی شروع بشه، دلم شروع جدید می‌خواد. چند شب پیش داشت واسم توضیح می‌داد که چرا هیچ وقت هیچ چیزی رو آپدیت نمی‌کنه، آخرش رسید به جایی که اعتراف کرد از تغییر کردن می‌ترسه، از هر چیزی که جدید و ناآشنا باشه و اون رو از محیط امنی که بهش عادت کرده، دور کنه؛ بر خلاف من شاید.

بازم بوی مرداب گرفت همه چیز، بوی آبی که با همه شگفت‌انگیز بودنش اگه یک جا بمونه می‌گنده. دلم می‌خواد مثل قبل وبلاگ بخونم، بنویسم؛ از دیدن «یک نظر جدید» ذوق کنم. اما حتی نمی‌دونم چی باید بگم، چون هر روز که چشمم رو به این دنیا باز می‌کنم، نه اتفاق تازه‌ای افتاده و نه دغدغه متفاوتی به اون قبلی‌ها اضافه شده. نه رفتن و دور شدن، نه موندن و زندگی کردن، هیچ کدوم نمی‌تونن جواب من باشن واسه‌ی این دوره. فقط یادم بمونه زندگی سخته و قراره سخت‌تر هم بشه؛ قراره هی من با هزار زور و سختی یکم امید جمع کنم تو مشتم، بعد یه شب یکی بیاد بشینه رو مبل کنارم، از زندگی‌ای که هیچ وقت تجربه نکردم حرف بزنه واسم. یادم بمونه که درنهایت شب تموم می‌شه، امید از دستمون سُر می‌خوره و می‌ریزه رو زمین، گوشه چشم‌هامون گرم می‌شه، اما باید بشینیم روی زمین، با پشت دست اشک‌ها رو پاک کنیم و شروع کنیم به جمع کردن ذره‌های امید؛ چون درنهایت «همینه دیگه، همینه.»

«و در آخر، من، مرد خاکستری از ایتالیا، و من، مهرو از تهران، و من، الی از نمی‌دونم فعلا کجا این ماه هم با شما بودیم» این یکی از بزرگ‌ترین خواسته‌های من از این جهانه، که سال‌ها بعد با دوستانی که از دهه‌ی سوم زندگی می‌شناسم اما حالا دور از هم زندگی می‌کنیم، ینی خیلی دور از هم، رادیویی بسازیم و مثل حرف‌های این روزهامون با مرد خاکستری، از همه چیز حرف بزنیم. به همین سبکی که باهم حرف می‌زنیم، با همون شوخی‌ها، خندیدن‌ها، گاهی وقت‌ها سکوت کردن‌های وسط بحث و آه کشیدن‌های از ته دل حتی.

پریشب اولین بار نوشته‌های این‌جا رو به کسی از جهان واقعی نشون دادم. سه و نیم صبح بود؛ شروع کردم به خوندن آرشیوم. پست‌هایی رو نشونش دادم که خودم بیش‌تر از یک بار نخونده بودم، نه این‌که نخوام، نمی‌تونستم. امیدوارم اون‌ها رو گوگل نکرده باشی و الان این پست رو نخونی البته. نمی‌دونم چرا فرستادم و نمی‌دونم-شمارِ درونم بیش‌تر از همیشه کار می‌کنه الان.

نمی‌دونم دلیل این‌که این چند روز همه‌ش اکانت‌هایی رو پیدا کردم که صاحبشون همین دو سه روز پیش پست گذاشته بوده و الان دیگه نیست، چیه. دلیل فکر کردنم به مرگ، به این وبلاگ. به این‌که اگه فردا نباشم، به ده‌ها کار تیک نخورده توی دفتر To-DO Listم، به کتاب‌هایی که از دیشب موندن روی میزم، به آینه‌ی کوچیکی که جاش این‌جا نیست، به ظرفی که توش دسر خوردم، به نصف دسری که مونده، به لباس‌های مهمونی دیشب که درآوردم و موندن رو صندلی. به انتخاب واحدی که تو سر رسیدم نوشتم اما هنوز انتخاب نکردم. به کاغذهایی که رو دیوار روبه‌روی میزم چسبوندم، به ماشینی که مهرو واسم خریده اما هنوز ندیدمش که بهم بده. به قرارهایی که قرار بود چایی بخریم فقط و چون من دوست ندارم سهم من رو هم اون برداره. به شهری که هنوز نرفتم و ازش ننوشتم، به زندگی‌هایی که نکردم، به حرف‌هایی که نزدم. به همه‌ی چیزهایی که هنوز دستم بهشون نرسیده و صدها آدمی که شناختم و صدها جایی که رفتم و دیدم و زندگی کردم. راستش رو بخوای ترسیدم، با این‌که گاهی وقت‌ها واقعا خسته می‌شم از همه اون چیزایی که نمی‌تونم بنویسم و ننوشتن نابودشون نمی‌کنه، اما من هنوزم دلم زندگی کردن می‌خواد. هنوزم دلم به خوشی‌های کوچیک در راه مونده روشنه. یه روز پویای خط سوم نوشته بود دوست دارم جوری زندگی کنم که اگه یه وقت اون سر دنیا کسی داستان زندگیم رو خوند بگه: «شت پسر، فقط شت!» منم اولش فکر می‌کردم همین رو می‌خوام، اما الان فقط دلم می‌خواد یه جایی دور از همه این اتفاقات فقط واسه دل خودم زندگی کنم و خیلی بی‌صدا بمیرم. یه روزی فکر می‌کردم باید همه کتاب‌های خوب جهان رو بخونم، اما الان دلم می‌خواد کتاب‌هایی رو کشف کنم که کسی نمی‌دونه عه! اینم هست، چه خوبه. این رو تعمیم بده به تمام جنبه‌های زندگیم، به آدم‌ها که در ذات خودشون خیلی خوبن اما کسی کشفشون نکرده، به فیلم‌ها، به زندگی‌ها و داستان‌هایی که شنیده نشدن، به راه‌هایی که امتحان نشدن، به هر چی.

+از جهت این‌که همین الان که دارم می‌نویسم این آهنگ داره پلی می‌شه:

دریافت

نه این‌که از بی‌کاری به این چیزها فکر کنم، اتفاقا دارم درس می‌خونم اما احساس می‌کنم وقتشه که بنویسم و تموم بشه. چیزی که مشخصه اینه که اون از زندگی من رفته و معلومم نیست کی می‌آد؛ اگر چه فاصله‌ها به اندازه یک زنگ تلفنن اما من هنوزم دلم می‌خواد بهش زنگ بزنم؟ نه. دیگه دلم نمی‌‌خواد ازش بنویسم، حرف بزنم، یاد حرف‌هامون یا خاطراتمون بیفتم. دیگه حتی نمی‌دونم ممکنه جرئت کنم و دوباره بخوام کسی رو دوست داشته باشم یا نه، یا این‌که اصلا دلم می‌خواد منتظر کسی باشم یا نه. اما اینو می‌دونم که من خیلی قوی‌تر از اون دختر‌ی‌ام که سال‌ها پیش واسه اولین بار دوست داشتن رو تجربه کرد و تا سال‌ها وابسته موند. شاید اون منِ قبلی تو این موقعیت منتظر موندن رو انتخاب می‌کرد؛ شاید خیلی رویایی ترجیح می‌داد در نبودنش هم کسی رو دوست داشته باشه؛ شاید درستش همینه. حتی من مطمئنم اون آدم کسیه که می‌شه منتظرش موند. اما دلم نمی‌خواد، با این‌که دوستش دارم و مثل بیش‌تر آدم‌های زندگیم واسم دوست‌داشتنی می‌مونه، اما نمی‌خوام. چون من خیلی به امید گره زدم زندگیم رو و از پس رهاش کن بره‌ها برنیومدم هیچ وقت، اما این بار اتفاقا دلم می‌خواد این عدم تعلق به کسی، چیزی، جایی، بره تو جونم، رخنه کنه تو وجودم. که هر وقت لازم بود کیفم رو بردارم و برم؛ که خداحافظ؛ نقطه. اما یه چیزی بین خودمون بمونه، خوشم اومده بود از حس دوست داشته شدن؛ از این‌که انگار من هر جوری باشم خاص‌ترین آدم دنیام، از این‌که جوری گوش می‌داد که انگار دنیا دیگه دور خورشید نمی‌گرده، جهان ایستاده و به جز من کسی نیست. اما می‌دونی، زندگیه دیگه. اتفاقا خوشم اومده  از بزرگ شدن؛ از این‌که می‌تونم بپذیرم این هم بخشی از فرآیند دوست داشتن یه آدم دیگه‌ست. بعضی شب‌ها تا سر حد مرگ دلتنگ شدم، چشمام پر شده، اما چه اشکالی داره؟ همیشه این احتمال هست و بیش‌تر وقت‌ها اتفاق هم می‌افته، که این بار هم افتاد. من این‌جا زیاد ازش نوشتم، مخصوصا آرشیو پارسال وبلاگم پره از حسی که اون روزها داشتم. پاک‌شون نمی‌کنم؛ هنوز هم قشنگن واسم. از خودم بخاطر داشتن‌شون بدم نمی‌آد و به گمانم این چیز خوبی باشه، هوم؟

شاید این یک سال آخر بیش‌ترین چیزی که ازش نوشتم این بود که می‌خوام خودم باشم؛ یه جاهایی تونستم و یه جاهایی هم نه. تا این‌که شهریور امسال با کسی آشنا شدم که به نظرم خیلی خودش بود، همیشه. خیلی شب‌ها باهاش حرف زدم، تا دو، گاهی وقت‌ها تا سه و نیم. هی تعجب کردم از کیفیت‌هایی که این آدم داره، هی بیش‌تر به وجد اومدم، هی خواستم بیش‌تر کشف کنم؛ ته‌ش می‌دونی چی شد؟ متوجه شدم چقدر شبیهیم. متوجه شدم در حقیقت ما جذب آدمایی می‌شیم که منِ اون‌ها خیلی شبیه منِ خودمونه. شاید جذب شهامتشون می‌شیم، جذب این‌که می‌تونن خودشون باشن. متوجه شدم تو روابط انسانی امنیت مهم‌ترین مسئله‌ست؛ این‌که طرف مقابل رو متوجه این قضیه کنی که اشکال نداره خودش باشه، اشکال نداره هر چیزی که مد نظرشه راحت بیان کنه. براش از آهنگ‌هایی که دوست دارم گفتم، از کسی که هستم، از آدمایی که جذبشون می‌شم، از این که هوش و سواد چقدر برام جذابه، جذاب‌تر از هر چیزی و تنها واکنشی که دیدم این بود که صادقانه می‌گفت چه خوب! یا اگه مخالف بود هم من هیچ وقت احساس نکردم که الان باید از خودم بدم بیاد چون این‌جوری‌ام. اتفاقا مصداق بارز همونی بود که هلاکویی می‌گفت، این که من خوبم، تو هم خوبی، متفاوتیم اما مشکلی نیست. ببین من هنوزم اصرار دارم که قطعا هر کسی به وقتش میاد، قطعا اگه اومده دلیلی هست، قطعا اگه قراره اتفاق بیفته به وقتش حتما میفته، پس غصه و حسرت واسه چی؟ تو راه خودت رو برو، زندگی هم باهات راه میاد. حالا بعد از حدودا یک سال این مشکل خود سانسوری تا حد زیادی رفع شده واسم، که شاید خیلی بدیهی باشه واست اما برای من حتما باید این‌جوری حل می‌شد.
+ اپیزود آخر رادیو دیو رو پلی کردم همین دو ساعت پیش، تموم شد و رسید به این آهنگ، که دیروز حدودا سی بار گوش داده بودم، که دلم با اجرای شب یلداشون بود و بارها فیلم اجرای این آهنگ رو دیدم دیروز و اون‌قدر خوشحال شدم از شنیدنش تو رادیو دیو که حد نداره. «یادت نره زندگی، یه وقت یادت نره زنده‌ای» منم دارم تلاش می‌کنم واسه چیزی که می‌خوام و خودمم تعجب کردم از این حجم امیدوار بودنم! «من اشک آرزو می‌کنم برات، نه تو غم، نه، تو اوج خنده» که برسم این‌جا.

کوه باش و دل نبند - گروه او و دوستانش - 5 مگابایت
دریافت

انگار آدم واقعا عادت می‌کنه به حرف نزدن؛ این سومین پست از آذره و شاید آخریش. هفته پیش عقد دوست نزدیکم بود، اولین بار تنهایی رفتم عروسی، حتی اولین بار قانع کردن مامانم زیاد طول نکشید. دیشب جشن سربازی پسرعموم بود و بار پنجاه و هفتم به این نتیجه رسیدم که کفش پاشنه بلند با تمام جذابیتش واقعا اختراع بی‌خودی بود. دو روز پیش مامانم تصادف کرد، حالش خوبه، حال ماشین هم خوبه، حال ماشین طرف مقابل هم خوبه نسبتا. مامان تنها بود و داشت میومد دنبال من که با یه پسر جوون تصادف می‌کنه؛ دیروز داشتم در مورد این شوخی می‌کردم و غصه می‌خوردم که حیف من نبودم تو صحنه تصادف. عین فیلما از ماشین پیاده می‌شدیم و وقع ما وقع! خودمم خنده‌م گرفته بود از این‌که تو هر موقعیتی (اکثریت قریب به همه) یه چیز خنده‌دار می‌رسه ذهنم که نباید. آدمای جدیدی اومدن زندگیم، ینی از قبل هم بودن اما حالا حضورشون بسیار پررنگ شده و بعد از مدت‌ها به این نتیجه رسیدم که ارتباط داشتن با آدمایی که باب میل خودتن چقدر می‌تونه آرامش داشته باشه، چقدر می‌تونه کیفیت زندگیت رو ارتقاء بده. حالم خوبه در کل اما حرفی واسه زدن ندارم. فقط گاهی وقت‌ها احساس می‌کنم زمان خیلی تند می‌گذره و من جا می‌مونم از اتفاقات. اما با این حال شوق زندگی دارم به طرز عجیبی. راستش آذر پر بود از اتفاقات غیر منتظره و ناخوشایند حتی، اما از نظر مالی خوب بود واسه من. اولین باره این‌قدر کار کردم و واقعا دارم مستقل می‌شم و این خیلی حس خوبی داره، این‌که حساب و کتاب می‌کنم و سعی می‌کنم ورودی و خروجی‌هام رو مدیریت کنم. تقریبا یه ماهه باهاش حرف نزدم و هم‌زمان چندین حس عجیب و غریب رو با هم دارم تجربه می‌کنم. یه روز می‌بینم دارم می‌میرم از دلتنگی، یه روز کاملا بی‌حسم. بیش‌تر از همه دلم واسه این تنگ می‌شه که با ذوق و شوق از اتفاق‌های خوبی که میفتاد، بهش می‌گفتم. آرومم، ناراحت نیستم، هنوزم دارمش، فقط انگار همه‌ش یه چیزی کمه، انگار یه چیزی رو جا گذاشتم، انگار یه چیزی رو یادم رفته باشه و ندونم چی. زندگی کردن با این حس سخته یکم فقط، همین. دوباره دارم 504 می‌خونم و تصمیم گرفتم این بار واقعا تمومش کنم. از یه طرف میل زیادی به کم‌رنگ شدن دارم، از یه طرفم دلم می‌خواد یه چیزی بگم، اما نمی‌دونم چی. از یه طرف شب‌ها آروم‌ترینم، سرم به کارهای خودم گرمه تو دنیای خودم. چراغ‌ها رو خاموش می‌کنم، نه صدایی، نه آهنگی، نه کتابی، مطلقا هیچ چیز؛ سکوت شب و صدای بخاری. از یه طرفم دوست دارم روزها کش بیان، بیش‌تر کار کنم، بیش‌تر درس بخونم و حواسم پرت باشه از همه چیز. هر روز چک می‌کنم ببینم کی برف میاد. هوا سرده، روی زندگی منم یه گرد خاکستری پاشیدن انگار، که از ته مهاش یه نور گرم نارنجی می‌زنه بیرون. حتی دیگه انتخاب نمی‌کنم چی گوش بدم، یه آهنگ از ساند کلاد پلی می‌کنم و ما بقی خودشون میان و می‌رن. یا هر از گاهی سید یه آهنگ قدیمی از آرشیو پیدا می‌کنه و نصف شب می‌فرسته واسم و من رو با هزاران خاطره وسط شب ول می‌کنه. امشبم شهاب بارونه انگار، مفهوم آرزو و هدف عوض شده واسه من. نمی‌دونم چی آرزو کنم؛ بسته شدن همه آکولادها پیشنهاد خوبی باشه شاید، هوم؟

بعد خواستم بگم بعضی چیزها خیلی آروم و بی‌صدا تموم می‌شن؛ بی‌حاشیه. مثل رفتن روز و بنفش شدن آسمون، یا بی‌صدا اومدن شب. بدون این‌که بخوای، بدون این‌که بتونی جلوی اتفاق افتادنش رو بگیری. بدون این‌که حتی بذارن بپرسی چرا، یا حتی فرصت پرسیدن پیدا کنی. می‌دونی، تموم شدن همیشه بد نباشه شاید، شاید مثل هزاران اتفاق دیگه بعدها متوجه بشی که عه! چقدر خوب شد اتفاقا. فقط مشکل از جایی شروع می‌شه که واسه چراهای توی سرت جوابی پیدا نکنی. هر شب به یه سری سناریوی بی‌خود فکر کنی، تبدیل بشی به یه علامت سوال حول چندین جواب مبهم.

اینا رو نوشتم که بگم اوهوم؛ همه چیز روبه‌راهه، منم خوبم. فقط نمی‌دونم و بعضی وقت‌ها ندونستن واقعا آزار دهنده‌ست. دارم با کلمات بازی می‌کنم، خیلی ناقص و بی سرو ته‌ن امروز. اخیرا همه چی واقعا شبیه فیلم شده، همون‌جوری که می‌خواستم. اما به چه دردی می‌خوره وقتی کسی رو واسه تعریف کردن نداشته باشی؟ یا واقعا لازم بود نقش اول اتفاقات ناراحت کننده‌ی فیلم حتما اون باشه؟ همه چیز رو به‌راهه، اوهوم. اما کاش جای خالی نبودن‌ها چکه نمی‌کرد رو این بودن‌ها.

تو دلم دانشجویی که دم غروب رسیده شهر غریب، رفته خونه‌ش، صاحب‌خونه بهش گفته دیگه نمی‌تونی اینجا بمونی. آسمون چکه می‌کنه؛ آبیِ پررنگ. گوشه امنش رو ازش گرفتن، نشسته رو نیمکت پارک نزدیک خونه‌ای که دیگه خونه‌ش نیست؛ تنها. صدای اذان، کلاغی که یک لحظه روی لبه‌ی نیمکت می‌شینه.

دیگه رها کردم شمردن روزها رو. همون اتاق امن رو از منم گرفتن، منطقه آزاد رو. کلمه‌ها اون‌قدر سریع رد می‌شن که موندم از کدومشون بگم. از این‌که دلم برا اون حس تنگ می‌شه؛ از این‌که از نصفه نیمه بودن‌ها متنفر بودم از همون اول، اما الان بیش‌تر؛ هنوزم دارمت، اما قرار نبود همه‌ی این اتفاق‌ها به یه پیام "چه خوبه که هستی" ختم بشن.

اون‌قدر قصه قصه کردم که گفت بیا، اینم قصه‌ت. اینم فیلمی که همیشه می‌خواستی. یه جوری همه چیز برعکس شد و تو موقعیتت قرار گرفتم که کاملا بهت حق می‌دم. و نمی‌دونی اولین بار توی زندگیم چقدر از فهمیدن حس کسی پشیمون شدم. چون وقتی نمی‌دونی، متهم کردن آسونه، می‌تونی خودت رو تبرئه کنی و بکشی کنار. نشد چون اون نخواست، اما الان چی؟ الان که متوجه شدی اون نمی‌تونست بخواد، چی؟

منصفانه نیست فقط، همین.

"مثل حس نشون دادن ماه به دیگران"

من اصلا اعتقاد دارم ماه واسه این «هست» که به دیگران نشونش بدی. 

پست قبل رو می‌خونم و سرم درد می‌گیره از پیچیده کردن‌های خودم. بهش گفتم خوشم نمیاد از حرفایی که می‌زنم، واسه همین تصمیم گرفتم از بازی برم فعلا. واسم نوشت کام بک تو دِ گیم، آدم باید حرفاشو تو جریان بازی بزنه اصلا؛ اند لتس سی وات هپنز. منم تصمیم گرفتم فکر نکنم، در موردش حرف نزنم، فقط برم و بازی کنم. بعدش حرف‌ها خود به خود زده می‌شن. درسته که هر آدمی واسه یه دلیلی میاد تو زندگیمون، اما حواسم هست دلیلی که تو واسش اومدی خیلی جالب‌ و عجیب و غریبه. خیلی حواسم هست.