بیدار شدم برای کلاس آنلاین هشت صبح، ولی مثل هفته پیش تشکیل نشد. بیشتر از یک ماهه که اینجا چیزی ننوشتم، انگار زمان داره سریعتر از همیشه میگذره. هر روز تقریبا زودتر از هشت بیدار میشم، بدون هیچ تلاشی برای زودتر بیدار شدن. از وقتی اومدم توی این اتاق، صبحها نور از این پنجرهی بزرگ میاد تو و روزم شروع میشه. فکر میکنم نور جلوی افسرده شدنم رو میگیره، اینجا همیشه نور هست، برخلاف اون اتاق قبلیم که هر ساعتی از روز باید چراغ روشن میکردم، معمولا هم روشنش نمیکردم و توی تاریکی همیشگیش آهنگهام رو گوش میکردم، و غمگین میشدم. شبها اینجا ساکته و مجبور نیستم با کسی بحث کنم که ساکت باشه و من بتونم بخوابم. زود خوابم میبره. با اینکه همه چیز ساکت و آرومه اینجا، اما همهش خودم رو در حالی میبینم که خیلی زود صبح شده و روز جدیدی داره شروع میشه. کتابهام شنبه میرسن و میتونم برگردم به درس خوندن و به چیزی فکر نکردن. الان هم زیاد فکر نمیکنم، و این چیزی نیست که دوستش داشته باشم. صرفا انگار همه چیز خیلی سریع و شلوغه و تا من به خودم بیام روز تموم شده. آزمون شهری رو بار اول رد شدم. همه چیز خوب بود، پارک دوبلهی قشنگی کرده بودم، تا اینکه افسر ازم پرسید اینجا کجاست؟ نگاه کردم، پل بود، گفتم استرس دارم و یادم رفت بگم، گفت استرس داری ماشین رو خاموش کن، چرا استثنا رو نمیگی؟ میخواستم بگم چون همه گفته بودن حواست به کلاچ باشه که خاموش نکنی، حواسم از پل پرت شد. نفر بعدی پنج بار قبل راه افتادنمون ماشین رو خاموش کرد، نفر بعدیترش حتی کمربند رو نبسته بود، هر سهتامون رد شدیم. ولی فقط من بار اولم بود. یه هفتهست که دارم به یه نفر توی ترجمه یک برنامه تلویزیونی کمک میکنم و هر از گاهی کامنتهای پستها رو میخونم و جواب میدم. برام عجیبه که آدمها اینقدر همه چیز رو جدی میگیرن، اینقدر نسبت به یک برنامه تلویزیونی که هدفش سرگرم کردن آدمهاست واکنش نشون میدن. بعضیها میگن دوست دارم دهن فلان شرکت کننده رو جر بدم، یا از فلانی متنفرم! و جالبه که دست از دیدن برنامهای که همچین حس شدیدی رو توی وجودشون برانگیخته میکنه، برنمیدارن. ینی ما قبل از هر چیزی باید یکم به روان خودمون رحم کنیم ولی شایدم از اون حس تنفر خوششون میاد. انسانها خیلی عجیبن. بعضی وقتها هم فکر میکنم اگه زیاد نمیتونم به زندگیم، به اتفاقات و آدمها فکر کنم، حتی به خودم، اصلا داشتن این وبلاگ و نوشتن به چه دردی میخوره؟ من معمولا موقع نوشتن پستهام به یه آهنگ هم گوش میدم، حس و حال اون آهنگ میاد و میشینه بین کلماتم، امروز هیچ آهنگی پیدا نکردم که شبیه حرفهام باشه، شاید چون خیلی پراکندهن. نمیدونم شایدم باید بیشتر تلاش کنم برای عمیقتر زندگی کردن.
بعضی وقتها فکر میکنم اینجا نوشتن باعث میشه از بار سختی مشکلاتم کم بشه و حتی راحتتر حل بشن. بعد از اون پستی که نوشته بودم دیگه بهم ترجمه نمیدن، بعد از ماهها سه تا ترجمه نسبتا خوب گرفتم. تا حد زیادی از پس چیزهایی که باید صحبت میکردیم و حل میشدن، براومدیم. هنوزم فکر کردن به این فاصله جغرافیایی مضطرب و غمگینم میکنه، ولی دارم کم کم یاد میگیرم. وقتهایی که ناراحتم، سعی میکنم زود ذهنم رو از فکر کردن به اون موضوع منحرف کنم. وقتی هم حالم بهتره، سعی میکنم با خودم صحبت کنم، حواسم باشه که داشتن همه این حسها طبیعیه و فقط باید بذارم گذر زمان باعث بشه عادت کنم بهش. تصمیم گرفتم اتاقم رو ببرم طبقه بالا، با اینکه معمولا بیشتر روزها از صبح تا شب تنهام، ولی نیاز به تغییر دارم، به اینکه اتاقم یک پنجره بزرگ داشته باشه به بیرون، و همیشه نور صبح بیفته روی فرش. نمیخوام نزدیک مرز افسردگی راه برم همیشه. نور باعث میشه بتونم یکم دورتر بایستم و تماشاش کنم. که بدونم همیشه اونجاست، ولی یک مرز باریکی هست، و من اینطوری دور میمونم ازش، با چیزهای خیلی کوچیک. تصمیم گرفتم صبحها برم پارک و پیادهروی کنم. چون دوره، میتونم با ماشین برم و رانندگیم هم بهتر بشه. نمیدونم؛ این یه سال قراره پر از روزمرگی، درس خوندن، زبان خوندن و سرچ کردن و یاد گرفتن باشه. ترسم از نتونستن یکم ریخته، بهترم. با خودم قرار گذاشتم هر چقدر که میتونم، هر روز انجام بدم؛ هر چند خیلی کوچیک، خیلی ناچیز. تا وقتی که بتونم روزهای طولانی قوی بمونم. قبلا قدمهای ناچیز خوشحال یا راضیم نمیکردن، ولی الان فکر میکنم خب من اینطوریام و لازم نیست باهاش بجنگم. به حد کافی اون بیرون جنگ هست، باید یکی یکی آب بریزم روی جنگهای توی سرم، و ادامه بدم فقط.
دیروز تصمیم گرفتیم تا چهارشنبه به همدیگه فرصت فکر کردن بدیم و اصلا صحبت نکنیم. امروز بالاخره تونستم یک ربع با یه روانکاو در مورد حسم صحبت کنم. هر چند چیزی نگفت که خودم قبلش نمیدونستم، ولی همین که تونستم به زبون بیارمش کمک خوبی بود برام. یه جایی بعد گوش دادن به حرفهای من، گفت که از صدات و بغضت میشه فهمید که چقدر ناراحتی و سخته این شرایط برات؛ بعد شنیدنش بغضم تبدیل شد به گریه و بقیه حرفهام رو در حالی که گریه میکردم زدم. احساس میکنم یکم سبک شدم، گریه کردن پیش یه آدم دیگه که مجبور نبودم حسم رو ازش پنهان کنم، حالم رو بهتر کرد. گفت هر روز بیست دقیقه فقط بنویسم، هر حسی رو که دارم بیارمش روی کاغذ و بعد بدون خوندن، بندازمشون دور. نذارم چیزی روی دلم سنگینی کنه. میخوام سهم امروز رو یکم بعد بنویسم و بعد شروع کنم به ترجمه کردن. نمیدونم چی میشه، ولی میدونم همیشه اینطوری نمیمونه همه چیز.
نمیدونم این «نمیتونم از پس هیچ کاری بربیام» از کجا پیداش شده، ولی حتی نوشتن این پست هم چند روز زمان برد. امروز جلسه اول رانندگی بود؛ با اینکه مربی گفت برای بار اول رانندگیم خوب بود، ولی برای فردا استرس دارم. در حدی که دوست دارم کلاً نرم و رهاش کنم. فکر میکنم هیچ وقت از پس اینکه حواسم موقع رانندگی به همه جا باشه، برنمیام. در حالی که به خودم میگم هزاران نفر تا الان تونستن، چرا تو نتونی؛ ولی فایدهای نداره. شروع هر چیزی برام خیلی سختتر از قبل شده، ادامه دادنش هزار برابر بدتر. یه مدت چون میخواستم تمرکزم بیشتر روی درس خوندن باشه، هیچ ترجمهای نگرفتم. الان هم از شانس من هیچ ترجمهای نیست؛ پریروز که درخواست یک ترجمه کوتاه و راحت رو برام فرستادن، متنش رو میخوندم و فکر میکردم من قبلا چه جوری از پسش برمیاومدم؟! در حالی که اونهایی که ترجمه کردم، خیلی بیشتر و سختتر از این بودن؛ و درنهایت هم این رو بهم ندادن. سعی میکنم سخت نگیرم، با قدمهای خیلی کوچیک جلو برم، ولی فقط احساس ناتوانی میکنم. ناامیدی هم نه، ناتوانی به معنای واقعی کلمه. دیروز قرار بود بعد مدتها نصف روز بریم یک جایی و حال و هوامون عوض بشه، با اینکه آخر روز خوشحال بودم که رفتیم و خوش گذشت بهم، ولی موقع حاضر شدن برای رفتن، به زور خودم رو کشوندم بیرون از خونه. و نمیدونم چرا؛ انگار یک چیزی یک جایی درون من شکسته و من نمیتونم ببینم چیه و کجاست که بتونم درستش کنم. من همیشه میدونستم زندگی سخته و بلاه بلاه بلاه، ولی همیشه هم امیدوار بودم، فکر میکردم از پسش برمیام، ولی الان فقط فکر میکنم زندگی سخته و من هیچ وقت زورم بهش نمیرسه، درنهایت راه خودش رو میره. اون محدوده امنی که آدمها دوست ندارن ازش خارج شن، برای من خیلی خیلی کوچیک شده، جوری که فقط میشه توش زنده موند، کار دیگهای نمیشه کرد.
به جز وظایف روزانهم توی خونه، هیچ کار مهمی انجام نمیدم. همیشه احساس میکنم فقط یک قدم با افسردگی فاصله دارم و باید با درست کردن روتین و لذت بردن از چیزهای کوچیک، بتونم ازش فرار کنم. دیروز و پریروز که حالم بدتر بود، یاد ADHD افتادم. یاد اینکه چقدر احتمالش قویه که این رو داشته باشم. توی یوتوب سرچ کردم که چه جوری میشه باهاش زندگی کرد. یک ویدیو پیدا کردم، یک خانوم 34 ساله از تجربهش گفته بود. از یه جایی به بعد فقط مجبور میشدم ویدیو رو قطع کنم و گریه کنم. چون خیلی حرفهاش شبیه من بود. چون اولین بار فهمیدم خیلی از این سخت گرفتنها، خیلی از این چیزهایی که همیشه یقه خودم رو میگرفتم به خاطرش که چرا اینطوریام و ... همهشون یک دلیل دارن انگار. یک دلیل واقعی، نه یک بهونهای که خودم پیداش کرده باشم. تشخیص نهایی توی ADHD با روانپزشکه، و من مطمئنم اگه توی خونه مطرحش کنم، کسی باور نمیکنه که واقعا همچین چیزی هست؛ احتمالا مامانم میگه روی خودت اسم نذار. ولی واقعا از اینکه باید برای هر چیزی چندین برابر تلاش کنم، خستهم. حتی نمیدونم واقعا این رو دارم یا نه، ولی میخوام همه چیز یک راه حل داشته باشه. میخوام اون آدمی که همه چیز رو نصفه ول میکنه، نباشم. میخوام بدونم مشکلم چی بوده واقعا. توی کامنتهای اون ویدیو، این رو پیدا کردم. و واقعا از لحظهای که بیدار میشم، تا شب برای من همینه. انگار همزمان توی یک اتاق پنج تا تلویزیون و ده تا رادیو و ده تا ضبط صوت روشنن. و نمیدونم چیکار کنم.
• امروز دومین جلسه تئوری رانندگی بود. توی همین دومین جلسه از افسر بدم اومده؛ دیروز به خودم فرصت دادم تا قضاوت نکنم ولی واقعا نمیتونم بفهمم که کلاس رانندگی چه ربطی به بیشخصیت بودن آدمهایی داره که نمیخوان حجاب رو رعایت کنن. کلاسمون مصداق بارز زنان علیه زنانه، و نمیدونم آدمها چرا یکم زحمت فکر کردن رو به جون نمیخرن. هر چی افسر میگه، دوتا هم میذارن روش و تاییدش میکنن. میدونی، بعضی وقتها وسط مثال زدنهاش از هر چیزی، پای قانون رو وسط میکشه، و آدمها طبق تجربه من، خیلی کم از نص صریح قانون سردرمیارن، بنابراین کسی متوجه نمیشه که داره پرت و پلا میگه این آقا. دیروز و امروز رشته یکی دو نفر رو پرسید، و من سعی میکنم باهاش ارتباط چشمی برقرار نکنم تا از من چیزی نپرسه، وگرنه ممکنه بگم بهتره دهنت رو در مورد چیزی که نمیدونی، بسته نگه داری. مطمئنم همه آدمها خوبیهای خودشون رو دارن، ولی بعضی وقتها واقعا دیدن این خوبیها توی توان من نیست. میدونی، با هر مدل آدمی میتونم کنار بیام، ولی وقتی یکی دو فاکتور اساسی رو از نظر من نداره، خیلی زود از چشمم میفته. باورم نمیشه کلاس جذاب رانندگی تبدیل به همچین جایی شده برام.
• دانشگاه هیچ جوره با اون دو واحد عملی مونده کنار نمیاد؛ با این حساب باید یک ترم دیگه اون دو تا واحد رو بردارم فقط و این ینی نمیتونم آزمون وکالت ثبتنام کنم و ارشد هم که تموم میشه قضیهش. واقعا نمیتونم دلیل پشت اینها رو درک کنم. به حد کافی زحمت نکشیدم؟ به حد کافی دیر نشده توی زندگیم؟ چقدر دیگه باید صبر کنم، نمیدونم.
• ۲۲ مرداد ۹۹، من خیلی شجاع بودم، شجاعتر از الناهای تمام زندگیم. یک متن طولانی نوشتم و وقتی توی جاده بودیم براش فرستادم؛ همه چیز رو گفتم، از اول تا آخرش. انتظار همه جور برخورد رو هم داشتم، ولی انتظار این همه مهربونی رو نه. حالا احساس سبکی میکنم، میتونم در مورد دغدغهها واقعی زندگیم باهاش حرف بزنم و به هیچ چیز دیگهای فکر نکنم. اسم این مورد رو باید بذارم: «تمام آنچه که هرگز به تو نگفته بودم».
• تفریح خاصی ندارم به جز suits. که اون هم با این وضعیت الانم، ناامیدم میکنه از اینکه آدم وکالتم. خیلی دلم میخواست این دوره تموم بشه بالاخره و خیالم از شغلم راحت شده باشه، suits همه چیز رو خیلی جذاب نشون میده در مورد وکالت، ولی انگار هزاران سال دورم ازش. به تعدادی معجزه کوچیک نیاز دارم تا این قضیه حل بشه ...
• قبل از این قضیه رانندگی، یک آگهی از دیوار برای بابام فرستادم، یک ۲۰۶ ظاهرا تمیز و مدل ۸۶ بود. نوشتم: «بابا انگار میخوای این رو بخری برای من :)))»، میخواستم از در طنز وارد شم، ولی بابام هم از همین در وارد شد و قضیه کنسل شد. احساس میکنم توی ایران تا الان هر چیزی که داشتیم، داشتیم. بعد از این دیگه قرار نیست چیزی بهش اضافه بشه، باید سعی کنیم قبلیها رو حفظ کنیم. انگار بازی رو توی یک جایی save کردن و هر چیزی به دست آوردی، فرق خاصی به حالت نمیکنه. ولی بمیری هم از همون جای قبلی شروع نمیکنی، باید بری اون ته.
شاید به نظر بیاد این پست سراسر ناامیدیه، ولی من هنوزم امیدوارم؛ به کی یا به چی؟ نمیدونم واقعا.
برای من ۱۸ تا ۲۲ و حتی ۲۳ سالگی اینطوری بود که محیط بهم القا میکرد که بزرگ شدم، ولی خودم همچین فکری نداشتم؛ چون همیشه فکر میکردم ۱۹ سالگی وقتیه که واقعا داری از پس همه مشکلاتت برمیای و خیلی چیزها بلدی. ولی به هر کدوم از این عددها که رسیدم، دیدم من همونم. ینی هیچ وقت حس بزرگ شدن بهم دست نداد، حس باتجربه بودن چرا، حس اینکه واقعا دارم از پس یک چیزی برمیام، حس عه ببین چقدر بهتر شدم توی این موضوع. ولی حالا که رسیدم ۲۴ سالگی، انگار جاییه که واقعا همه انتظار دارن بزرگ بشم. هر بار که بعد از یک مدت دیاکتیو بودن اکانتم (بذارید معادل فارسی کلمات رو ننویسم و راحت باشم اینجا)، برمیگردم اینستاگرام، میبینم دو، سه نفر از همدورهایهای دبیرستان یا دانشگاه ازدواج کردن، انگار اون «دیگه واقعا بزرگ شدی»، محکمتر کوبیده میشه رو سرم. همه انتظار دارن برم سر کار، مسئولیتپذیر باشم، بتونن روی من حساب کنن، ولی من احساس میکنم هیچ وقت قرار نیست برای این آماده بشم. ولی میدونم کلا آماده بودنی در کار نیست، یهو هلت میدن وسط میدون، حالا اگه جرأت داری جا بزن، بگو من نمیتونم. بعضی وقتها به این فکر میکنم که اگه واقعا از این آزمون قبول شم چی؟ نمیتونم تصور کنم که یک دادگاهی هست، همه با چندین سال سابقه نشستن، من اون وسط دارم از حق یک نفر دفاع میکنم، با صدای بلند و رسا حرف میزنم، سعی میکنم حواسم جمع باشه و قبل از این که حمله کنن، دفاع من آماده باشه (اوکی، فعلا بیاید به این فکر نکنیم، چون نمیتونم). فکر میکنم اون زمانی که پشت کنکوری بودم، انگار باعث شده از زندگی عقب بیفتم؛ منظورم دقیقا همین جمله نیست ولی نمیدونم چه جوری بگمش. انگار تکرار یک مرحله از زندگی، باعث شده که بعداً دیرتر رشد کنم، ینی من الان شاید مثل یک فرد ۲۲ ساله فکر میکنم، اگه اون سالها رو از دست نمیدادم شاید الان مواجه شدن با این مسئولیتها یکم برام آسونتر میشد؛ نمیدونم. ولی به طور خلاصه:
پریشب داشتم سعی میکردم بهش یاد بدم چه جوری اون سس معرکه رو برای نودل درست کنه و همزمان حواسم بود که بلند صحبت نکنم چون یازده شب بود. فقط برات مینویسم که بعدها بدونی این از معدود لحظههای روشن این چند ماه بود که من از ارتباط آنلاین خسته نبودم و فقط حواسم بود که سس خوشمزه از آب دربیاد. امیدوارم هر وقت خواستی برگردی و به این روزها نگاه کنی، به جای اینکه ناراحت باشی که خوب و کافی نبودی (مثل همیشه)، حواست به این هم باشه که من سعی کردم یک چیزهایی رو درست کنم و اگه میبینی نتیجه ندادن، فقط رد شو ازشون. شاید باید سعی کنم با جزییات بیشتری برات بنویسم. مثلا امروز یک دستنبد فیل خریدی؛ بینهایت ظریف و کوچیکه. یک جایی رو پیدا کردی که کتابهای زبان اصلی موراکامی رو با قیمت مناسب میفروشن، ممکنه فردا اونها رو هم بخری. هر روز ساعتها به شیرینی فروشی کوچیکت فکر میکنی، ولی همه چیز مثل دومینو به هم وابستهست و ممکنه نشه؛ ولی خب زندگیه دیگه. همیشه یک احتمالی برای نشدن/ شدن هست. سعی کردی این پست رو بنویسی تا بعدها یادت بیاد یک سری چیزها. واقعیت اینه که سخته برات، خیلی هم سخته، سعی میکنی غمگین نشی و فکر نکنی. مثل وقتیه که میدونی دور و بر ساعت پنج قراره با کسی بری جایی و ساعت الان چهاره. نمیتونی کاری بکنی، فقط منتظری تا نزدیک پنج بشه و نمیدونی هم اون دقیقا چه ساعتی میاد. همه چیز آلوده به بلاتکلیفیه ولی اشکالی نداره. نمیدونم چه جوری، ولی شایدم از پسش براومدی. قرار نیست این پست ناراحت یا غمگین تموم بشه. اصلا برای همین وقتی ایده این قالب رو توی وبلاگ هایتن دیدی، خواستی این رنگها رو انتخاب کنی. چون باید قوی بمونی، لزوما خوشحال هم نه، ولی قوی و یه جوری که ناراحت هم نباشی. شاید اصلا یادت نمیاد اینها در مورد چیان که امروز نوشتی، ولی اشکالی نداره.
وبلاگ عزیزم، بعضی شبها اون لحظههای آخر قبل خواب به این فکر میکنم که چقدر زندگی (حداقل برای من) شبیه پازله؛ چقدر لازم بود همه چیز همینطوری پیش بره، تا من الان اینجا باشم. به مسیری که اومدم، نگاه میکنم. هر جایی که افتادم زمین، خسته شدم، ناامید شدم، هر جایی، یک نشونه بزرگ پیدا کردم. از جاهایی که حتی پیدا کردن خود اون جاها هم اصلا اتفاقی به نظر نمیاد. نه اینکه خیلی *Pollyanna باشم، ولی وبلاگ عزیزم، هر کسی، به هر نحوی یک دیدگاه برای زندگیش انتخاب میکنه، حتی بدون اینکه شاید متوجه باشه. بعضیهامون ممکنه به اندازه کافی خوششانس نباشیم، ولی باز هم، همیشه یاد اون جمله میفتم که میگفت همهمون توی منجلاب زندگی میکنیم، ولی بعضیهامون نگاهش به ستارههاست. و منم سعی میکنم همینطوری باشم. بعضی وقتها واقعا از دست خونوادهم، از رفتارهاشون، از اینکه حتی یه ذره هم تلاش نمیکنن بهتر بشن، از اینکه حتی حواسشون نیست چقدر ذهنیتشون روی باختن متمرکز شده، عصبی میشم. ولی هر بار، سعی میکنم بپذیرم. چون جهان همچین جاییئه، و جهان ما همین آدمهاییان که دور و برمونن. نمیدونم، ولی بزرگ شدن برای من بیشتر از هر چیزی پذیرشه؛ پذیرش هر چیزی. توی این عکس گوشه وبلاگم، یک جایی اون پشت نوشته I'm enough؛ اولین روزی که همدیگه رو دیدیم، نزدیک غروب بود و داشتیم از بالای کوه میاومدیم پایین. کل روز بیرون بودیم و منم خسته و داغون بودم. همیشه فکر میکردم باید اولین روز کاملا عالی باشم، ولی واقعا داغون بودم و اون نگام میکرد و لبخند میزد. بعدش یاد گرفتم لازم نیست کامل و عالی باشم، هیچ وقت و توی هیچ زمینهای. ولی باید تلاش کنم کافی باشم. هر وقت در مورد کنکور و چیزهایی که بهشون مسلط نیستم، استرس میگیرم، سعی میکنم به این فکر کنم که لازم نیست همه چیز رو بلد باشم. لازم نیست پدر و مادرم همونطوری باشن که من میخوام، همونطوری که به احتمال قوی منم همون بچهای نیستم که میخواستن. ولی باید تلاش کنم، هر چقدر که میتونم، همون کافیه. مثل همین پست که حتی نمیدونم چی نوشتم، ولی دلم میخواست اینها رو بگم.
an excessively or blindly optimistic person*
+ عنوان از آهنگ «گذشتن و رفتن پیوسته»، بمرانی
هر روز زودتر از هشت بیدار میشم، در حالی که منتظرم شیر جوش بیاد، زنگ میزنم و بیدارش میکنم، شیر قهوهم رو برمیدارم و میشینم پشت میزم، هر روز، از اول، به هوای امید کوچیکی که توی دلم شعلهوره، شروع میکنم. ارتباطم با جهان بیرون خیلی محدود شده و از اینکه روابط کم ولی باکیفیتی دارم، خوشحالم. یک سری روشهای «النایی» توی آشپزی پیدا میکنم؛ مثلا اینکه میتونم از برنجهای ایرانی کتههای زیبایی درست کنم که شبیه آش نیستن، میتونم مرغ رو طوری بپزم که مزه آب نده و شیرینیهایی درست کنم که آدمهای زیادی امتحانش نکردن. امروز روز بیست و دومیه که سعی میکنم مودم رو استیبل نگه دارم و صرفا معمولی باشم، و خب موفق هم بودم. روز صد و نوزدهمیه که ندیدمش، حتی در حد چند ثانیه کوتاه. حوصله ندارم برم دنبال کار تحقیقیم، حوصله ندارم امتحان بدم و احساس میکنم تا ابد توی این دانشگاه گیر افتادم. پایان باشکوهی برای کنکورم تصور میکنم؛ مثل فوتبالیستی که روزهای خوب و بد زیادی داشته، بارها مصدوم شده، هر روز تا آخرین حد توان فیزیکیش کار کرده و حالا روز آخریه که میره توی زمین. برای آخرین بار بازی میکنه، سعی میکنه آخرین بازیش زیبا و به یاد ماندنی باشه؛ و حالا وقت خداحافظیه. مهم نیست چقدر سخت گذشته، منم از سر جلسه که برگردم، میام توی اتاقم و گریه میکنم. برای تمام روزهایی که از پسشون براومدم، مهم نیست چی میشه، ولی دلم برای روزهایی که یک چیزی برای دنبال کردن توی زندگیم دارم، تنگ میشه؛ این رو حتی الان که هنوز مسیر تموم نشده هم، میدونم.