نمی‌دونم؛ ولی از اون‌هایی که با هایلایتر زرد رنگ توی ذهنم پر رنگ شده‌ن، همیشه اول از همه این میاد توی ذهنم که یه شب بهم گفت دوستش بهش گفته النا خیلی دید ساده و خاصی داره. همین. و من به «همین» مدت‎ها فکر کردم و دیدم آدم‌هایی که ازشون خوشم میاد یا چیزهایی که بهشون علاقه دارم، همه ساده و خاصن. یک جایی خونده بودم که موراکامی کتاب‌هاش رو به زبان انگلیسی می‌نوشت و بعد ترجمه‌شون می‌کرد به ژاپنی، چون زبان انگلیسیش اون‌قدر قوی نبود و با این کار می‌تونست با جملات ساده‌تر داستانش رو بنویسه. اون‌قدر این رو ادامه می‌ده که در نهایت می‌شه موراکامی امروزی که نثرش ساده و روانه، و البته خاص. تمام حسی که من موقع خوندن «جنوب مرز، غرب خوشید» داشتم همین بود، که چقدر ساده‌ست، اما چقدر شبیه هیچ چیز نیست. من از اون شب به این ور، هر وقت بخوام به یک چیز خوب در مورد خودم فکر کنم، یاد حرف دوستش میفتم. می‌دونی، من فکر نمی‌کنم این شبیه خودشیفتگی باشه، فقط من اون حس قشنگ و اتفاقا فروتن پشت «ساده و خاص» رو دوست دارم. شایدم همیشه دوست داشتم همین‌طور باشم.

1. من معمولا زیاد دنبال چیزهایی می‌گردم که به زندگیم نظم بدن و تا حدودی آسون‌ترش کنن (اپلیکیشن، پادکست، ...). ولی وقتی این‌ها رو به بقیه هم معرفی می‌کنم و بعدا بهم می‌گن که چقدر خوششون اومده یا چقدر به دردشون خورده، خیلی ذوق می‌کنم و از ته دلم خوشحال می‌شم.

2. لذت کشف کردن

یه گارد خاصی نسبت به فالو نکردن آدم‌هایی دارم که چند صد k فالوور دارن. برای همین نصف وقت گذروندن‌هام به این می‌گذره که یکی رو پیدا کنم با تعداد مخاطب کم، یکی که هنوز آدم‌ها کشفش نکردن و کاملا داره برای خودش اون محتوا رو تولید می‌کنه، یا پولی ازش درنمیاره یا کلا دیده نشده زیاد. ممکنه وبلاگ باشه، ممکنه کانال تلگرام باشه یا یوتوبر یا یه بنده خدایی توی اینستاگرام. بعد با لذت کل آرشیوش رو می‌خونم. بعد یه روزی می‌رسه که یه جایی بهش می‌گم که چقدر نوشته‌هاش برام عزیزن. حتی گاهی وقت‌ها دلم برای کشف کردن بی‌سر و صدای یه آدم جدید تنگ می‌شه؛ چون این واقعا خیلی خوشحال و هیجان‌زده‌م می‌کنه.

3. خوشحالی ناشی از در یاد بودن

یک دوستی دارم که بعضی وقت‌ها از چیزهایی که می‌بینه، برای من عکس می‌گیره و موقع فرستادنش می‌گه النا با دیدنش یاد تو افتادم، یا فکر کردم تو حتما خوشت میاد از این. بعضی آدم‌ها هم هستن که توی موقعیتی که انتظارش رو ندارم، یه جمله‌ای از خودم رو یادآوری می‌کنن. می‌گن یادته فلان جا من خیلی ناراحت بودم و تو این رو گفتی؟ یادته خودت می‌گفتی فلان؟ من همیشه یاد اون حرف تو میفتم و خوشحال می‌شم. 

ولی نمی‌دونن خودم چقدر از این مسئله‌ی «یاد» خوشحال می‌شم.

4. کمالگرا بودن چیزی نیست که بهش افتخار کنم، ولی واقعا بهترین بودن تو یه موضوعی من رو عمیقا خوشحال می‌کنه. برای همینم هست که هنوز هم وقتی نمره ماکس کلاس می‌شم، کل روز حالم خوبه.

5. من دوست دارم به آدم‌ها چیزهایی رو بگم که کم‌تر کسی بهشون یادآوری کرده یا کم‌تر کسی بهش توجه کرده. وقتی هم که این اتفاق برای خودم میفته مدت‌ها بهش فکر می‌کنم و همیشه گوشه ذهنم هست که خدایا از نظر اون آدم من این ویژگی رو دارما؛ چقدر خوب! مخصوصا اگه همیشه دلم خواسته باشه که یه نفر اون جنبه از من رو کشف کنه.

ینی می‌دونی خوشحالی از تعریف شنیدن در مورد خودت یه چیزیه، این‌که اتفاقا اون تعریف چیزی باشه که خودت عمیقا دلت می‌خواست داشته باشی اون ویژگی رو و حالا داریش و یکی هم این رو دیده، هزار تا چیزه برام.

5 و نیم. اصولا خونواده من زیاد اهل نشون دادن محبتشون نیستن، مثلا من یادم نمیاد آخرین بار کی بابا رو بغل کردم. بعضی وقت‌ها هست که من یه گوشه نشستم و بابا داره در مورد یه اخلاق‌ من پیش یه غریبه تعریف می‌کنه. یا وقتی دوتایی با مامان صحبت می‌کنن و بعدا مامان بهم می‌گه. این مدل حس خوشحالی هیچ وقت برام کهنه نمی‌شه.

6. خریدن چیزی که دوستش دارم و دیدنش بین وسایلم.

7. طبیعت

اون‌هایی که اینستاگرامم رو دارن، می‌دونن که چقدر دیوونه‌ی غروبم. ترکیب اون صورتی‌، نارنجی، با آبی ملایم و خاکستری. بعضی روزها که آسمون این رنگیه، واقعا امیدم به زندگی بیش‌تر می‌شه. یا وقتی بارون میاد، یا وقتی دونه‌های درشت برف زیر نور تیر برق مشخصن. یا اون هوای خنک آخر شهریور که هوا بوی خاصی داره. 

8. دیدن تغییرات مثبت خودم؛ توی این بازه زمانی هم مثالش کاهش وزنمه، یا افزایش تایمی که می‌تونم پلانک برم.

9. یه قسمت از TO DO لیستم همیشه اینه که یه جایی رو مرتب کنم؛ می‌تونه کمدم باشه یا فایل‌های لپ‌تاپم یا مرتب کردن فیلم‌هام. بعدش احساس می‌کنم فضا برای زندگی کردن بیش‌تر شده و حال من هم چند درجه بهتر!

10. دیدنش؛ هر بار مثل روز اول.

+ هر آنچه که باید در مورد عنوان و این پست بدونید: کلیک

وقتی برنامه می‌ریزم و تمام احتمالات رو در نظر می‌گیرم، احساس می‌کنم جهان می‌تونه جای خوبی باشه واقعا؛ احساس می‌کنم اگه به برنامه‌هام پایبند بمونم و تلاش کنم، پس اتفاق‌های خوبی هم ممکنه بیفتن. حتی فراتر از احتمال و امکان، یه جایی ته دلم باور می‌کنم که می‌شه. کاش یه هشتگی راه بیفته و آدم‌ها از امیدی که زیاد هم ندارنش حرف بزنن؛ یه چیزی مثل با من از امید بگو یا نمی‌دونم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم با برنامه ریختن احساس قدرت می‌کنم. فکر می‌کنم شغل رویایی‌م باید یه چیزی تو مایه‌های برنامه‌ریز مراسم و این‌ها باشه. اون روز توی راه که یادم نمیاد کجا می‌رفتیم، داشتم به همین فکر می‌کردم. که کاش یه برنامه‌ریز برای مراسم مختلف بودم. برنامه‌ریز عروسی، جشن، عزاداری، تولد، هر چی. این آدم‌هایی که مثل من دو نیمکره‌ی مغزشون به یک اندازه فعاله، شاید از این چیزها رنج ببرن. یه طرف وجودت عطش داره برای کشف کردن، باد گرفتن علم. کار کردن توی آزمایشگاه، تدریس کردن. یه طرف هم دوست داره سرکش و آزاد باشه. وقت کار کردنش دست خودش باشه، بتونه ایده‌پردازی کنه، خودش بشینه و خلاقیتش بره روی صحنه و هنرنمایی کنه.

این روزها خیلی به این چیزها فکر می‌کنم. یه راه فرار از فکر و خیالات اینه که سعی کنی روی یکی از حواس پنج‌گانه‌ت متمرکز بشی. شب‌ها وقتی می‌خوام بخوابم و صداهای توی سرم اون‌قدر بلندن که نمی‌تونم، حواسم رو می‌دم به صدای نفس کشیدنم. معمولا جواب می‌ده. عمق غرق شدن‌هام توی جاده خیلی خیلی بیش‌تر می‌شن؛ صداهای بیرون رو نمی‌شنوم. تو فکر خودم گم می‌شم، اینجور مواقع هم سعی می‌کنم از بینایی‌م کار بکشم، به این دقت می‌کنم که رنگ‌ها چه جوری باهم ترکیب شدن؛ و خب، معمولا هم حواسم پرت می‌شه از خودم.

بیش‌تر از همیشه نیاز دارم بزنم کنار جاده، وایستم و به این فکر کنم که دارم چیکار می‌کنم، ولی بیش‌تر از همیشه وقت این کار نیست. منظورم وقت نداشتن نیست، اینه که زمان مناسبی برای این کار نیست. از ثبت کردن همه چیز هم خسته شدم یه جورایی. تصمیم گرفتم همه چیز رو منتقل کنم به وبلاگم، حوصله‌ی نوشتن تو گودریدز رو ندارم مثلا ولی دلم برای موراکامی خوندن تنگ شده. دوست دارم همین‌جا بنویسم اگه قرار بر نوشتن و ثبت کردن باشه. داشتن آرشیوهای مختلف نظم ذهنم رو به هم می‌زنن. همین.

امتحان‌هام تموم شدن (یه دونه دیگه مونده که فرداست) ولی من تموم شده حسابشون می‌کنم، دوست دارم به بابا در مورد کارش کمک کنم، تکنیک‌هایی کوچیکی که در مورد مارکتینگ و این‌ها یاد می‌گیرم، بهش بگم تا کارش بهتر بشه. دوست دارم به برادرم در مورد درسش کمک کنم، عصرها باهاش برم پارک، براش معلم بگیرم تا لذت یاد گرفتن و نمره بالا گرفتن رو تجربه کنه. دوست دارم ببرمش بیرون تا برای خودش دوست پیدا کنه و تنها نباشه. دوست دارم هر روز به جای مامانم ناهار درست کنم، تو کارهای خونه کمکش کنم تا مجبور نباشه از پس همه چیز تنهایی بربیاد.

بعد می‌شینم گوشه‌ی اتاقم و به این فکر می‌کنم که زورم به همه چیز نمی‌رسه. به این فکر می‌کنم که یک بار زندگی می‌کنم و الان باید حواسم به خودم باشه و با این حس خودخواهی کنار بیام یا چیکار کنم. اینجا زندگی به همون شدت قبلیش در جریانه. با همه اتفاقات، با همه غم‌هایی که شبیه از دست دادن دوست نزدیک خودم توی اون حادثه بودن. می‌دونی، در مورد بقیه بالاخره یه جوری با خودت کنار میای، می‌گی زندگی داره ادامه می‌ده، منم باید بدوعم، باید ادامه بدم، هر چند خسته، هر چند غمگین. اما خونواده یه جوریه که از دستشون عصبی و ناراحت می‌شی، می‌خوای زودتر بری و تنهایی زندگی کنی، مدیریت و کیفیت زندگیت دست خودت باشه، مجبور نباشی افکار و اعتقاداتشون رو تحمل کنی. بعد یه روزی میاد، می‌بینی نشسته جلوی تلویزیون، اونقدر نزدیک که هر کسی اونجا بشینه سرش درد می‌گیره، اما اون چون از دور نمی‌تونه ببینه مجبوره از اون فاصله بشینه. یا هزار تا چیز دیگه که دوست ندارم برات تعریفشون کنم اما حس عذاب وجدانم رو تشدید می‌کنن که حواسم به خودمه؛ درگیر دنیای خودمم.

من خیلی وقته دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم، فقط بیدار می‌شم، بایدهای اون روز رو انجام می‌دم و تمام. روز بعدی، هفته بعدی و .. پنج ساله دارم همین کار رو می‌کنم و این اون مدلی نیست که من دوست دارم زندگی کنم. تنها چیزی که تونستم انجام بدم همین توجه کردن به خودم و برطرف کردن چیزهایی بود که از نظر خودم بدن. ولی کاش یکی میومد و می‌گفت که از این راه باید بری و اینقدر سختش نکن واسه خودت، یا نمی‌دونم همچین چیزی.

هایلایت‌ Hope این پیج رو ببینید، اگه دارید برای چیزی تلاش می‌کنید و سختتونه، یا اصلا حتی اگه هیچی براتون مهم نیست. شاید بعدا طولانی‌تر هم بگم از همه چی، اما فعلا همین.

+ دوست دارم یه کانال بزنم توی تلگرام و فقط از درس خوندنم صحبت کنم، یا ساعت مطالعه بنویسم و عکس‌ میزهای مطالعه بقیه رو بذارم و این‌جور چیزهای تباه.

+ خب ۵ نفر شدیم برای درس خوندن و خوبه به نظرم. از الان هم بگم که من خیلی از عدد ناتیف خوشم نمیاد بنابراین سعی می‌کنم زیاد پست نذارم و پست غیرمرتبط هم بازم سعی می‌کنم نذارم اصلا. همین دیگه. این لینکشه و اگه خواستید خودتون می‌دونید باید چی‌کار کنید :))

 همین رو هم می‌تونید تلگرام سرچ بکنید: studywithelle

دراز کشیده بودم روی یونیت دندون‌پزشکی برای جراحی لثه؛ به خودم می‌گفتم هیچی نیست همین هفته پیش برای آنفولانزا دو تا آمپول زدی، همین چند روز پیش برای عصب‌کشی دندونت بی‌حسی زدن بهت. می‌گفتم با استرس کشیدن که چیزی حل نمی‌شه، یا خودم حرف می‌زدم و ظاهرا آروم می‌شدم اما می‌دیدم که پاهام یه ذره می‌لرزن. تو هفته‌ای که گذشت دو تا کیست از لثه‌م درآوردن و نُه تا بخیه بهش زدن، هر روز شیر موز و سوپ مخلوط شده تو میکسر خوردم با نی و بذار بهت بگم که با نی دو تا پیتزای بزرگ هم بخوری سیر نمی‌شی! به هر حال آدم هر روز چیزهای جدید یاد می‌گیره. دکتر بی‌حسی رو زد، از شش جای مختلف و من واقعا اشکم دراومد و دوست داشتم مامانم بود و بغلش می‌کردم. قبل‌ترها دوست نداشتم مامان همه جا باهام بیاد، احساس بچه بودن می‌کردم. ولی هر چی بزرگ‌تر می‌شم، می‌بینم که چقدر تو تصمیم‌گیری‌ها و شرایط سخت بهش وابسته‌م. بی‌حسی رو زد و گوشه چشم‌هام رو که گرم شده بودن، پاک کردم. روی یونیت منتظر موندم کار دکتر خودم تموم بشه و بیاد جراحی رو شروع کنه. من همیشه موقع کار دکتر چشم‌هام رو می‌بندم، ینی به نظرم همون صدای دستگاه‌ها خودشون به تنهایی ترسناک‌ان و نمی‌خواد ببینم چه شکلی‌ان. این بار هم بستم اما داشتم می‌شنیدم که یه چیزی رو کشید روی دندونم (در واقع روی لثه‌م اما من فکر می‌کردم دندونمه، بی‌حسی خیلی چیز عجیبیه) و بعد گفت ساکشن رو بیار، پنبه بیار، زود باش. و من چشم‌هام رو محکم‌تر بستم تا خون رو نبینم و لرزش پاهام بیش‌تر نشه. وقتی می‌دونم مامان هست کم‌تر می‌ترسم انگار، چون اون همیشه نگرانه و از دور حواسش هست. ولی تو فقط وقتی هیچ‌کس حواسش بهت نیست بزرگ می‌شی. کیست اول چسبیده بود به ریشه دندونم، هر حرکت دکتر برای تمیز کردن کیست از ریشه رو احساس کردم، مخصوصا سر تمیز کردن کیست دوم، چون اثر بی‌حسی تا حدودی رفته بود و آخ! فقط دلم می‌خواستم داد بزنم بگم بسه دیگه نمی‌تونم. ولی خب، آدم همیشه می‌تونه، به طرز عجیب و غریبی هم می‌تونه. دکتر دوم هم بالای سرم وایستاده بود و می‌گفت: «اوه چه جالب! دومی رو من درمیارما! بیارید عکس بگیریم ازش خیلی جالبه!» و خب اصلا کمکی به حالم نمی‌کرد توی اون شرایط. اما مهربون بود و تو جراحی کیست دوم هی ازم می‌پرسید حالت خوبه؟ درد نداری که؟ شاید واسه این می‌پرسید که می‌دونست نمی‌تونم جواب بدم اما بذار بگم که مهربونی همیشه نه ولی خیلی وقت‌ها واقعا جواب می‌ده و همین باعث شد من اون درد شدید رو تحمل کنم.

روزهای بعدی به همون ماجراهای نی و ورم شدید صورتم گذشت. یک هفته‌ی کامل با ماسک روی صورتم زندگی کردم و نذاشتم هیچ‌کس به‌جز خونواده‌م اون من رو ببینه. براش نوشتم شبیه زن شرک (فیونا؟) شدم، با این تفاوت که من حتی خیلی زشت‌ترم الان! روز پنجم یا ششم یک ویدیو فرستادم براش و گفتم ببین ورم صورتم کم‌تر شده. امروز برام نوشت من واقعا احساساتی شدم وقتی دیدم داره تموم می‌شه و تو داری خوب می‌شی. و خب انسان واقعا با این چیزها قلبش پر نور می‌شه، حتی تو این شرایط. با ماسک رفتم مراسم عقد دخترعمه‌م، با ماسک رقصیدم و با ماسک عکس گرفتم. متوجه شدم هر چقدر هم که بلند صحبت کنم، حواس آدم‌ها به ماسک روی صورتم پرت می‌شه و از ده نفر دو نفر متوجه می‌شن که من لثه‌م رو جراحی کردم چون کیست داشتم، نه آنفولانزا دارم، نه دندونم رو کشیدم و نه پر کردم و نه حتی اوریون گرفتم! یک حالت منگی دلچسبی با داروهام بهم دست می‌داد که باعث می‌شد یادم بره باید هفتصد و خورده‌ای صفحه رفرنس اصلی برای سه تا امتحانم بخونم. دوره عجیبی بود، درد داشتم و از صحبت کردن و مکیدن نی خیلی زود خسته می‌شدم، اما آدم‌ها بعد این‌که متوجه می‌شدن چی شده، بهم محبت می‌کردن و می‌چسبید. تقریبا تمام مراحل رو تنهایی طی کردم و بخیه‌هام رو که برداشتن، داشتم یه مسیری رو دم غروب تنهایی میومدم تا خمیر بخرم برای مامان و زبونم رو می‌زدم روی جای بخیه که سطحش ناصاف بود و حس خوبی بهم می‌داد. حالا تو هر سختی کوچکی که پیش میاد می‌گم اینکه چیزی نیست تو اون‌ها رو تحمل کردی، پس اینم می‌تونی! نه که چیز عجیب و غریبی باشه ولی برای من دردش واقعا زیاد بود و تا حالا این همه درد رو تنهایی تحمل نکرده بودم!

به مریم پی‌ام دادم، در حالی که رابطه‌م باهاش اونقدر هم برام مهم نیست. در مورد روابطم و آدم‌های زندگیم خیلی سخت‌گیر شدم، هر کسی رو که مسیر فکریش با من متفاوته به راحتی حذف می‌کنم. اگه اینطوری پیش بره تو ۳۰ سالگیم دوست چندانی نخواهم داشت (الانم ندارم) و چهل سالگی‌هام رو تنها می‌مونم. الان فکر می‌کنم مشکلی باهاش ندارم، با تنها بودن و سرگرم دنیای خودم شدن. ولی اگه اون موقع پشیمون شم چی؟ چیزی که در مورد مریم دوست ندارم، جدا از تمام نقاط منفی شخصیتش، اینه که حسوده. برای هر چیزی و هر کسی حسودی می‌کنه. حتی برای چیزهایی که توی زندگی اولویتش نیستن. من همیشه برخلاف مریم بودم، الان با گذشت ۴ سال دوستی احساس می‌کنم روی من هم تاثیر گذاشته این اخلاقش و اونقدر قوی نیستم که تاثیر نپذیرم. و می‌دونی در نهایت آدم‌ها شبیه آدم‌هایی می‌شن که باهاشون وقت می‌گذرونن. من می‌خوام همون دختری باشم که تو دلش به موفقیت یکی غبطه می‌خورد و می‌گفت خوش به حالش، نه اونی که به هممه چیز حسودیش می‌شه. این شد که حذفش کردم اما ازش بدم نمیاد، در حالی که اون فکر می‌کنه میاد! و خب روابط واقعا عجیبن.

این چند روز بیش‌تر از همیشه به این مسئله که خب من کاری با بقیه ندارم، اون‌ها چرا ول نمی‌کنن، فکر کردم. بعد یه روز نیما نگارستان نوشت:

نمی‌تونی چون همیشه سعی می‌کنی آدم خوبی باشی انتظار داشته باشی همه‌چی خوب پیش بره. همیشه می‌گم مهم نیس چقدر راننده‌ی خوبی باشی، آخرش یکی می‌آد می‌زنه به‌ات. حالا تو هی بگو من خوب بودم، چه اهمیت داره وقتی وسط تصادفی و دیگه خبری از پاهات نیست؟

براهمین دارم روی انتظارم از آدم‌ها کار می‌کنم؛ چون خودم مشغول خودمم دلیل نمی‌شه آدم‌ها هم کاری بهم نداشته باشن. در واقع آدم‌ها بیکارتر از این حرف‌هان و یه جوری باید روزشون رو بگذرونن دیگه، هوم؟ همیشه می‌تونم همین‌قدر خوش‌بین باشم؟ راستش نه. هر چقدر هم زور بزنم نمی‌تونم این رو بفهمم که دلیل این‌که یه نفر داره بین دو نفر دیگه حرف می‌بره و میاره و پشت سر همه یه چیزی داره که بگه، چیه. البته روی جمله‌بندی‌هامم باید کار کنم.

امروز توی سس ماکارونی هویج هم رنده کردم، چون خوشم میاد یه امضا یا رد پا یا هر چیزی که بهش می‌گی، از خودم به جا بذارم. مثلا از چیزهایی که همیشه در موردش اختلاف نظر داریم اینه که اون همیشه می‌گه تو کارها رو به مدل خودت انجام می‌دی، ینی مثل بقیه آدم‌ها یه کاری رو می‌کنی، اما آخرش می‌بینی عه این کارت هم «مدل النا» شد یا همون به سبک النا. می‌دونی من همیشه اعتراض می‌کنم به این، که نه من اصلا سبک ندارم تو خیلی چیزها و فلان و بهمان، ولی ته دلم یکی از الناها قر می‌ده که آره آره! همین! من همیشه همین رو می‌خواستم. بعد بهش می‌گم هوم شاید بعضی وقت‌ها همچین چیزی باشه حالا، بعد رو به دوربین فرضی چشمک می‌زنم، که ینی بین خودمون بمونه که چقدر خرکیف شدم.

همین الان که دارم این پست رو می‌نویسم، هم‌زمان هم انیمیشن Klaus داره دانلود می‌شه و هیچ نظری ندارم که خوبه یا بد، فقط چون تم کریسمسی و برفی داره و من دوست دارم متناسب با فصل و مناسبت‌ها یه چیزی ببینم یا آهنگی گوش بدم. حتی عکس پس‌زمینه گوشی و لپ‌تاپم هم اینطوری عوض می‌شه و مثلا نمی‌تونم توی زمستون عکس دریا و ساحل و روز آفتابی رو به عنوان تصویر زمینه تحمل کنم. نمی‌دونم احساس می‌کنم دلم رو گرم می‌کنن این چیزها و اگه این رو بهش بگم، می‌گه دیدی گفتم؟ اینم به سبک خودت بود. و چشمک من به سمت دوربین!

مثلا همین عنوان رو هم اگه در نظر بگیری، هی دارم چیزهای جدید اضافه می‌کنم به محتوایی که تو جاهای مختلف دنبال می‌کنم و از اون طرف هم هی دارم یه چیزهایی رو ازش کم می‌کنم، چون این چیزها خیلی روی من تاثیر می‌ذارن، ینی محتوایی که مغزم رو در معرضش قرار می‌دم، پس مجبور می‌شم اهمیت بدم بهش. نتیجه‌ش هم این شده که مثلا هیچ کدوم از آدم‌هایی که من فالو می‌کنم، بعد از اون اتفاقات اخیر بلافاصله نیومدن از خودشون سلفی منتشر کنن، یا وقتی یه چیزی باب می‌شه من معمولا از توییتر یا اعتراض بقیه متوجه می‌شم که همچین موجی راه افتاده و از آدم‌هایی که فالو می‌کنم حتی یک نفر هم همچین چیزی رو منتشر نمی‌کنه. و خب راستش از این خیلی خوشم میاد، که تونستم اون فضا رو همونطور که خودم دوست دارم مدیریت کنم. و البته چشمک رو به دوربین :))

دیروز رو به عنوان آدم ایده‌آل توی ذهنم ادامه دادم؛ البته همه چیز بستگی داره به تعریف شما از آدم ایده‌آل ولی من با معیارهای خودم شروع کردم به انجام دادن بعضی کارها. می‌دونی در کل روز پروداکتیوتری داشتم نسبت به زندگی روتین خودم. بعد شب شد و برگشتم خونه، دل‌درد ناشی از پریود خیلی اذیتم می‌کرد. دراز کشیده بودم روی تختم و بی‌خیال ایده‌آل بازی و این‌ها شده بودم. بعد یه لحظه به این فکر کردم که در واقع همینه. اون آدمی که من همیشه تو ذهنم به عنوان ایده‌آل تصورش می‌کنم، آدمه بازم، ربات نیست. قراره درد داشته باشه، از دست بقیه ناراحت بشه، اتفاق‌هایی براش بیفته که براشون برنامه‌ریزی نکرده و اون آدم ایده‌آله فقط یاد گرفته چه جوری با همه چیز کنار بیاد، واکنش مناسب رو نشون بده و بعد ادامه بده راهش رو. دیدم من همین الانشم دارم همین کار رو می‌کنم، در نتیجه هیچ وقت قرار نیست همچین آدمی باشم. اوهوم بهتر از من الانم می‌شم، اما ایده‌آلی وجود نداره. من دیروز فقط یک کم روز پر بازده‌تری داشتم، وگرنه در کل، روزم شبیه خود زندگی بود. هیچ وقت تو زندگی واقعی قرار نیست من بدون درد و مشکل مثل ربات فقط ادامه بدم. اتفاقا گاهی وقت‌ها مثل دیشب باید دراز بکشم روی تختم و بذارم بدنم درد رو احساس کنه و از پسش بربیاد. آدم واقعی ایده‌آل نیست، فقط آدم بهتریه، اما هنوز هم آدمه و مشکلات داره. من شاید یاد بگیرم در مقایسه با من الانم زودتر با ناراحتیم کنار بیام، اما نکته اینه که اون ناراحتی همیشه هست، حالا به هر شکلی. باز هم شاید از این بازی‌ها بکنم تا در انتهای روز از خودم راضی‌تر باشم، اما فهمیدم که همین الانشم ببخشید ولی I'm f**kin' enough ولی همیشه می‌شه که بهترم بشه؛ همین.

یه جایی مثلا خسته از بیرون برگشتم و دراز کشیدم تا اینستاگرامم رو چک کنم، بعد با خودم گفتم الان باید کار بهتری بکنم! تو ذهنم آدم ایده‌آلم هیچ وقت واسه این چیزها وقت نداشت. متوجه شدم تصورم از اون آدم خیلی جاها ایراد داره، چون همه چیز برای آدم لازمه و شاید من کسی باشم که اتفاقا تمام روز کار کنم و پروداکتیو باشم، اون موقع تصورم از یه آدم ایده‌آل، آدمی می‌شه که برای خونواده و دوستاش وقت می‌ذاره و تفریح می‌کنه و به خودش می‌رسه. شاید هم ایده‌آل فقط تو تعادل داشتنه و بس.

امروز رو می‌خوام شبیه اون تصویری که همیشه از خود ایده‌آلم تو ذهنم دارم زندگی کنم؛ اون اگه بود الان چیکار می‌کرد؟ تایم دوش گرفتنش رو کاهش می‌داد که به کدوم کارش برسه؟ سر کلاس چه جوری گوش می‌داد؟ چه فیلمی می‌دید؟ با آدم‌ها چه جوری صحبت می‌کرد؟ چی می‌پوشید؟ شبیه اون تصویری که همیشه فکر می‌کنم آب و کاغذ رو کم‌تر هدر می‌ده.

و هزار تا چیز دیگه.

نتیجه‌ای هم اگه داشت، چه خوب و چه بد، شب میام و می‌گم.