امروز توی سس ماکارونی هویج هم رنده کردم، چون خوشم میاد یه امضا یا رد پا یا هر چیزی که بهش می‌گی، از خودم به جا بذارم. مثلا از چیزهایی که همیشه در موردش اختلاف نظر داریم اینه که اون همیشه می‌گه تو کارها رو به مدل خودت انجام می‌دی، ینی مثل بقیه آدم‌ها یه کاری رو می‌کنی، اما آخرش می‌بینی عه این کارت هم «مدل النا» شد یا همون به سبک النا. می‌دونی من همیشه اعتراض می‌کنم به این، که نه من اصلا سبک ندارم تو خیلی چیزها و فلان و بهمان، ولی ته دلم یکی از الناها قر می‌ده که آره آره! همین! من همیشه همین رو می‌خواستم. بعد بهش می‌گم هوم شاید بعضی وقت‌ها همچین چیزی باشه حالا، بعد رو به دوربین فرضی چشمک می‌زنم، که ینی بین خودمون بمونه که چقدر خرکیف شدم.

همین الان که دارم این پست رو می‌نویسم، هم‌زمان هم انیمیشن Klaus داره دانلود می‌شه و هیچ نظری ندارم که خوبه یا بد، فقط چون تم کریسمسی و برفی داره و من دوست دارم متناسب با فصل و مناسبت‌ها یه چیزی ببینم یا آهنگی گوش بدم. حتی عکس پس‌زمینه گوشی و لپ‌تاپم هم اینطوری عوض می‌شه و مثلا نمی‌تونم توی زمستون عکس دریا و ساحل و روز آفتابی رو به عنوان تصویر زمینه تحمل کنم. نمی‌دونم احساس می‌کنم دلم رو گرم می‌کنن این چیزها و اگه این رو بهش بگم، می‌گه دیدی گفتم؟ اینم به سبک خودت بود. و چشمک من به سمت دوربین!

مثلا همین عنوان رو هم اگه در نظر بگیری، هی دارم چیزهای جدید اضافه می‌کنم به محتوایی که تو جاهای مختلف دنبال می‌کنم و از اون طرف هم هی دارم یه چیزهایی رو ازش کم می‌کنم، چون این چیزها خیلی روی من تاثیر می‌ذارن، ینی محتوایی که مغزم رو در معرضش قرار می‌دم، پس مجبور می‌شم اهمیت بدم بهش. نتیجه‌ش هم این شده که مثلا هیچ کدوم از آدم‌هایی که من فالو می‌کنم، بعد از اون اتفاقات اخیر بلافاصله نیومدن از خودشون سلفی منتشر کنن، یا وقتی یه چیزی باب می‌شه من معمولا از توییتر یا اعتراض بقیه متوجه می‌شم که همچین موجی راه افتاده و از آدم‌هایی که فالو می‌کنم حتی یک نفر هم همچین چیزی رو منتشر نمی‌کنه. و خب راستش از این خیلی خوشم میاد، که تونستم اون فضا رو همونطور که خودم دوست دارم مدیریت کنم. و البته چشمک رو به دوربین :))

دیروز رو به عنوان آدم ایده‌آل توی ذهنم ادامه دادم؛ البته همه چیز بستگی داره به تعریف شما از آدم ایده‌آل ولی من با معیارهای خودم شروع کردم به انجام دادن بعضی کارها. می‌دونی در کل روز پروداکتیوتری داشتم نسبت به زندگی روتین خودم. بعد شب شد و برگشتم خونه، دل‌درد ناشی از پریود خیلی اذیتم می‌کرد. دراز کشیده بودم روی تختم و بی‌خیال ایده‌آل بازی و این‌ها شده بودم. بعد یه لحظه به این فکر کردم که در واقع همینه. اون آدمی که من همیشه تو ذهنم به عنوان ایده‌آل تصورش می‌کنم، آدمه بازم، ربات نیست. قراره درد داشته باشه، از دست بقیه ناراحت بشه، اتفاق‌هایی براش بیفته که براشون برنامه‌ریزی نکرده و اون آدم ایده‌آله فقط یاد گرفته چه جوری با همه چیز کنار بیاد، واکنش مناسب رو نشون بده و بعد ادامه بده راهش رو. دیدم من همین الانشم دارم همین کار رو می‌کنم، در نتیجه هیچ وقت قرار نیست همچین آدمی باشم. اوهوم بهتر از من الانم می‌شم، اما ایده‌آلی وجود نداره. من دیروز فقط یک کم روز پر بازده‌تری داشتم، وگرنه در کل، روزم شبیه خود زندگی بود. هیچ وقت تو زندگی واقعی قرار نیست من بدون درد و مشکل مثل ربات فقط ادامه بدم. اتفاقا گاهی وقت‌ها مثل دیشب باید دراز بکشم روی تختم و بذارم بدنم درد رو احساس کنه و از پسش بربیاد. آدم واقعی ایده‌آل نیست، فقط آدم بهتریه، اما هنوز هم آدمه و مشکلات داره. من شاید یاد بگیرم در مقایسه با من الانم زودتر با ناراحتیم کنار بیام، اما نکته اینه که اون ناراحتی همیشه هست، حالا به هر شکلی. باز هم شاید از این بازی‌ها بکنم تا در انتهای روز از خودم راضی‌تر باشم، اما فهمیدم که همین الانشم ببخشید ولی I'm f**kin' enough ولی همیشه می‌شه که بهترم بشه؛ همین.

یه جایی مثلا خسته از بیرون برگشتم و دراز کشیدم تا اینستاگرامم رو چک کنم، بعد با خودم گفتم الان باید کار بهتری بکنم! تو ذهنم آدم ایده‌آلم هیچ وقت واسه این چیزها وقت نداشت. متوجه شدم تصورم از اون آدم خیلی جاها ایراد داره، چون همه چیز برای آدم لازمه و شاید من کسی باشم که اتفاقا تمام روز کار کنم و پروداکتیو باشم، اون موقع تصورم از یه آدم ایده‌آل، آدمی می‌شه که برای خونواده و دوستاش وقت می‌ذاره و تفریح می‌کنه و به خودش می‌رسه. شاید هم ایده‌آل فقط تو تعادل داشتنه و بس.

امروز رو می‌خوام شبیه اون تصویری که همیشه از خود ایده‌آلم تو ذهنم دارم زندگی کنم؛ اون اگه بود الان چیکار می‌کرد؟ تایم دوش گرفتنش رو کاهش می‌داد که به کدوم کارش برسه؟ سر کلاس چه جوری گوش می‌داد؟ چه فیلمی می‌دید؟ با آدم‌ها چه جوری صحبت می‌کرد؟ چی می‌پوشید؟ شبیه اون تصویری که همیشه فکر می‌کنم آب و کاغذ رو کم‌تر هدر می‌ده.

و هزار تا چیز دیگه.

نتیجه‌ای هم اگه داشت، چه خوب و چه بد، شب میام و می‌گم.

امروز اتفاقی این رو توی پینترست پیدا کردم؛ انگار داره به توضیح وبلاگ من اشاره می‌کنه، انگار داره می‌گه واقعا؟ تلاش کردی واسه‌ش که نشد؟ نمی‌دونم.

نمی‌تونم مفصل و طولانی در مورد اتفاقات توضیح بدم؛ یه جایی رو نیاز دارم که کوتاه بگم که چی شد و برم. بگم برچسب‌های حروف کیبوردم رو کندم و عجیب اینه که وقتی دارم به کیبورد نگاه می‌کنم، نمی‌تونم حروف فارسی رو حدس بزنم و تایپ کنم ولی وقتی نگاهم به صفحه‌ست حافظه دست‌هام باعث می‌شن راحت بتونم تایپ کنم و من قبلا با وجود برچسب‌ها به این دقت نکرده بودم. یا بگم یه رگ وسواس در مورد قالب وبلاگم دارم که هر چند وقت یک بار می‌گیره و من قالب‌های تقریبا مشابه رو هی تغییر می‌دم و هی راضی نمی‎شم.

با این حال دلم فقط این وبلاگ رو می‌خواد. ینی می‌دونی، فکر می‌کنم من این‌جا رو واقعا دوست دارم، آروم و نسبتا ساکت بودنش رو، آدم‌هاش رو، این‌که الان توی تاریکی نشسته‌م گوشه اتاق کوچیکم و صدای کیبورد میاد و من تند تند (البته که نه) می‌نویسم تا یکی هزار کیلومتر دورتر از من این‌ها رو بخونه و با خودش فکر نکنه اه این دیگه چی داره می‌گه. انگار این‌جا از این چیزهای بی‌اهمیت حرف زدن اشکالی نداره.

به هر حال خوشحال می‌شم اگه پلی‌لیستی توی اسپاتیفای یا ساند کلاد دارید، لینکش رو برای منم بفرستید.

دلت می‌خواد حرف بزنی اما نمی‌دونی از چی. دلت می‌خواد پا شی و یه کاری بکنی اما همه کارهات وابسته به هم‌ان و تا وضعیت یکیشون مشخص نشه نمی‌تونی هیچ کاری بکنی. فکر می‌کردم نبودن اینترنت تنهاترم کرده، اما با برگشتنش هم تغییری تو وضعیتم ایجاد نشد. هوم، انتخاب خودم بود خب، ولی بعضی وقت‌ها فقط دلت می‌خواد یکی باشه و بی‌تفاوت به هر چیزی فقط بشنوی یا بگی و تمام. توی سریال Fleabag، شخصیت اصلی هر از گاهی برمی‌گرده و دوربین رو نگاه می‌کنه یا با دوربین صحبت می‌کنه. امروز تمام ده و نیم ساعتی که بیرون بودم به جای دوربین فرضی آسمون رو نگاه کردم و تو دلم حرف زدم. می‌دونی الان که فکر می‌کنم می‌بینم من حتی حوصله ندارم آتئیست باشم؛ صرفا شاید چون اینطوری راحت‌تره برام. چون تنهایی قوی بودن سخته. حتی با وجود یه سری باور هم سخته. اون حالت بی‌سر و صدا یه گوشه از دنیا مشغول خودت بودن رو دوست دارم؛ ایده‌آلش همینه برام. یه دیالوگی بود می‌گفت همیشه دوست داشتم "The guy in the corner" باشم؛ همون. راستش من قبلا اصلا دوست نداشتم، الان ولی بیش‌تر وقت‌ها می‌بینم بدون این‌که بخوام همین‌ام، و خب قضیه اینه که دیگه ناراحتم نمی‌کنه. علی بندری تو اون پادکسته می‌گه در واقع موفقیت عملکرد تو نیست، میزان اهمیت دادن من به عملکرد توعه. دو نفر تو شرایط مشابه کارهای مشابه انجام می‌دن، اما مال یکشون جهانی می‌شه و اون یکی هیچی. دلیلش فقط اهمیت دادن مخاطب به یکیشونه، حالا بنا به دلایلی، که راستش هنوز همه رو گوش ندادم، چون یک ساعت و خورده‌ای بود و من اون‌قدرها حوصله ندارم این روزها. نمی‌دونم این رو گفتم که چی بگم، ینی می‌دونستم ولی یادم رفت. می‌خواستم بگم تنهایی موفق بودن به دردی نمی‌خوره ینی؟ شاید چون یه جایی علی بندری گفت فکر کن مثلا یه درختی توی جنگل میفته زمین ولی کسی نیست صداش رو بشنوه. چه معنی داره افتادنش؟ اصلا صدا ینی چی وقتی کسی نمی‌شنوه؟ می‌خواستم برات بگم مهم اینه که ... راستش مهم نیست. فقط می‌خواستم گفته باشم. لینک‌ها رو این پایین اضافه می‌کنم و نمی‌دونم چرا.

پادکست: (از کست باکس اینا گوش بدید بهتره)

سریال: (بدون سانسور، با زیرنویس چسبیده - لینک تصحیح شد)

کسی می‌دونه چه جوری می‌تونم از ترنسلیتور استفاده کنم؟ کسی می‌دونه از کجا می‌تونم زیرنویس دانلود کنم؟ اولویت با ترنسلیتوره چون باید ترجمه کنم.

توی بازی سیمز، هر کسی بالای سرش یک الماس داره که وابسته به شرایط کلی‌ش اون الماس سبز، زرد یا قرمز می‌شه؛ مثلا دوش گرفتن و احساس تمیزی کردن ممکنه به اندازه ده امتیاز روی سبز شدن الماس تاثیر داشته باشه و تاثیرش هم یک ساعت باشه، اما بچه‌دار شدن یا رسیدن به شغل مورد نظر ممکنه به اندازه صد امتیاز تاثیر داشته باشه و به مدت یک هفته هم روی پنل موود سیمزها بمونه.

موقع نوشتن همین پست یک لحظه خواستم برم یک چیزی از گوگل سرچ کنم و یادم افتاد دیگه گوگل نداریم. بعد یاد این افتادم که مگه چقدر می‌شه با تماس و اس‌ام‌اس ارتباط برقرار کرد و همچنان امیدوار موند؟ یا هزار تا «مگه»ی دیگه که جوابی براشون ندارم. همه‌ی این‌ها اندازه صد امتیاز موود من رو پایین میارن. از این‌که مجبورم علاوه‌بر مشکلات شخصی خودم با این چیزها هم سر کنم واقعا عصبی می‌شم. از این‌که ایرانم و هیچ نقشی توی این‌جا به دنیا اومدنم نداشتم، از این‌که هر شب خواب‌های وحشتناک می‌بینم، از این‌که این‌جا شبیه دیوونه‌خونه‌ست و اون بالا یک کودک لجباز نشسته که هر چی بهش می‌گیم، می‌گه تچ! نوموخام! از این‌که زورم به هیچی نمی‌رسه، از همه و همه‌شون خسته‌م. اوهوم، می‌تونم بشینم کتاب بخونم، فیلم ببینم، درس بخونم، نقاشی بکشم، یا هر کار دیگه‌ای، ولی قضیه اینه که این‌ها دیگه لذتی برام ندارن. دیگه شبیه سرگرمی نیستن، شبیه این‌ان که دارم سر خودم کلاه می‌ذارم که فعلا حواسش پرت شه و مشغول باشه.

همه‌ش یاد اون سکانس فیلم کوری میفتم که چند نفر جرئت کردن و نگهبان‌ها رو کشتن و از جایی که قرنطینه شده بودن زدن بیرون. بعد یه روزنه ضعیف و بی‌جون از امید توی دلم روشن می‌شه، اما حتی اون هم نمی‌تونه یک ساعت دووم بیاره..

واقعا قبل از اینترنت و فضاهای مجازی مردم چه جوری ارتباط برقرار می‌کردن؟

فیلم‌ها انتظارات ما رو از زندگی بالا می‌برن، سعی می‌کنیم یک چیزی شبیه اون لحظه رو بسازیم ولی واقعیت همیشه ناقص‌تر از چیزیه که تو فیلم دیدیم. «همیشه» واقعا؟

بعد، اون سه ساعت تموم شد و برگشتیم خونه‌هامون؛ فرداش برام نوشت که من از دیروز تا حالا چند بار کشو رو باز کردم، کادو و بقیه وسایل رو نگاه کردم و کشو رو بستم.

و این برام کامل‌تر و قشنگ‌تر از هر سکانسی بود که می‌تونست ساخته بشه.

اگه قرار بود علاوه بر کادوی اصلی تولدتون، یه چیزی هم بهتون بدن که طرف مقابل اون رو خودش درست کرده، دوست داشتید چی باشه؟

+ من خودم دوست داشتم بلد باشم ساز بزنم و یه چیزی براش بزنم و ضبط کنم که فقط مال اون فرد باشه، اما بلد نیستم.