به این نتیجه رسیدم که خیلی دارم در مورد زندگی و نوشتن و خودم و رفتارام، دراما کوئین بازی درمیارم؛ بعضی وقتا باید کمتر سخت بگیرم و به این فکر کنم که خب، الان چه می‌شه کرد عزیزم. الان که فرضا مشکل شماره یک روی میزه، شما دوتا راه‌‌حل ساده و قابل انجام پیشنهاد بده و یکیش رو هم همین امروز عملی کن. این بخش از هویتم داره خشک می‌شه و حالا خاک کجا رو بریزم روی سرم که نشد، یکم سرت رو از زیر برف سوشال میدیا بیار بیرون و قبول کن که مشکل جدیه و دوست داری وبلاگ هم بنویسی مثلا توی زندگیت، خب پنلت رو باز کن و دو خط بنویس. بگو امروز این یه قدم کوچیک رو برای این بخش برداشتم؛ شاید بعدا در جریان زندگی بازم یادت بره، می‌ره هم قطعا، ولی بازی وای بازم که همین شد رو رها کن، به جاش هر بار سعی کن سریع‌تر برگردی به چیزی که می‌خوای. مثلا به جای دراما کوئین بازی در مورد شوق نداشته‌ت، این رو هم در نظر بگیر که پیارسال واقعا سال سختی بوده برات، اتفاقا عوض شدی، شاید محافظه‌کار هم شدی این وسط، نوشتن فکرات دیگه مثل قبل حس خالی شدن ذهنت رو نداره برات. اتفاقا بیرون زدن از محدوده امنت محسوب می‌شه. چون شاید فکر کردن به هویت جدید و روبه‌رو شدن باهاش سخته برات؛ شاید واقعیتی که الان توش داری زندگی می‌کنی خسته‌کننده‌ست، شاید باید یهو به خودت نگی بپر توی آب، از چی می‌ترسی؟ خیلی چیزها ترس دارن و مشکلی نداره اول نوک انگشت‌هات رو بزنی به آب تا یه روز ببینی زیر آبی و مشکلی هم نداری. اون روز توی یه ویدیویی می‌گفت تو به کتاب‌های خودیاری نیاز نداری در واقع، تنها چیزی که می‌خوای عمل‌گرا بودن و نظم داشتنه. حالا در مورد این بخش از زندگی صرف عمل‌گرا بودن و بیرون اومدن از حباب خودت کمک می‌کنه. پس الان نمی‌دونم این متن رو چطور تموم کنم، ولی به هر حال، آره.

داشتم دنبال یه عکس می‌گشتم، یادم افتاد اینجا دارمش، پنلم رو باز کردم و دیدم یک نظر جدید دارم؛ کسی برام نوشته بود: «چرا دیگه نمی‌نویسی؟». 

از این‌که این بخش از هویتم داره خشک می‌شه خوشم نمیاد؛ از این‌که مدت‌هاست به این فکر نکرده‌‌م که این رو برم توی وبلاگم بنویسم تا بمونه و بعدها یادم بیاد، خوشم نمیاد. از این‌که اونقدر بین نوشتن‌هام فاصله افتاده که چطور نوشتن رو یادم رفته هم خوشم نمیاد. دیشب داشتم به این فکر می‌کردم توی این دو سالی که گذشت من تغییر زیادی نکرده‌م، بخش جدیدی توی زندگیم شروع نشده، احساس می‌کنم به بطالت گذشته و این ناراحتم می‌کنه. متر من برای اندازه‌گیری مفید بودن ماه‌های زندگیم معمولا نوع رفتاریه که در مقابل اتفاق‌های زندگی نشون می‌دم؛ اینه که مثلا النای سه ماه قبل چه واکنشی نشون می‌داد و الان چقدر عوض شدم و بهتر شدم و به به. احساس می‌کنم مدت‌هاست خبری از این نیست، شاید چون به ثبات رفتاری رسیده‌م، شایدم چون بزرگسالی این شکلیه، شایدم چون اونقدر خودم رو با چیزای بی‌اهمیت مشغول کرده‌م که الان بی‌حس شده‌م و بیشتر روزهام اپیزودهای تکراری یه سریال طولانی‌ان که خودم هم دوست ندارم ببینمش. یادمه سه سال پیش یه روز حالم بد بود، عصر رفتم از پشت پنجره بیرون رو نگاه کنم، آسمون صورتی بود و یه دسته پرنده دیدم، اونقدر حالم بهتر شد که اومدم اینجا یه پست نوشتم در باب تاب‌آوری و زیبایی زندگی یا همچین چیزی. از این‌که ندونم دارم چیکار می‌کنم و کجا می‌رم، می‌ترسم. می‌ترسم یهو ببینم چهل سالم شده و زندگی از دستم سر خورده و رفته. یه زمانی فکر می‌کردم آفرین به من که تو این محیط بودم ولی تونستم خودم رو کنار بکشم و یه مسیری مشخص کنم تو ذهنم و پیش برم، الان می‌بینم غافل بشی محیط تو رو می‌بلعه؛ می‌بینی خودت شدی پیشتاز اون محیطی که ازش فراری بودی. از اینکه مبهم بنویسمم خوشم نمیاد راستش، چون خب که چی، ولی انگار تعریف کردن کامل یه اتفاق مثل نوشتن تو دفتر خاطراتت می‌مونه و حوصله سر بره. دلم برای وقتایی که زندگی رو رمانتیزه می‌کردم (معادل فارسیش رو نمی‌‌دونم، شاید آرمان‌گرایانه زندگی کردن؟)، تنگ شده؛ بعضی وقتا فکر می‌کنم همه چیز مال وقتیه که جوان بودم و جاهل. نمی‌دونم دقیقا چطور توضیحش بدم، افسرده یا غمگین نیستم، ولی اون شوقی که یک زمانی برای هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک داشتم، الان ندارم. این شوق نداشتن روی خیلی چیزها تاثیر گذاشته، به طور خاص هم روی لذت نبردنم از چیزهای کوچیک، روی اینکه حواسم پرته و نمی‌نویسم و زندگیم مثل یه کشتی بی‌مسیر وسط اقیانوس داره هر طرفی که باد می‌بره، می‌ره. شایدم غافل شدنم از این چیزها باعث شده دیگه از چیزی لذت نبرم، چون همین کارای عادی و کوچیک در طول روز باعث می‌شدن یه مرخصی کوچیک از روزمرگی بگیری و حواست رو جمع کنی به اینکه زندگی کوتاهه و فقط یک بار.

چرا نمی‌نویسم، چون نمی‌دونم، حرفی برای زدن ندارم، اگر بزنم اینطوری درهم و برهم و تکراریه. الان دیدم تو قسمت معرفی بالای وبلاگ هنوز نوشته بیست و پنج سالمه، در حالی که الان بیست و هفت سالمه. فکر کنم همین منظورم رو توضیح می‌ده که چطور دو سال گذشت و حواسم نبود اصلا.

نمی‌دونم تاثیر بزرگ شدن توی یه شهر خیلی کوچیک بود یا تاثیر بزرگ شدن توی یه خونواده بسیار محدودکننده، ولی من خیلی خودکفا بار اومدم. بهم یاد داده شد که برای هر مشکلی که دارم، برم سرچ کنم، خودم دنبال راه حل بگردم و اگه شد خودم حلش کنم، بدون اینکه صداش رو دربیارم. پونزده دی ماه امسال با دوست‌هام نشسته بودیم توی کافه که بحث سوراخ کردن گوش مطرح شد؛ من گفتم که از این دستگاه‌های یک‌بار مصرف برای سوراخ کردن گوش خریده‌م ولی می‌ترسم و هنوز نتونسته‌م گوشم رو سوراخ کنم. واکنش دوست‌هام جالب بود؛ یکیشون گفت آدم چطور خودش می‌تونه گوشش رو سوراخ کنه؟ من هم از تعجب کردن اون‌ها تعجب کرده بودم که خب طبیعیه دیگه من می‌خوام گوشم رو سوراخ کنم و مامانم مخالفه، پس منم همچین چیزی خریدم که خودم انجامش بدم. اون یکی دوستم ولی گفت نمی‌دونم والا، این خودش دکتره، هر کاری رو خودش انجام می‌ده.

این‌ مکالمه و این جمله که خودش دکتره و هر کاری رو خودش انجام می‌ده موند توی ذهنم؛ بهتره بگم گیر کرد توی ذهنم و مغزم شروع کرد به فلش‌بک زدن و اینکه چرا دوستم این حرف رو زد و رفرنس حرفش چی بود. یاد این افتادم که من اطلاعات زیادی در مورد تغذیه سالم و این چیزها دارم؛ حتی یه بار داشتیم با بچه‌های بیان گارتیک بازی می‌کردیم و کلمه‌ای که باید حدس می‌زدیم گرانولا بود و هیچ کس بلد نبود، ولی من حدس زدم. من گرانولا رو از کجا می‌دونستم؟ وقتی از بچگی درگیر اضافه وزن باشی، یه قسمت از محتوایی که دنبال می‌کنی ممکنه این چیزها باشه. اگه مثل من obsessive هم باشی که کوهی از اطلاعات به دست میاری و فکر می‌کنی حالا می‌تونم مشکلم رو حل کنم. ولی زمان می‌گذره و در طولانی مدت می‌بینی تنها چیزی که اتفاق نیفتاد، حل کردن مشکلت بوده. بین همین فکر کردن‌ها و بررسی الگوها بود که برام روشن شد، من دکتر نیستم. تازه متوجه شدم داشتن کوهی از اطلاعات خیلی هم خوبه و به دردت می‌خوره احتمالا، ولی از تو دکتر (متخصص در یک حوزه خاص) نمی‌سازه، تو مهارت سالم خوردن و دونستن اطلاعات ماکروها و نیازهای بدنت رو به دست میاری، ولی درنهایت دانش حل مشکلت رو نه. بلافاصله از دکتر تغذیه وقت گرفتم که مهر تاییدی باشه به این یافته‌م در مورد خودم؛ باهاش صحبت کردم و توضیح دادم که مشکل من دونستن راه نیست شاید، اینه که تنهایی نمی‌تونم خودم رو accountable نگه دارم. برنامه‌م رو که فرستاد، تازه دیدم من دانش استفاده از اون اطلاعات رو نداشتم در واقع، و راستش رو بگم، احساس کردم باری از روی دوشم برداشته شد. هر وقت می‌خوندم که آدم‌ها می‌گفتن جایی گیر کردید کمک گرفتن رو تمرین کنید، خیلی جهان اولی میومد برام. می‌گفتم من خودم بلدم و می‌دونم و می‌رم سر و تهش رو درمیارم؛ بازم همین کار رو می‌کنم بعد از این البته، ولی حواسم هست جایی که باید کار رو به کاردان بسپارم و تمرکزم رو بذارم روی مسیری که می‌رم. حواسم هست نتونستنم از کمبود اطلاعاتم نباشه، ولی بدونم من دکتر نیستم. این پست در مدح یا مذمت خودکفایی نیست، صرفا یکی از بزرگ‌ترین درس‌های امسال منه. چون خودم خوب می‌دونم چه خون دل‌ها که نخورده‌م سر هر چیزی که شاید با کمک گرفتن حل می‌شد، ولی من فکر کردم می‌دونم داستان چیه و حتما یه چیزیم هست که این راهکارها جواب نمی‌دن روم.

این سومین پستیه که امسال می‌نویسم، ولی ناراضی نیستم؛ چون چیزهایی که فهمیدم شاید هنوز برای توضیح داده شدن با کلمات خیلی خام باشن، و خب اشکالی نداره. صرفا وقتی نمی‌نویسم گم می‌شم و نمی‌دونم دارم کجا می‌رم توی زندگی. شاید باید یه فکری به حال این بکنم.

دیشب ساعت دو وقتی از صداهای توی سرم خوابم نمی‌برد، تصمیم گرفتم لپ‌تاپ رو روشن کنم و بنویسم. پرده رو کنار زدم، چون دو روزه که مه غلیظی همه جا رو گرفته و حس خوبی بهم می‌ده؛ به زحمت vpn رو وصل کردم و شروع کردم به نوشتن توی notion. مثل یه دوستی که مدت‌هاست ندیده بودمش، همه چیز رو تعریف کردم؛ از دلیل استرس داشتن‌هام نوشتم، از ناامیدیم، از هر نویزی که توی سرم بود. تموم که شد، پلک‌هام سنگین شده بودن و ذهنم خالی، این رو صبح که بیدار شدم بهتر فهمیدم. که چقدر ذهنم خالیه و به جای اون جاده شلوغ که از هر طرف داشت ماشین میومد و صدای بوق همه‌شون بلند شده بود و کسی راه رو باز نمی‌کرد، حالا یه جاده خلوت با چندتا ماشین دارم. علاوه‌بر این، من با به اشتراک گذاشتن، یه هویت آنلاین برای خودم ساخته بودم. چیزهایی که به اشتراک می‌ذاشتم هم به جز وبلاگ، اغلب خیلی شخصی نبودن، ولی یه چیزی داشت، انگار باعث می‌شد بدونم که هستم و زنده‌م و کسی جایی اون رو می‌خونه، شاید به دردش می‌خوره و من یه تاثیری دارم. اما الان، احساس می‌کنم دیگه نیستم، انگار با پاک‌کن از روی کاغذ پاک شده باشم؛ ردّم شاید هنوزم هست ولی خودم نه. بعضی وقت‌ها به اوایل زمستون پارسال فکر می‌کنم که بعد از چهار ماه سیاهی، تونسته بودم مثل یه انسان معمولی احساساتم رو کنترل کنم و روزهام رو به شکل خوبی بگذرونم. همه‌ش یه بایاسی توی ذهنم بود که برای اون حال اصلا تلاشی نکرده بودم و همینطوری از هوا اون حال افتاده بود توی بغلم. چند روز پیش یادم افتاد که اتفاقا چقدر براش زحمت کشیده بودم ولی چون کارهایی که می‌کردم کوچیک بودن، الان به چشمم نمیومدن. هر روز عصر روی پشت بوم راه می‌رفتم و یه چیزی گوش می‌دادم؛ بعضی روزها که حوصله داشتم پادکست ولی بیشتر روزها یه آهنگی که باعث می‌شد آروم شم یا باهاش گریه کنم. اون راه رفتن‌ها مثل تراپی می‌موند برام؛ اول صبح نوشتن‌ها هم همینطور. برای ساعت‌هایی که توی شبکه‌های اجتماعی می‌گذروندم محدودیت گذاشته بودم، ذهنم آروم شده بود و زندگیم واقعا چند درجه بهتر. انجام دادن اون کارها برای اون موقع واقعا نتیجه خوبی داشت، ولی الان که بهش نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم انگار این همه مدت و مخصوصا پارسال، خودم رو توی یه حباب نگه داشته بودم که فکر می‌کردم کار درست اینه، مدل اصلی self care همینه که اینترنت رو محدود کنی و کارهات رو انجام بدی و مینیمال زندگی کنی و blah blah blah. امسال بعد از ژینا اون حباب به لطف توئیتر ترکید. این کارهایی که نوشتم هیچ مشکلی ندارن، اتفاقا کمک هم می‌کنن، ولی باعث می‌شن فکر کنی فقط همین مدل برای زندگی کردن درسته، همین سبک و به اشتراک گذاشتنش با بقیه‌ست که اوکیه، در حالی که دیدم هزاران مدل دیگه برای زندگی کردن هست و آدم‌ها سرشون رو انداختن پایین و دارن کارشون رو می‌‌کنن، بدون اینکه تلاشی برای به اشتراک گذاشتنش داشته باشن، یا تلاشی برای نشون دادن اینکه فقط همون سبکه که از همه بهتره. شبکه‌های اجتماعیم رو پر کرده بودم از آدم‌هایی که همین سبکی و مثل من توی اون حباب زندگی می‌کردن، هر کسی کمی متفاوت بود، از دید من حذف می‌شد. غرض از نوشتن این پست شاید همینه، بیرون اومدن از حبابی که برای زندگی ساخته بودم و البته حبابی که برای زندگی‌هامون ساخته بودن و اون هم ترکید. بعضی وقت‌ها یادم می‌ره هنوز چقدر اول راهم و زندگی ادامه داره و فرصت برای امتحان کردن چیزهای جدید دارم. فرصت برای شناختن آدم‌های جدید و دیدن سبک‌های جدید، البته اگه تصادفا نَمیرم.

یه باوری داشتم از چند سال قبل، که اگر قرار باشه کسی بیاد توی زندگیم، جایی برم، چیزی بخونم، اتفاقی بیفته، به وقتش اتفاق میفته. چیزی که مال منه، من رو پیدا می‌کنه. یه روزی کسی میاد که The one ِ من باشه و دیگه نره. تجربه کردن اون رابطه به مدت سه سال، این باور رو قوی‌تر کرده بود. بعدش که تموم شد، اینطوری بودم که نه، حتما ادامه پیدا می‌کنه، چون اگه اون آدم هم نه، پس دیگه شبیه‌تر از اون به من، کی می‌تونه بیاد توی زندگیم و The one من بشه. زمان گذشت؛ نه اون برگشت، نه من دل برگشتن به جایی که تموم شده رو داشتم. باورم به اینکه چیزی که مال منه، من رو پیدا می‌کنه عوض شد. به اینکه اصلا همچین آدمی برای من کنار گذاشته شده عوض شد. دل‌خوشی به وجود خدا و سرنوشت هم پشت سرش رفت. ولی چیزی از دردی که این اتفاق‌ها برام آوردن، کم نشد. نه تنها کم نشد، بلکه گره خورد به دلتنگی، تنهایی، به کنار اومدن و پذیرفتن اینکه متاسفانه زندگی همینه. نمی‌دونستم این پست رو بنویسم یا نه، ولی می‌خواستم یادم بمونه این تصویر کلی از بیست و پنج سالگیم رو. حالا که تموم شده و سخت‌ترین بوده تا الان، می‌خوام یادم بمونه از پس چی براومدم. سوگ تموم نشد، ولی از یه جایی به بعد کم رنگ شد. بعضی روزها مثل روز اولش تاریک بود، بعضی روزها رها و خوشحال بودم. حس تنهایی دیگه اون‌قدر به چشم نمیومد، ولی اون هم روزهای تاریک پیداش می‌شد. ADHD به لطف چیزهایی که خوندم و شنیدم یکم بهتر شد. ولی بعضی روزها مثل امروز و این هفته، این حس رو بهم می‌ده که انگار از یه پله برقی خیلی بزرگ که داره میاد پایین، سعی می‌کنم بالا برم؛ و یه جایی دیگه جون تلاش کردن برام نمی‌مونه و سُر می‌خورم و میفتم پله اول. خیلی ذهنم خسته‌ست، اردیبهشت دوتا آزمون مهم دارم ولی تمرکزم هر جایی هست جز پیش آزمون و درس. مثل خستگی فیزیکی نیست که به کسی توضیح بدی و بگه ای بابا یکم استراحت کن. مثل این می‌مونه که یه روز از صبح تا غروب بری توی یه مهد کودک خیلی شلوغ و پر سر و صدا، مجبور بشی با بچه‌هایی که ازت متنفرن سر و کله بزنی، صداها رو تحمل کنی و تهش برگردی خونه. ADHD جزء اون چیزهاست که حس تنهاییم رو بیشتر می‌کنه. انگار نه می‌تونم «واقعا» به کسی توضیحش بدم و نه اینکه کاری از دست کسی ساخته‌ست. مثلا من سعی کردم یه روتین بسازم و هر روز صبح فکرهام رو بنویسم؛ خیلی خوب هم جواب داد و اون بچه‌های شلوغ توی مهد کودک ذهنم یکم ساکت شده بودن. بعد به لطف همین ADHD، یکم که بین نوشتن‌هام فاصله افتاد، دیگه نتونستم منظم بنویسم. کاملا اون روتین خراب شد و از بین رفت. از اینکه هر بار، توی هر کاری برمی‌گردم پله اول، خیلی خیلی خسته‌م. می‌دونی اینطوری به نظر میاد که تلاش نمی‌کنم، در حالی که شاید دو برابر اون چیزی که لازمه، تلاش کنم، و تهش هی از اون پله برقیه بیام پایین. مثلا وقتی به دو، سه سال بعد فکر می‌کنم، به زمانی که تونستم مهاجرت کنم و با این رشته زیبای من همه چیز قراره خیلی سخت‌تر باشه احتمالا، از تصور سختی‌هاش نمی‌ترسم. چون خودم رو می‌شناسم، می‌دونم بالاخره یه کاریش می‌کنم. می‌دونم من اگه دو روز ناامید باشم، تهش سعی می‌کنم یه برنامه‌ای بریزم و وضعیت رو جمع و جور کنم. ولی از اینکه اصلا نتونم به اون مرحله برسم به خاطر ADHD، خیلی می‌ترسم و احساس ناتوانی می‌کنم. چون تا حالا نتونستم از چیزی نتیجه دلخواهم رو بگیرم و بگم آره با وجود این اختلال، من تونستم مدیریت کنم یه مشکل بزرگ رو.

الان دارم فکر می‌کنم احتمالا اگه شما به وجود خدا و سرنوشت باور دارید و چیز زیادی از ADHD نمی‌دونید، این پست پیام خاصی نداره براتون. ولی به عنوان کسی که به تازگی 26 ساله شده و حس عجیبی داره از این عدد و هنوز درگیر تروماهای رابطه تموم شده‌ش، اختلال ADHD و هزاران تاثیری که روی زندگیش می‌ذاره، هست، نیاز داشتم یه جایی این‌ها رو بنویسم تا ذهنم خالی بشه. یه مسئله‌ای هست توی ADHD به اسم Time blindness، می‌گه فرد نمی‌تونه خوب تشخیص بده هر کاری چقدر زمان می‌بره یا اینکه متوجه گذر زمان نمی‌شه اصلا و غرق می‌شه. 

Time blindness is the inability to sense the passing of time and it can make nearly every aspect of a person's life more difficult

برای من بیشتر اینطوریه که انگار آینده هیچ وقت نمیاد. یعنی الان می‌دونم سه هفته بعد آزمون دارم، ولی انگار خیلی دوره، انگار من اصلا نمی‌دونم سه هفته چقدره. البته من این حس رو نسبت به گذشته هم دارم، یعنی زمان همیشه دورتر از چیزی که هست به نظرم میاد، همینم باعث می‌شه که هم انجام کارها رو به تعویق بندازم چون درک درستی از زمان ندارم، همم اینکه چون گذشته دورتر از چیزی که هست به نظر میاد، احساس می‌کنم اون اتفاق هرگز رخ نداده و شاید توهم ذهن من باشه. در حالی که می‌دونم اتفاق افتاده، ولی همین باعث می‌شه حس دلتنگی و دل‌گرفتگی رو شدیدتر تجربه کنم. یعنی دلم می‌گیره که خیلی گذشته و این همه دورم از اون روز.

من واقعا تصوری از 30 سالگیم ندارم، اینکه کجام و چیکار می‌کنم، تبدیل به چه کسی شده‌م، چه چیزهایی رو تونستم توی زندگیم حل کنم و ... ولی می‌تونم بگم 25 سالگی یک نقطه عطف بود؛ ذهینت من به زندگی و آدم‌ها و خودم عوض شد. بهای سنگینی هم دادم براش و نمی‌تونم بگم خوشحالم، ولی می‌تونم بگم راضی‌ام از کسی که الان هستم. این رو در حالی می‌نویسم که چند ساعت امروز عصر گریه کردم، ولی چیکار کنم جز پذیرفتن. اینکه فقط یه فرصت دارم برای زندگی کردن و بعدش می‌میرم و تموم می‌شه. مثل هر چیز دیگه‌ای.

من زیاد در مورد خودم فکر می‌کنم، یه جورایی خوشم میاد از این که رفتارم رو تحلیل کنم و به یه نتیجه دست و پا شکسته برسم. از وقتی که تونستم اون negative self-talkها رو توی ذهنم ساکت کنم، انگار یه فضایی باز شد که بتونم از دور خودم رو ببینم. راستش این اصلا قرار نیست به یه چیز فلسفی ختم بشه، نتایج دم دستی می‌گیرم ازشون، شاید چیزهایی که خیلی‌ها به طور پیش فرض در مورد خودشون می‌دونن؛ ولی این پروسه شناختن خودم برام جالبه. مثلا دلیل این‌که من زیاد فیلم نمی‌بینم، برمی‌گرده به ADHD. چون شروع هر کار و ادامه دادنش همیشه یه چالشه برام، یعنی توی جمله قبلی، منظورم دقیقا «همیشه»ست. فیلم‌ها مثل موقعیت‌های جدیدن برام، نمی‌دونم چی در انتظارمه، تا فیلم رو نبینم هم، نمی‌تونم بدونم. این که هر بار از اول بشینم و با این موقعیت جدید رو به رو بشم، کار انرژی‌بریه برام. اینکه بعد از انتخاب و شروع کردن به دیدن، تلاش کنم حواسم سر اون فیلم پرت نشه هم یه چالش دیگه‌ست. و خیلی کم پیش میاد فیلمی اونقدر جذاب باشه که من حواسم پرت نشه. مثلا عادت دارم خودم رو جای شخصیت‌های فیلم تصور کنم و ببینم پنج دقیقه گذشته و چیزی از فیلم متوجه نشده‌م. در واقع دارم این رو می‌نویسم که بگم من یه زمانی از این‌که فیلم‌های زیادی ندیده بودم، خجالت می‌کشیدم. الان شبیه جوک به نظر میاد، ولی واقعا این حس رو داشتم. یعنی ممکنه پیش بیاد که کسی بدون هیچ دلیلی از فیلم دیدن خوشش نیاد، و این چیزی نیست که مایه خجالت باشه، ولی مشخصه من چقدر دوران نوجوانی زیبایی داشتم. دلیل اینکه من بیش‌تر ترجیح می‌دم به جای فیلم، سریال ببینم هم از این‌جا میاد. البته یه چالش دیگه هم دیدن سریال‌های طولانیه، مثل بیگ بنگ. مثل انجام دادن یه task خیلی بزرگ می‌مونه. یه ویدیویی بود در مورد انجام دادن taskهای خیلی بزرگ برای آدمایی که ADHD دارن؛ می‌گفت فرض کنید شما روی نقطه الف قرار دارید، هدفی که می‌خواید با انجام دادن اون کار بزرگ بهش برسید هم توی نقطه ب قرار داره. بین نقطه الف و ب یه پل فرضی هست، تکه چوب‌هایی که این پل رو می‌سازن هم، از جنس انگیزه‌ن. کسی که ADHD داره، انگیزه زیادی نداره، چون مغزش دوپامین کافی نداره که بخواد انگیزه بگیره برای انجام کار. مثل این می‌مونه که روی پل که می‌خوای حرکت کنی و از نقطه الف به ب برسی، چند تکه چوب پشت سر هم وجود نداشته باشن. نمی‌تونی بپری، چون مشکل یه دونه تکه چوب که نیست، چندتاست. می‌گفت یکی از راه‌ها برای انجام کار اینه که بیای اهداف کوتاه مدت بذاری برای خودت، اون کار رو تقسیم کنی به بخش‌های کوچک‌تر، که فاصله بین جایی که هستی و جایی که می‌خوای با انجام اون کار برسی، کم‌تر بشه. پل کوتاه‌تری داشته باشی که اگه یه تکه چوب کم بود هم بتونی بپری، بتونی ادامه بدی و برسی تهش. شروع سریال‌های طولانی هم مثل اون کار خیلی بزرگ می‌مونه، نه این‌که سخت باشه، ولی خیلی طولانیه و همون اولش دلم نمی‌خواد شروع کنم. ولی چون سریال‌ها معمولا با هدف سرگرم کردن یا لذت بردن انسان ساخته می‌شن، وقتی شروع کنی، می‌تونی ادامه بدی (حتی ممکنه خیلی خوشت بیاد و دوپامینی که بهت می‌ده، باعث بشه هزار ساعت پشت سر هم سریال ببینی). این وسط هم مینی سریال‌ها هستن که توی قلب من جا دارن واقعا. می‌دونم قراره برای یه مدت، از شر انتخاب کردن راحت بشم و مثل فیلم نیستن که هی با مسئله انتخاب و شروع دوباره رو به رو بشی، و خیلی کوتاه‌تر از سریال‌های معمولی‌ان و این برای یک مغز ADHD مثل بلک فرای‌دی می‌مونه :) این پست رو هم دارم به بهونه مینی سریالی که همین امشب تموم شد و من خیلی دوستش داشتم، می‌نویسم. After life، که فکر می‌کنم اگه Fleabag رو دوست داشتید، از این هم خوشتون میاد. ولی با انتظار پایین شروع کنید و بذارید توی قسمت آخرش به اوج برسه. به طور کلی من از چیزهایی که در مورد زندگی حرف بزنن، خوشم میاد، موضوع مورد علاقه‌م توی فیلم و سریال و کتاب هم همینه، زندگی. مثل این حرف‌های تونی توی قسمت آخر:

 My dad used to say life's like a ride at the fair. Exciting, scary, fast. And you can only go round once. You have the best time till you can't take any more. Then it slows down, and you see someone else waiting to get on. They need your seat.

بعضی وقت‌ها می‌خوام یکی از نوشته‌های notion رو کپی کنم این‌جا، بدون هیچ تغییری. به همون شکلی که اول صبح بعد از بیدار شدن، نوشته‌م و هر چه توی ذهنم بوده بیرون ریخته‌م. چون فکر می‌کنم یه روزی پشیمون می‌شم از این‌که به جای وبلاگ، توی notion می‌نویسم. وبلاگ نوشتن علاوه بر کیف خاصی که داره، یک فیلتری هم داره که کلماتت رو ازش رد می‌کنی، یه لحن خاص هم داره که شبیه نوشتن توی دفتر خاطراتت نیست. این لحن رو بیشتر دوست دارم.

همین الان که داشتم سطر بالا رو می‌نوشتم، یاد این افتادم که من بیشتر از این‌که بنویسم، دارم در مورد «نوشتن» می‌نویسم. یه کمدین معروفی هست که توی یکی از اجراهاش داشت می‌گفت ما لذت بردن توی لحظه رو فراموش کرده‌ایم. مثلا بعد از مدت‌ها می‌ری دریا، همون لحظه‌ای که تنی به آب زده‌ای، برمی‌گردی به بغل دستیت می‌گی ما چرا زیاد نمیایم دریا؟ چرا قدر دریا رو نمی‌دونیم، چرا بیشتر نمی‌ریم گردش و تفریح؟ در حالی که همون لحظه رفتی، توی آبی، انجامش دادی؛ ولی از همونم خیلی لذت نمی‌بری، به خاطر حسرت «چرا بیشتر این کار رو انجام نمی‌دم»ای که ولت نمی‌کنه. این داستانِ نوشتن من توی وبلاگ هم همینه؛ داری می‌نویسی، همین الان. 

یک پلاستیک سفید توی کشوی بالای میزمه که توش دو جفت جوراب نو هست با یه دفترچه خیلی کوچیک، چندتا سنگ کوارتز و دو سه تا گوشواره و دستبند و پیکسل. نمی‌دونم چیکارشون کنم. مثل چت تلگرام نیست که بزنی حرف‌های سه سال رو توی سه ثانیه حذف کنی. بیرون انداختنشون ناراحتم می‌کنه، نگه داشتنشون هم همینطور. این‌که بدم کسی استفاده کنه ازشون، بیشتر ناراحتم می‌کنه. بدی تموم شدن یه رابطه نسبتا بلند مدت اینه که نمی‌دونی باید چیکار کنی. نمی‌دونی با وسایلی که جا موندن چیکار کنی، با اون همه حسی که داشتی چیکار کنی، نمی‌دونی با رد اون آدم توی زندگیت چیکار کنی. با خاطراتی که نمی‌تونی بهشون فکر کنی چیکار می‌شه کرد؟

من بیشتر از این‌که از خود تموم شدن یه رابطه بترسم، از واکنشی که قرار بود بعد از تموم شدنش نشون بدم، می‌ترسیدم. از این‌که نتونم بپذیرم، تا ابد ذهنم درگیر یه نفر باشه و نتونم خودم رو جمع و جور کنم. از این‌که مثل النای نوجوان هزار سال پیش رفتار کنم و آخرش پشیمون بشم. ولی تموم شد، چند ماه گذشت و من تونستم این شرایط رو مدیریت کنم. منظورم اینه که آدم لابد انتظار داره یه شخص بیست و پنج ساله این مورد رو یاد گرفته باشه، بلد باشه چطور اتفاقات رو بپذیره، باهاشون کنار بیاد و بتونه بگذره. ولی مگه چند بار پیش میاد که دقیقا توی همین شرایط قرار گرفته باشی و بدونی چی قراره به سرت بیاد. نمی‌تونی متر دستت بگیری و اندازه تغییرت رو مشخص کنی. توی یکی دو پست قبل نوشته بودم نمی‌تونم هیچ کدوم از پست‌های این وبلاگ رو بخونم، چون حالم بد می‌شه از خوندن دغدغه‌های کسی که اون موقع بودم. ولی می‌خوام بگم همه رو خوندم، چون کی قراره بخونه پس؟ اگه قراره من خودم نتونم ببینم دارم به چه کسی تبدیل می‌شم، واقعا کی باید ببینه؟ امروز داشتم آرشیو وبلاگ سپهرداد رو می‌خوندم، دسته‌بندی «وبلاگ‌ها»، رسیدم به این پاراگراف:

برای آدم‌هایی که هنوز خودشان را پیدا نکرده‌اند وبلاگ نوشتن کار خیلی خوبی است. می‌توانند در و بیدر بنویسند. نوشتن مثل حجاری روی سنگ می‌ماند. بعد از مدتی می‌بینند که دارد چهره‌ای زیر دست‌شان شکل می‌گیرد. آن را برمی‌دارند و به صورت‌شان می‌زنند. برای آدم‌هایی که کاری را شروع کرده‌اند وبلاگ نوشتن کار خوبی است. بهشان انگیزه می‌دهد. بهشان جهت می‌دهد. برای‌شان آدم‌های خوب به ارمغان می‌آورد. برای کسانی که حالشان از دنیا به هم می‌خورد وبلاگ نوشتن کار خوبی است. برای کسانی که عاشق‌اند وبلاگ نوشتن کار خوبی است.

حالا چهره‌ای زیر دست من شکل گرفته شاید، تونستم ببینمش امسال؛ گمونم این چیز قشنگیه، بهتر از بی‌هویت بودنه برای من. در و بی‌در نوشته‌م، عاشق شده‌م و نوشته‌م، هر چیزی بوده، این نوشتن‌های گاه و بی‌گاه رو ول نکرده‌م. و بیش‌تر از این‌که نوشتن باعث بشه این چهره زیر دستم شکل بگیره، خوندن و پیدا کردن آدم‌هایی که از طریق همین نوشتن پیدا کرده‌م، باعث شکل‌گیریش شده. یه سری پست واضح هست توی ذهنم، از آدم‌هایی که می‌خونمشون و به خط فکریم توی اون مورد خاص جهت داده‌ن. مثل اون پست پیمان که در مورد بهارنارنج بود، حالا بیش‌تر سعی می‌کنم عقده‌های آدم‌ها رو هم ببینم، بهشون حق بدم؛ یا اون پست سارا که گفته بود آدم‌ها فقط محدود به یک ویژگی بدشون که نیستن، باید سعی کنی فراتر ببینی. من تا اون موقع حواسم نبود که چقدر توی ذهنم برای ارتباط برقرار کردن با آدم‌ها حصار کشیده‌م. یا اون پست پرهام که گفته بود چرا همه منتظرن یه دوره‌ای بگذره همه‌ش، امتحان‌ها تموم شه، دانشگاه تموم شه و ... تموم بشه به چی می‌رسی. چرا به جاش لذت نمی‌بری از جایی که الان توش هستی. چون لازم بود یه نفر بهم بگه این چیزی که منتظری بگذره، عمرته. یک جمله خیلی زیبا هم دارم از کلمنتاین که بعضی وقت‌ها یادش میفتم و باعث شده خیلی از کارهای اضافی رو کنار بذارم:

پذیرش آنکه، هرآنچه زیباست، لزوما مهم نیست. و ترکِ آگاهانه و خودخواسته‌ی زیبایی‌هایی که مسیر زندگی تو، از آن‌ها نمی‌گذرد.

و هزار پست دیگه که توی موقعیت‌های مختلف یادشون میفتم (ولی نوشتن و لینک دادن بهشون کار سختیه). این پست اصلا قرار نبود به این‌جا ختم بشه. ولی هویتی رو که وبلاگ بهم داده دوست دارم. نمی‌دونم هم چطور تمومش کنم، پس فعلا خداحافظ.

دیشب وقتی داشتم همینطوری توی یوتوب می‌چرخیدم، رسیدم به ویدیویی که دختری جلوی موهاش رو چتری کوتاه می‌کرد و استرس داشت؛ تهش می‌گفت کوتاه کنید بره، چون حتی اگه بد به نظر بیاد هم، بالاخره بلند می‌شه. 

آره خلاصه، کوتاه کردم رفت منم. یه جورایی انگار عجیب شده‌م، شبیه خودم نیستم. نمی‌دونم دوستش دارم یا نه، ولی زندگی کوتاه‌تر از اینه که امتحان نکنم. البته بعدش مجبور شدم یه عالمه خرده مو از همه جای اتاقم جمع کنم و موفق هم نبودم زیاد، و احتمالا بار آخریه که امتحان کردم، ولی بازم خط خورد دیگه هوم؟

من از امتحان کردن می‌ترسم فکر کنم، موقعیت‌های جدید و چیزهای ناشناخته مضطربم می‌کنن. منظورم چتری کوتاه کردن نیست، ولی توی مقیاس کوچک‌تر می‌شه همین رو هم در نظر گرفت. امروز بیشتر به درگیری با چتری‌هام و نادیده گرفتنشون، درس خوندن، دیدن غروب و ماه و مریضی گذشت. این تقریبا خلاصه دو ماه آخر زندگی منه (درگیری با موهام همیشگیه). برای این‌که عکس‌ها رو اینجا بذارم، این پست رو می‌نویسم؛ و در واقع برای اینکه بگم اسم اینجا رو عوض کردم چند روز پیش، چون اینطوری بیشتر شبیه من و حرف‌های منه. واقعا النای بیست و پنج ساله توی ذهنم نه عجیب و غریبه و نه پیچیده. ساده‌ست، حرف‌های پیچیده هم برای زدن نداره. پس فعلا همینطوری پیش می‌ریم تا روزی که دوباره شاید اسم اینجا رو یه چیز مجیکال زیبا بذارم.

چند روزی هم هست که اینستاگرامم رو غیر فعال کرده‌م؛ وقتی همه‌ش توی خونه‌م و کاری به جز درس خوندن ندارم، کنترل کردنش سخت‌تره. الان متوجه شدم که چقدر با نداشتن اینستاگرام فضای خالی ایجاد شده توی زندگیم. اینستاگرام برای من جوری بود که ته نداشت. هر چقدر می‌موندی و می‌دیدی، تموم نمی‌شد؛ همیشه چیزی برای ادامه دادن وجود داشت. مثل تلگرام یا وبلاگ و یوتوب نیست، یا حداقل من عادت به غرق شدن درشون ندارم. نداشتنش یه حس رهایی هم داره انگار؛ تازه من کنترل شده استفاده می‌کنم معمولا، ولی همینم چقدر تاثیر زیادی داشته.

+ امیدوارم شما هم به رنگ صورتی غروب، روی قله کوه دقت کرده باشید.

هر روز صبح که بیدار می‌شم، notion رو باز می‌کنم و می‌نویسم. در مورد هر چیزی که ذهنم رو مشغول می‌کنه، می‌نویسم و می‌نویسم و می‌نویسم؛ تا وقتی که یا ذهنم خالی بشه یا گریه‌م بگیره یا دیگه حرفی نمونه و خسته بشم. این یکی از بهترین کارهایی بوده که تازگی‌ها برای خودم انجام داده‌م. امروز که بیدار شدم هوا تاریک‌تر بود، از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم داره برف میاد! دید پنجره اتاق من به کوچه محدوده، سریع رفتم از هال نگاه کردم و دیدم یه عالمه برف! این اولین برف امساله. کل پاییز اینجا سرد بود، ولی دریغ از یه قطره بارون و یه دونه برف. برف من رو یاد اون زمستونی میندازه که فکر کنم اول یا دوم راهنمایی می‌خوندم. از مدرسه رفته بودیم یه کارخونه کلوچه‌سازی. اطراف جاده سفید بود، رسیدیم شهرک صنعتی و رفتیم سمت کارخونه. بوی شیرین کلوچه همه جا رو برداشته بود. بیرون سرد، توی کارخونه گرم و پر از بوی کلوچه. خیلی روز زیبایی بود، توی راه که داشتم از مدرسه برمی‌گشتم خونه، برف می‌زد توی صورتم و صورتم یخ بسته بود. دو بسته کلوچه خریده بودم و توی دستم بودن، دستمم یخ کرده بود. رسیدم خونه، کلوچه‌ها رو دادم به برادر پنج ساله‌م و کل روزم رو با ذوق برای مامان تعریف کردم.

چند روز دیگه این وبلاگ شش ساله می‌شه؛ فکر کنم وقتی اینجا رو ساختم هم برف میومد. زمان امتحانات ترم یک بود و من می‌ترسیدم از پله‌ها با کله بخورم زمین. پارسال هم این رو نوشتم نه؟ یه خاطره‌ای هم دارم از دو سال پیش که وقتی اولین برف اومد، بهش پیام دادم که چرا نشستیم توی خونه؟ رفتیم یه پارکی که اون نزدیکی‌ها بود. پارک خیلی شلوغ بود ولی حیاط درمانگاه بغل پارک خلوت بود، یه درخت خیلی بزرگ داشت که زیرش یه نیمکت گذاشته بودن. رفتیم نشستیم اونجا. دونه‌های برف بزرگ بودن، از اون برف‌ها که می‌دونی زود تموم می‌شه. هر از گاهی یکی دو نفر میومدن درمانگاه ولی کسی کاری به ما نداشت. نشستیم برف رو نگاه کردیم نیم ساعت، چیز زیادی نگفتیم. ولی سرد بود، بعدش برگشتیم خونه. ذوق‌زده و خوشحال بودم. برف هم موقع برگشتنمون بند اومد. این چهار ماه با این چیزها و یادآوریشون گذشت. ازشون فرار نکردم، همین فرار نکردن از به یاد آوردنشون باعث شد بهتر شم؛ فکر نمی‌کردم به این زودی بتونم بگم بهتر شدم، «بهتر شدن» واقعی. 

نمی‌تونم برگردم و هیچ پستی از این وبلاگ رو بخونم. هم خودم با النای اون موقع خیلی فرق دارم و دیدن این تفاوت حس بدی بهم میده، همم اینکه هنوزم ناراحت می‌شم. بهتر که شده‌م، ولی به نظرم ناراحت شدن هم طبیعیه و هنوز زوده بی‌تفاوت بشم. اون‌قدر در جریان این اتفاق عوض شده‌م که بعضی وقت‌ها تعجب می‌کنم. انگار اون چیزهایی که قبلا توی ذهنم به عنوان سوال بودن، حالا قطعی شده‌ن. جواب پیدا کردم براشون، همین باعث شده عوض بشم. یه بازه‌ای هست که من هر پستی اینجا نوشته‌م، در مورد آرزو داشتنه. نمی‌دونم چرا اینقدر سنگ آرزو داشتن رو به سینه‌م می‌زدم. اصلا آرزوم چی بود اون موقع؟ الان فقط یه سری هدف دارم، انگار اون کانسپت آرزو داشتن برام ناآشناست. همین باعث شده سر چیزهایی که الان بهشون معتقدم، با کسی بحث نکنم. چون می‌دونم ممکنه سال بعد کاملا مخالف باشم با چیزی که الان فکر می‌کنم. نمی‌دونم این پست قراره کجا تموم شه، قصد نوشتن هیچ کدوم از اینا رو به جز اون کلوچه‌ها نداشتم، ولی این وبلاگ رو برای همین نگه داشته‌م. شاید یه روزی که دیگه نمی‌خواستم برای هیچ آزمونی درس بخونم، یه وبلاگ دیگه بسازم برای چیزهایی که توی کانالم می‌نوشتم. یکم منسجم‌تر که اگه کسی دنبال چیزی بود و به فارسی سرچ کرد، بتونه پیداش کنه. مثل یه جمع‌بندی از کل موضوعاتی که توی کانالم توی این دو سال نوشته‌م. حتی اون کانال رو هم زمان امتحانات ترم ساختم! امسال هیچ امتحان ترمی ندارم، شاید برای همینه که دیگه نه جایی رو ساختم و نه نوشتم :)) فکر کنم همین‌قدر نوشتن به بهونه برف کافیه. نمی‌دونم از زمستون چی می‌خوام، ولی دوست دارم بشینم پشت این میز، رو به پنجره، بنویسم هر روز. درس بخونم و راضی باشم از روزهایی که می‌گذرن. همین.

نوشتن در یک جای عمومی که می‌دونی حداقل دو سه نفر قراره حرف‌هات رو بخونن، یه جور حس آرامش داره برای من؛ انگار یادم می‌اندازه که تنها نیستم، بالاخره کسی، جایی توی این جهان داره صدای من رو می‌شنوه. برای همینه که امروز صفحه این وبلاگ رو باز کردم که بنویسم. بقیه وقت‌ها حرف‌هام رو می‌برم توی notion که به سختی بهش عادت کرده‌م. امروز نمی‌دونم روز چندمه، از اون ناراحتی عمیق معمولا خبری نیست، جاش رو داده به یک غم عمیق که انگار قابل‌تحمل‌تره. نمی‌دونستم قراره اینقدر درد داشته باشه. داریم خونه رو تعمیر می‌کنیم و احتمالا آخرین روزهاییه که می‌تونم بشینم توی این اتاق و بنویسم. توی شش ماه آینده احتمالا اتاقی نخواهم داشت، نمی‌دونم کجا باید درس بخونم، چه جوری باید بخونم، چه جوری باید دووم بیارم. روزهای اول این رو خیلی از خودم می‌پرسیدم، «چه جوری باید تحمل کنم؟». ولی باید بگم هر طور شده تحمل می‌کنه آدم؛ اگه شبیه تحمل کردن باشه البته. یک صفحه دارم توی نوشن که هر اطلاعاتی از هر دانشگاهی جمع کنم اون‌جا می‌نویسمش. از معدود چیزهاییه که باعث می‌شه بتونم ادامه بدم. وقتی یه تغییر خیلی بزرگ اتفاق میفته، باید هی به خودت بگی، اوضاع بهتر می‌شه. می‌دونی حتی اگه نشه هم باید این رو بگی. که ترست بریزه، بتونی جلو بری و راکد نمونی. یک صفحه دیگه دارم که اسمش رو گذاشته‌م «دلایلی برای ادامه دادن»، کلیشه‌ای ولی واقعی. دیروز این بیت رو اضافه کردم بهش: 

گمان مبر که به پایان رسید کار مغان

هزار بادهٔ ناخورده در رگ تاک است

حتی حال پتوسم هم خوب نیست. حدودا یک ماه پیش توی اینستاگرامم نوشته بودم من اگه گیاه می‌شدم، احتمالا پتوس بودم؛ سبز، سازگار و رونده. همه برگ‌های پتوسم شروع کرده‌ن به قهوه‌ای شدن و پوسیدن. خبری از سبز بودن نیست، ولی بهتر می‌شیم. هم من، هم پتوسم. همینطور که نسبت به سه هفته پیش بهترم، بازم بهتر می‌شم. تنها دلیل بهتر شدنم اینه که می‌دونم روزهای زیادی هست که هنوز زندگی نکرده‌م، می‌دونم جاهای زیادی هست که هنوز ندیده‌م، و می‌دونی ممکنه بدتر از این روزها باشن، ولی تا نری و نبینی، هیچ وقت نمی‌دونی.

چمن خوش است ولیکن چو غنچه نتوان زیست

قبای زندگیش از دم صبا چاک است

1400 تا اینجا عجیب‌ترین سالی بود که گذرونده‌م. انگار همون اول سال هم می‌دونستم که خیلی قراره غیرمنتظره باشه همه چیز، هم به معنی خوب و هم به معنی بد؛ واقعا هم همینطوری شد. دوست دارم این پست رو با دوتا بیت دیگه و آهنگ زیبای Yann Tiersen تموم کنم که انگار غم و امیدواری رو باهم داره، مثل این روزهای من.

اگر ز رمز حیات آگهی مجوی و مگیر

دلی که از خلش خار آرزو پاک است

به خود خزیده و محکم چو کوهساران زی

چو خش مزی که هوا تیز و شعله بی‌باک است

دریافت
حجم: 3.17 مگابایت