A small kind of revival - Sophie Hutchings

حجم: 6.83 مگابایت

پنجره رو تا ته باز می‌کنم، هوا اونقدر خنکه که باید دوستی، معشوقی، کسی داشته باشی که خبرش کنی و بیاد توی بالکن؛ تا دیر وقت باهاش در مورد روزهای دور، زندگی و خودتون حرف بزنید. ولی من برای باز هزارم می‌شینم پشت میزم، در حالی که از ارتباط آنلاین خسته شدم و این ترجمه فرسوده‌م می‌کنه، توی ده روز شاید دو نفر رو به جز اعضای خونواده‌م دیده باشم. به تنهاییم فکر می‌کنم، به اینکه بیش‌تر روزم رو این‌جا، پشت میز، روی تخت، در حال کار و درس و خستگی می‌گذرونم. هوا اون‌قدر قشنگ و خنکه که واقعا می‌تونم ار این حسی که بهم می‌ده، همین الان گریه کنم. سوپ رشته دارم که گرم هم نیست؛ از بیرون بوی آب ریخته شده روی آسفالت میاد و از دور صدای پارس یه سگ. نیاز به بودن توی جمع دارم بعد از مدت‌ها، یه جمع آروم و امن. فکر کردن به آینده ناامیدم می‌کنه؛ مربی مدیتیشن می‌گه بذار همه چیز بیاد و رد بشه. مثل نفس کشیدن که در طول روز بارها و بارها میاد و می‌ره و حواست بهش نیست. می‌گه بذار صداها بیان و برن، حس‌ها، فکر‌ها، نگرانی‌ها. ولی من به این فکر می‌کنم که آدمی که در طول روز کاملا تنهاست این چیزها رو هم بلد می‌شه یه روزی؟ sms تخفیف اسنپ فود میاد، النای عزیز ... النای عزیز فکر می‌کنه می‌تونه از پس این دوره بربیاد، فکر می‌کنه می‌تونه همه فشارها رو با هم تحمل کنه و تموم که شد بزنه زیر گریه. النای عزیز فکر می‌کنه بیست و پنج سالگی واقعا آدم رو تغییر می‌ده؛ این رو از قبل هم با تغییرات هورمونی احساس کرده بودم، انگار بدنت دوباره داره تنظیم و راه‌اندازی می‌شه. حتی یه جایی خونده بودم که تمایل آدم‌ها ممکنه توی این سن عوض شه، حسشون نسبت به خونواده، به خرید ظرف حتی. به خاطر کنکور هیچ سریالی نمی‌بینم؛ بعضی وقت‌ها که می‌خوام موقع خوردن ناهارم یه چیزی ببینم، یه فیلم باز می‌کنم همینطوری، بدون این دنبال زیرنویس باشم، صرفا می‌خوام ببینم فقط. امروز موقع خوردن ناهار یک قسمت از bojack horseman رو پلی می‌کنم، فقط پنج قسمتش رو دارم و یادم نمیاد قسمت قبلی رو چند ماه قبل دیدم. دیگه شبیه سریال نیست برام. حالم رو بد می‌کنه و نمی‌دونم چرا. دیروز یا پریروز فیلم the spectacular now رو و نمی‌دونم کی rabbit hole رو. از آخری خوشم میاد، یه جور خوبی آروم و غمگینه. همین لحظه که دارم می‌نویسم، هزاران فکر از سرم رد می‌شن؛ قراره بیان و رد بشن. قراره فکر نکنم و نگران چیزی نباشم تا وقتی واقعا اتفاق بیفته و مجبور به فکر کردن باشم. بهم می‌گه این در نهایت خودتی که باید همه اینا رو تک به تک و تنهایی تجربه کنی، چون زندگی همین شکلیه، چون هر چقدر هم من نزدیکت باشم، ولی من تو نیستم. و قراره خوشحالی نتیجه این کارها رو هم خودت ببینی، یا ناراحتیشون رو. بقیه شاید همون لحظه فقط یه چیزی حس کنن، ولی حسی که با خودت می‌مونه، برای همیشه‌ست.

بعضی وقت‌ها توی ذهنم گفت و گوهای خیالی با دوست‌هام دارم. باهاشون صحبت می‌کنم، عوض اون‌ها هم جواب می‌دم و به نتایج خوبی می‌رسم. ممکنه الان عجیب به نظر بیاد، ولی یکی از فاکتورهایی که نشون می‌ده من یه نفر رو از زندگیم حذف کردم، اینه که دیگه هیچ وقت توی ذهنم باهاش مکالمه‌ای ندارم، دیگه هیچ ذوقی ندارم چیزی رو براش تعریف کنم یا یه بخشی از زندگیم رو باهاش در میون بذارم.

توی گفت و گوی خیالی امروز به این نتیجه رسیدم که شاید این‌که فکر می‌کنیم یه مسیری هست و باید دنبال پیدا کردن مسیر مخصوص خودمون باشیم اشتباهه، یا بهتره بگم اینکه دنبال پیدا کردن یه مسیر خاص برای خودم باشم، اشتباهه. چون چیزی که توی این یه سال آخر یاد گرفتم این بود که دیدم می‌تونم چیزهایی رو که اصلا یه روزی فکرش رو هم نمی‌کردم خوشم بیاد، دوست داشته باشم یا حتی در موردشون هیجان‌زده شم. 

تقریبا هر بار که غذای جدیدی درست می‌کنم، برادرم از اول بدون اینکه امتحان کنه، می‌گه که اون غذا رو دوست نداره. منم همیشه بهش می‌گم تو حتی فرصت امتحان کردن این رو هم به خودت ندادی، چه جوری می‌تونی از چیزی که هیچ نظری در موردش نداری، بدت بیاد؟ می‌دونی، فکر می‌کنم گارد داشتن نسبت به راه‌های جدید، مخصوصا نسبت به راه‌هایی که زندگی خودش پیش رومون می‌ذاره، اون‌هایی که از قبل هزار سال در موردشون فکر نکردیم و آرزو نساختیم، یکم مثل امتحان کردن غذاهای جدید می‌مونه. 

بعضی چیزها ممکنه صفر و صدی باشن، بعضی چیزها رو یا دوست داری، یا نداری، مثلا رنگ زرد؛ یا شایدم کاملا بی‌تفاوت باشی بهش. ولی تکلیف آدم با خودش و علاقه‌ش مشخصه. ولی دوست نداشتن یه چیزی صرفا به خاطر اینکه جدیده یا چیزی در موردش نمی‌دونی، یا حتی می‌ترسی امتحانش کنی، واقعا منطقی به نظر نمیاد. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم به موقعیت‌های جدید باید به چشم همین غذاهای جدید نگاه کنم؛ ولی نه با پیش‌فرض‌های قبلی ذهنیم. مثلا غذا بادمجون داره و بادمجون دوست ندارم پس این غذا رو هم دوست ندارم. شاید باید همه چیز رو بذاری کنار، فرض کنی برای کسی که مزه چشاییش رو از دست داده، می‌خوای طعم این غذا رو توصیف کنی. بدون دخیل کردن سلیقه خودت. شاید باید به راه‌های جدید از این پنجره نگاه کنم که قراره برای کسی توصیفش کنم، اما اجازه ندارم نظر شخصیم رو اعمال کنم روی توصیفاتم.

چون به نظر میاد من می‌تونم خیلی چیزها رو دوست داشته باشم، نظرم می‌تونه در مورد خیلی چیزها کاملا تغییر کنه و صرفا محدود کردن خودم به یه مسیری که فکر می‌کنم باید پیداش کنم، باعث می‌شه صدها چیز دیگه رو نبینم. بحث اراده و انتخاب آگاهانه نیست منظورم، اینه که اگه زندگی بهم یه چیزی داد، این‌قدر نزنم تو سرش که این چیه. چرا چیز بهتری گیرم نیومد، من اینو نمی‌خوام. شاید واقعا از اونم خوشم اومد هوم؟ همون‌طور که متوجه شدم میاد و می‌شه.

امروز از یه کار نسبتا خوب، اومدم بیرون؛ دو نفری کار می‌کردیم، حق من یک سوم بود و سر یه سری چیزها از اول توافق کرده بودیم. زمان که گذشت و دست من توی انجام کارها سریع‌تر شد، چند ریزه کاری دیگه رو هم با خواست خودم انجام می‌دادم. من معمولا روابطم رو بر اصل سازش بنا می‌کنم؛ اگه روزی اون مشغله داشت، من عوضش کارها رو انجام می‌دادم، سعی می‌کردم یه جوری کار رو پیش ببریم که هیچ کس سختش نشه، و چه عیبی داشت؟ 

امروز متوجه شدم عیبش این بوده که همه‌شون رو به پای «وظیفه» من می‌ذاشته، نه لطف و کمکم. وظیفه‌ای که همون اول حدودش رو مشخص کرده بودیم و مطلقا این کارها کمک بود. نمی‌دونم، دلم نخواست از خودم دفاع کنم، مثل اون دونه دونه کارهام رو براش بشمرم و بگم منم زحمت کشیدم، نمی‌تونی جوری رفتار کنی که انگار پول مفت می‌دادی بهم. چیزی نگفتم، گفتم شرایطش با وجود کنکور ارشد برام مناسب نیست و جمعه تسویه کنیم. 

الان به این شش ماه فکر می‌کنم، به این که واقعا ارزش امتحان کردن رو داشت؟ یه بار احساس کردم سر حساب و کتاب‌ها بازی درمیاره، ازش خواستم برام توضیح بده، داد و اون روز موضوع حل شد. فکر کردم این اخطار خوبیه برای اینکه حواسش رو جمع کنه. ولی هر بار و سر هر فرصت تقریبا، یه کاری می‌کرد که احساس گاو فرض شدن بکنم. برای همین از خودم می‌پرسم ارزشش رو داشت؟ 

نمی‌دونم، ولی حالا وقتم آزادتره و ذهنم آروم‌تر. و البته جیبم هم کمی خالی‌تر. مخصوصا که امروز با هشتصد تومن از پس‌اندازم کتاب حقوقی خریدم. حس تموم شدن امتحان‌های پایان ترم رو دارم. نمی‌دونم با وقت خالی شده‌م چیکار کنم که به بطالت نگذره و مثل کار کردن هر روز مشغول بمونم. خوبیش اینه که هر کاری یه دنیا تجربه میاره برات، و همینطور هر آدمی که به واسطه کار و از نزدیک می‌شناسیش. گمونم باید نیمه پر لیوان رو ببینم و این رو ‌که نیمه دوم نود و نه تونستم دو تا کار داشته باشم.

نود و نه سال سختی بود برام. مسیرم رو کاملا عوض کردم، به سختی و با آه و ناله هم عوضش کردم. به یه کار خیلی بزرگ اعتراف کردم و سعی کردم شجاع باشم. قسمت شیرینش این بود که رانندگی یاد گرفتم و دوستش دارم. خوابم منظم شد و تغذیه‌م نامنظم. دوران کارشناسیم بالاخره تموم شد، به جاهای واقعا خوبی توی آشپزی رسیدم، وبلاگم رو کلا فراموش کردم، اولین بار تونستم ده ساعت درس بخونم (دوست ندارم فراموشش کنم)، تمام سال رو تقریبا توی خونه موندم، سعی کردم مراقب خودم باشم و افسرده نشم.

و در نهایت، همه چیز رو تا حدودی تونستم انجام بدم. پشیمونم؟ نه راستش. بهترین سالم نبود، ولی من سعی کردم نزدیک به بهترین خودم باشم. سعی کردم ببینم بهترین من چه شکلیه، و همین رو دوست داشتم.

حس و حال عید و سال جدید رو ندارم. ولی خوبم، دوست ندارم همه‌ش برگردم به نقطه شروع، درسته شروع کردن پر از امیدواریه، ولی امسال اولین سالیه که من دلم نمی‌خواد شروع جدید داشته باشم. می‌خوام همین چیزهای معمولی رو ادامه بدم تا درنهایت نتیجه‌شون رو ببینم. و می‌خوام مثل قبل، یکم بیش‌تر بنویسم.

کتاب‌های خیلی کمی خوندم و تقریبا دو سه‌تا تونستم فیلم ببینم فقط. سریال سال و البته شانس امسالم دیدن suits بود، توی مناسب‌ترین دوره دیدمش و هنوزم به این معتقدم که اگه قراره چیزی رو ببینم، بشنوم، بدونم، اگه قراره جایی برم یا اتفاقی بیفته، توی زمان مناسب خودش حتما اتفاق میفته و پیدام می‌کنه.

این چیزهایی که دارم در مورد ADHD می‌خونم، سردرگمم می‌کنن. یه جایی نوشته بود باید حواست باشه که زمان بیش‌تری برای بعضی کارها و اهدافت در نظر بگیری (چون وسطش ممکنه بارها ولش کنی)، به نظر معقول میومد. یه جای دیگه نوشته بود مغز تو مثل بقیه کار نمی‌کنه، تمرکز تو دقیقه 90 بیش‌تر می‌شه و استرس نگیر اگه کارات تا لحظه آخر موندن، یا همچین چیزی.

نمی‌دونم، احتمالا باید شخصی‌سازیش کنم و ببینم کدومش با سبک زندگی من و با خودم سازگارتره. انگار یه سری داده پخش و پلا و ناقص دارم از خودم؛ یه جاهایی هست که وقتی کارام تا دقیقه 90 موندن، بعدش خیلی سریع‌تر انجامشون دادم و مشکلی پیش نیومده، یه جاهایی هم هست که توی همین شرایط مشابه فقط نهایتا تونستم کار رو تموم کنم و کیفیتش هیچ تعریفی نداشته. بدیش اینه که همین اطلاعات ناقص رو هم ممکنه یادم بره، نه اینکه مطلقا فراموش کنم، ولی توی اون موقعیت متوجهش نمی‌شم.

یه صفحه‌ای پیدا کردم توی اینستاگرام فارسی که در مورد تجربیاتش از ADHD می‌نویسه. کلا کم پیش میاد که به فارسی با این چیزها مواجه بشی، صاحب همین صفحه هم بهش میاد که توی ایران نباشه. یه جایی نوشته بود روان‌درمانگرش می‌گه یه دفتر با خودش ببره همه جا، هر چیزی رو که توی ذهنش میاد توش بنویسه. من این رو که خوندم اولش فکر کردم سخته همه جا با خودت یه دفتر ببری و بخوای توش بنویسی و عجیب نباشه، بقیه رو هم کنجکاو نکنه. بعد فکر کردم می‌شه یه جورایی اجراش کرد و ممکنه واقعا خوب باشه، چون من وقتی یه چیزی رو می‌نویسم ذهنم خیلی خلوت‌تر و مرتب‌تر می‌شه. صاحب صفحه نوشته بود که بهش برخورده که روان‌درمانگرش همچین پیشنهادی داده. چون با خودش گفته مگه من چقدر فراموشکارم که بخوام این رو امتحان کنم. این‌جا یادم افتاد چقدر ممکنه همه چیز رو سخت‌تر کنیم برای خودمون و یاد خودم افتادم. کاش می‌شد هر بار یه نفر یادم بندازه.

حالا می‌خوام یه دوره بعضی چیزها رو امتحان کنم و ببینم با کدومش بهتر می‌تونم کنار بیام. مثلا یه جایی نوشته بود از خودت بپرس چه جوری می‌تونم این کار رو به سه قسمت تقسیم کنم که کنترل کردنش راحت‌تر باشه؟ می‌خوام به طور مرتب نوشتن و همین تقسیم کردن کارها رو برای اسفند امتحان کنم.

بعضی وقت‌ها هم فکر می‌کنم ممکنه از این به عنوان بهونه استفاده کنم. هر وقت واقعا کاری رو به خاطر تنبلی یا دلایل دیگه انجام ندادم، بندازمش گردن ADHD، هر وقت چیزی رو یادم رفت بگم دلیلش ADHD بوده. نمی‌دونم ولی فکر می‌کنم باید یه مرزی باشه بین رفتارهای ارادی خودم و مشکلاتی که اون برام پیش میاره. انگار باعث می‌شه بهونه‌م همیشه آماده و دم دستم باشه. باید حواسم به اینم باشه.

تا جایی که می‌دونم از این‌جا شروع شده.

۱) راست دستین یا چپ دست؟

راست دست. ولی به جز نوشتن، معمولا با هر دو دستمم بیش‌تر کارام رو انجام می‌دم.

 

۲) نقاشیتون در چه حده؟

بد نیست ولی خلاق نیستم. شاید نقاشی یکی دیگه رو نگاه کنم و بتونم بکشم ولی این‌که خودم چیزی رو از صفر بکشم، اصلا بلد نیستم.

 

۳) اسمتون رو دوس دارین؟

اسمم رو خیلی دوست دارم ولی دو اسمی بودن رو نه. تا حالا هم این‌جا نگفته بودم دو اسمی‌ام چون اسمم یه جوریه که فکر می‌کنن خودم عوضش کردم. حتی می‌خوام کلا اسم شناسنامه‌ایم رو هم عوض کنم و همین باشه تا راحت شم :) ولی نمی‌دونم برای کنکور ارشد و اینا مشکلی پیش میاد یا نه. 

وقتی این وبلاگ رو ساختم، ترم اول کارشناسی بودم. اون ترم فلسفه و منطق داشتیم؛ من یه وبلاگ ساخته بودم که به جز سایت، اپلیکیشن اندروید هم داشت و یادم نمیاد دقیقا چه سایتی بود، ولی یادمه سر کلاس فلسفه و منطق هر از گاهی بازش می‌کردم و از حرف‌های استاد می‌نوشتم، از این‌که متوجه نمی‌شم اصلا چی می‌گه، این‌که کی این دوران تموم می‌شه و منم این رشته رو ول می‌کنم. چند روز بعد متوجه شدم من از وبلاگ، نوشتن و تایپ کردن با کیبورد لپ‌تاپم رو دوست دارم و اون حس ثبت کردن همه چیز، خیلی هم راضیم نمی‌کنه. چند روز پیش شد پنجمین سالی که من می‌خواستم با کیبورد لپ‌تاپ این‌جا تایپ کنم، و نمی‌دونم چندمین ماهی که اون ماه فقط یک پست نوشتم این‌جا. قبلا هر وقت تصمیم بزرگی می‌گرفتم، اولین چیزی که می‌خواستم حذفش کنم وبلاگم بود، الان بخوام تصمیم بزرگی بگیرم، می‌گم یادم باشه ازش توی وبلاگم بنویسم، و مثل هزارتا چیز دیگه یادم می‌ره و توی صفحه زندگی و روزمرگی گم می‌شه. ولی وبلاگ عزیزم، راهی که اومدیم طولانی بود. حداقل دیگه الان دوست ندارم حذفت کنم، مثل خونه‌ای هستی که می‌شه همیشه بهش برگشت. می‌شه مثل همیشه از امید نوشت، از این‌که حتی اگه آرزوها برای نرسیدن باشن، ما آرزوهای جدید پیدا می‌کنیم و به راهمون ادامه می‌دیم؛ هر چند که هر روز همه چیز بدتر بشه. این وبلاگ زیاد دیده که من بنویسم خودم رو دوست ندارم و راضی نیستم و ... ولی باید این رو هم ببینه که من همه چیز رو پشت سر گذاشتم. هیچ وقت توی مسیری که داری می‌ری، اینطوری به نظر نمیاد که واقعا داری یه کاری می‌کنی و همین ذره ذره انجام دادن‌هاست که آخرش قراره باعث بشن تفاوت رو ببینی. هر پستی که این‌جا گذاشتم همون ذره ذره رفتن‌ها بود برام، نه این‌که به چیزی رسیده باشم، ولی می‌شه دید. تفاوت کسی رو که الان داره تایپ می‌کنه، با کسی که پنج سال پیش جهانش خیلی بسته‌تر و کوچیک‌تر از این‌ها بود، می‌شه دید؛ حتی شاید با النای پنج ماه پیش. و خب این تمام چیزیه که من رو امیدوار می‌کنه به ادامه دادن، به این‌که ببینم تبدیل به چه کسی می‌شم و زندگی چی برام میاره. چون نمی‌دونیم چی می‌شه، و ندونستن بعضی وقت‌ها واقعا خوبه.

متوجه شده‌م تقریبا همه چیز رو برای تایید گرفتن از بابا انجام می‌دم؛ هر وقت به یک چیزی مربوط به آینده فکر می‌کنم، به این ختم می‌شه که منتظرم بابا تحسینم کنه. احتمالا چیز عجیبی نیست و آدم‌های شبیه به من هم زیادن. چیزی که عجیبه اینه که من رابطه نزدیکی با پدرم ندارم، نظراتش رو بیش‌تر وقت‌‌ها قبول ندارم، همیشه فکر می‌کنم هر چیزی بقیه می‌گن، بابا قبول می‌کنه، بدون اینکه از خودش نظری داشته باشه؛ و با این حال بازم هم توی انجام تمام کارهام دنبال اینم که تحسینم کنه. هر وقت به این جای فکرهام می‌رسم، انگار یک چیزی مانع می‌شه که بتونم اون طرف قضیه رو ببینم، دلیل اصلیش رو. مثل آبیه که سطحش صاف و شفافه و مشخصه زیرش کلی چیز پنهون هست که اصل کاری اون‌هان، ولی باز هم من نمی‌تونم بفهمم اونجا چه خبره. هر شب به این فکر، فکر می‌کنم؛ به این‌که این شیشه چقدر کثیفه و اگه بتونم یه بار پاکش کنم، همه چیز خیلی شفاف‌تر و بهتر می‌شه. اما دستم بهش نمی‌رسه. ینی می‌دونی، من اگه نظر کسی رو قبول نداشته باشم، نسبت بهش بی‌تفاوت می‌شم، بدون اینکه تلاشی برای نادیده گرفتنش کنم. ولی چه جوری می‌شه هم با کسی سر خیلی چیزها موافق نباشی و هم دنبال این باشی که تاییدت کنه؟ نمی‌دونم. 

بیدار شدم برای کلاس آنلاین هشت صبح، ولی مثل هفته پیش تشکیل نشد. بیش‌تر از یک ماهه که اینجا چیزی ننوشتم، انگار زمان داره سریع‌تر از همیشه می‌گذره. هر روز تقریبا زودتر از هشت بیدار می‌شم، بدون هیچ تلاشی برای زودتر بیدار شدن. از وقتی اومدم توی این اتاق، صبح‌ها نور از این پنجره‌ی بزرگ میاد تو و روزم شروع می‌شه. فکر می‌کنم نور جلوی افسرده شدنم رو می‌گیره، اینجا همیشه نور هست، برخلاف اون اتاق قبلیم که هر ساعتی از روز باید چراغ روشن می‌کردم، معمولا هم روشنش نمی‌کردم و توی تاریکی همیشگیش آهنگ‌هام رو گوش می‌کردم، و غمگین می‌شدم. شب‌ها اینجا ساکته و مجبور نیستم با کسی بحث کنم که ساکت باشه و من بتونم بخوابم. زود خوابم می‌بره. با اینکه همه چیز ساکت و آرومه اینجا، اما همه‌ش خودم رو در حالی می‎بینم که خیلی زود صبح شده و روز جدیدی داره شروع می‌شه. کتاب‎هام شنبه می‌رسن و می‌تونم برگردم به درس خوندن و به چیزی فکر نکردن. الان هم زیاد فکر نمی‌کنم، و این چیزی نیست که دوستش داشته باشم. صرفا انگار همه چیز خیلی سریع و شلوغه و تا من به خودم بیام روز تموم شده. آزمون شهری رو بار اول رد شدم. همه چیز خوب بود، پارک دوبله‌ی قشنگی کرده بودم، تا این‌که افسر ازم پرسید اینجا کجاست؟ نگاه کردم، پل بود، گفتم استرس دارم و یادم رفت بگم، گفت استرس داری ماشین رو خاموش کن، چرا استثنا رو نمی‌گی؟ می‌خواستم بگم چون همه گفته بودن حواست به کلاچ باشه که خاموش نکنی، حواسم از پل پرت شد. نفر بعدی پنج بار قبل راه افتادنمون ماشین رو خاموش کرد، نفر بعدی‌ترش حتی کمربند رو نبسته بود، هر سه‌تامون رد شدیم. ولی فقط من بار اولم بود. یه هفته‌ست که دارم به یه نفر توی ترجمه یک برنامه تلویزیونی کمک می‌کنم و هر از گاهی کامنت‌های پست‌ها رو می‌خونم و جواب می‌دم. برام عجیبه که آدم‌ها اینقدر همه چیز رو جدی می‌گیرن، اینقدر نسبت به یک برنامه تلویزیونی که هدفش سرگرم کردن آدم‌هاست واکنش نشون می‌دن. بعضی‌ها می‌گن دوست دارم دهن فلان شرکت کننده رو جر بدم، یا از فلانی متنفرم! و جالبه که دست از دیدن برنامه‌ای که همچین حس شدیدی رو توی وجودشون برانگیخته می‌کنه، برنمی‌دارن. ینی ما قبل از هر چیزی باید یکم به روان خودمون رحم کنیم ولی شایدم از اون حس تنفر خوششون میاد. انسان‌ها خیلی عجیبن. بعضی وقت‌ها هم فکر می‌کنم اگه زیاد نمی‌تونم به زندگیم، به اتفاقات و آدم‌ها فکر کنم، حتی به خودم، اصلا داشتن این وبلاگ و نوشتن به چه دردی می‌خوره؟ من معمولا موقع نوشتن پست‌هام به یه آهنگ هم گوش می‌دم، حس و حال اون آهنگ میاد و می‌شینه بین کلماتم، امروز هیچ آهنگی پیدا نکردم که شبیه حرف‌هام باشه، شاید چون خیلی پراکنده‌ن. نمی‌دونم شایدم باید بیشتر تلاش کنم برای عمیق‌تر زندگی کردن. 

--

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم این‌جا نوشتن باعث می‌شه از بار سختی مشکلاتم کم بشه و حتی راحت‌تر حل بشن. بعد از اون پستی که نوشته بودم دیگه بهم ترجمه نمی‌دن، بعد از ماه‌ها سه تا ترجمه نسبتا خوب گرفتم. تا حد زیادی از پس چیزهایی که باید صحبت می‌کردیم و حل می‌شدن، براومدیم. هنوزم فکر کردن به این فاصله جغرافیایی مضطرب و غمگینم می‌کنه، ولی دارم کم کم یاد می‌گیرم. وقت‌هایی که ناراحتم، سعی می‌کنم زود ذهنم رو از فکر کردن به اون موضوع منحرف کنم. وقتی هم حالم بهتره، سعی می‌کنم با خودم صحبت کنم، حواسم باشه که داشتن همه این حس‌ها طبیعیه و فقط باید بذارم گذر زمان باعث بشه عادت کنم بهش. تصمیم گرفتم اتاقم رو ببرم طبقه بالا، با این‌که معمولا بیش‌تر روزها از صبح تا شب تنهام، ولی نیاز به تغییر دارم، به این‌که اتاقم یک پنجره بزرگ داشته باشه به بیرون، و همیشه نور صبح بیفته روی فرش. نمی‌خوام نزدیک مرز افسردگی راه برم همیشه. نور باعث می‌شه بتونم یکم دورتر بایستم و تماشاش کنم. که بدونم همیشه اون‌جاست، ولی یک مرز باریکی هست، و من این‌طوری دور می‌مونم ازش، با چیزهای خیلی کوچیک. تصمیم گرفتم صبح‌ها برم پارک و پیاده‌روی کنم. چون دوره، می‌تونم با ماشین برم و رانندگیم هم بهتر بشه. نمی‌دونم؛ این یه سال قراره پر از روزمرگی، درس خوندن، زبان خوندن و سرچ کردن و یاد گرفتن باشه. ترسم از نتونستن یکم ریخته، بهترم. با خودم قرار گذاشتم هر چقدر که می‌تونم، هر روز انجام بدم؛ هر چند خیلی کوچیک، خیلی ناچیز. تا وقتی که بتونم روزهای طولانی قوی بمونم. قبلا قدم‌های ناچیز خوشحال یا راضیم نمی‌کردن، ولی الان فکر می‌کنم خب من این‌طوری‌ام و لازم نیست باهاش بجنگم. به حد کافی اون بیرون جنگ هست، باید یکی یکی آب بریزم روی جنگ‌های توی سرم، و ادامه بدم فقط.

---

دیروز تصمیم گرفتیم تا چهارشنبه به هم‌دیگه فرصت فکر کردن بدیم و اصلا صحبت نکنیم. امروز بالاخره تونستم یک ربع با یه روانکاو در مورد حسم صحبت کنم. هر چند چیزی نگفت که خودم قبلش نمی‌دونستم، ولی همین که تونستم به زبون بیارمش کمک خوبی بود برام. یه جایی بعد گوش دادن به حرف‌های من، گفت که از صدات و بغضت می‌شه فهمید که چقدر ناراحتی و سخته این شرایط برات؛ بعد شنیدنش بغضم تبدیل شد به گریه و بقیه حرف‌هام رو در حالی که گریه می‌کردم زدم. احساس می‌کنم یکم سبک شدم، گریه کردن پیش یه آدم دیگه که مجبور نبودم حس‌م رو ازش پنهان کنم، حالم رو بهتر کرد. گفت هر روز بیست دقیقه فقط بنویسم، هر حسی رو که دارم بیارمش روی کاغذ و بعد بدون خوندن، بندازمشون دور. نذارم چیزی روی دلم سنگینی کنه. می‌خوام سهم امروز رو یکم بعد بنویسم و بعد شروع کنم به ترجمه کردن. نمی‌دونم چی می‌شه، ولی می‌دونم همیشه اینطوری نمی‌مونه همه چیز.