وقتی با چشمم چیزهای مختلف و معمولا بی‌معنی رو نگاه می‌کنم فوری رد نگاهم رو دنبال می‌کنه و میپرسه چی شده؟ وقتی سرم رو برای تایید کردن یه چیزی تکون می‌دم زود می‌گه عه تو از اون آدمایی هستی که با سرشون تایید می‌کنن؛ بعد من بعدِ بیست و سه سال متوجه می‌شم من معمولا دنبال فضاهای خالی تو محیط می‌گردم و نگاهشون می‌کنم، انگار که واقعا چیزی اونجاست، متوجه می‌شم من تو تایید اون جمله‌ش که گفت تو از اونایی هستی که سرشون رو تکون می‌دن تا تایید کنن هم، سرم رو تکون دادم. دارم متوجه می‌شم ما بخشی از خودمون رو در مواجهه با بقیه پیدا می‌کنیم یا می‌شناسیم. مثلا متوجه شدم من اصلا با صحبت کردن در مورد مسائل مالی راحت نیستم، برای همین هنوز نتونستم بهش بگم همیشه اون حساب نکنه در حالی که حس خیلی بدی دارم نسبت به این موضوع اما خب. بعضی وقت‌ها دراز می‌کشم روی کاناپه و یهو یه بوی آشنا رو احساس می‌کنم. تازه یاد گرفتم بو تقریبا دیوونه‌کننده‌ترین حس ممکنه. اون‌قدر قوی می‌تونه ذهن رو قلقلک بده که مطمئن می‌شی همون‌جاست، اما نمی‌بینیش.

ورزش کردن حالم رو  صد و هشتاد درجه عوض می‌کنه. با بی‌حالی تمام خودم رو تا باشگاه می‌کشونم و بعد ولش می‌کنم روی تشک تمرین و وسط‌هاش مربی از آینه نگام می‌کنه و می‌گه لبخند بزن حین تمرین و من عین بچه‌ها زود نیشم دو درجه بازتر می‌شه و با حال فوق‌العاده خوبی برمی‌گردم خونه. تمام مسیرم از کنار پارک رد می‌شم تا برسم به تاکسی و تو ذهنم آهنگ رو بلند بلند می‌خونم و از نور عکس می‌گیرم.

این اون روی سکه‌ست که دوست دارم نشونت بدم، دوست دارم بعدها خودم بخونمش. دوست دارم فکر کنم بیست و سه سالگیم یه عالمه دوست داشتن داشتم و نور و امید، که سرم پر بود از کلی هدف اما صحبت نمی‌کردم ازشون. دوست دارم فکر کنم همه چی خوب بود، خیلی چیزا هم سخت بودن؛ مثلا امروز روی تبلت برادرم یه سری عکس و چندتا هشتگ پیدا کردم و بلد نبودم چه جوری باید با یه نوجوون پونزده ساله رفتار کنم. اما سرش داد نزدم که اینا چی‌ان، تهدیدش نکردم که به مامان می‌گم، گفتم بیا بشین صحبت کنیم، بعد هم گفتم فعلا اینترنت رو قطع می‌کنم رو تبلتت و پا شدم و اومدم اتاقم. بلد نبودم، هنوزم نیستم. این روی سکه ترم تابستون برداشتم و حتی یک جلسه هم نرفتم سر کلاس، چون دوستش ندارم. این روی سکه دانشجوی سال آخرم و حتی دلم نمی‌خواد و نمی‌تونم جایی با صدای بلند بگم من دانشجوی حقوقم. اما زندگیه دیگه، کار می‌کنم، ادامه می‌دم، ذره ذره پولم رو جمع می‌کنم و روی پای خودم می‌ایستم، واسه رفتن از این شهر نقشه می‌کشم، برنامه می‌ریزم، بعدشم آرزوهام رو بغل می‌کنم و می‌خوابم؛ چون می‌دونی، زندگیه دیگه. این روی سکه دلم می‌خواد برا صمیمی‌ترین دوستم کیک تولد درست کنم و بهش نگم و با خواهرش هماهنگ کنم تا ذوق کردنش رو ببینم اما به نظر مامانم همین سه هفته پیش که رفتم جشن فارغ‌التحصیلیش بسه دیگه. این روی سکه دلم نمی‌خواد بیست و پنجم برم مسافرت تا فرداش بتونم برم عروسی دوستم و دلم مسافرت و جایی که می‌ریم رو نمی‌خواد اما هنوز اون‌قدری تو زندگیم حق انتخاب ندارم که نرم.

اما من هنوز هم عکس‌های بی‌ربط می‌گیرم و تو مناسبت‌های بی‌ربط‌تر منتشر می‌کنم تا یادم بمونه این روزها رو؛ گرم بودن دلم رو.

به سرم افتاده که یک کسب و کار خونگی رو شروع کنم و رب، مربا و میوه‌های خشک‌ خونگی بفروشم. از الان به دیزاین ظرف‌هاش، لوگو و اسمش، بک‌گراند استوری‌های پیج، چاپ کردن برچسب، لیست  قیمت و هزارتا چیز دیگه فکر می‌کنم و احساس می‌کنم همین الآنه که از بمباران ایده‌هام بترکم! :)))

تیر عجیب و غریب بود واسه‌م؛ هزارتا تجربه جدید داشتم که می‌تونم برچسب «اولین» روشون بزنم. در موردشون به کسی نمی‌گم، فراموششون نمی‌کنم، عکسی در موردشون منتشر نمی‌کنم، برای این‌که تا ابد فقط مال خودم بمونن و وقتی دور و برم کسی نیست برم یواشکی اون عکس تقاطع فردوسی و خمینی رو نگاه کنم و الماس بالای سرم مثل سیمزها سبز شه. می‌دونی، یه جایی داشتیم از بالای کوه برمی‌گشتیم، یه قدم مونده بود غروب شه، ولی پشت سرمون ماه کامل بود و ما با هر پیچی که دور می‌زدیم یک‌بار نور طلایی خورشید می‌موند پشت سرمون و یک‌بار هم ماهی که هنوز شب نشده تو آسمون معلوم بود. قشنگ‌ترین چیزی بود که تو عمرم دیدم، قشنگ‌ترین لحظه‌ای که زندگیش کردم.

***

متوجه شدم من آدم قصه ساختنم. با راهی که خودم بلدم و شبیه خودم قصه‌ها رو می‌سازم. این و چندتا موضوع دیگه رو تازه در مورد خودم متوجه شدم. مدت‌هاست سعی می‌کردم بخونم، برم، بشنوم، تا بلکه عوض شم و حسّم به خودم یه جایی بهتر شه در نهایت. اما الان یه مدته که دیگه هیچ تلاشی واسه عوض کردن خودم نمی‌کنم. من معمولا زود حس آدم‌ها رو درک می‌کنم، می‌دونم فلانی که یک مدته دارم دنبالش می‌کنم از چی خوشش می‌آد، استوری‌هاش رو کی می‌ذاره، یا حتی تو ذهنش چی می‌گذشت وقتی اون حرف رو زد؛ اما متوجه شدم من انگار فقط خودم رو نمی‌شناختم. تمام این سخت کردن‌ها و سخت گرفتن‌ها و این‌که نمی‌دونستم چی می‌خوام برای این بود که نمی‌دونستم من چی دوست داره، حداقل به اندازه‌ای که می‌دونستم بقیه چی دوست دارن. حالا مثل کسی که تازه عاشق شده، رفتارهای خودم رو می‌ذارم زیر ذره‌بین و یک سری اطلاعات جمع می‌کنم از واکنشم تو موقعیت‌های مختلف و شرایط و ... تا درنهایت ببینیم چی می‌شه.

***

اسم این‌جا رو عوض کردم، اما آدرسش رو نه. از اون‌هاست که نه می‌تونم عوضش کنم و نه با عوض نکردنش راحتم. برای همین رهاش کردم تا با این حالت نیمه‌راحت ادامه بدم و بعدا تصمیم بگیرم. می‌گند که ما از گرد و غبار ستاره‌ها به وجود اومدیم. خیلی مجیکال بود این اتفاق تو ذهنم، حتی این‌که ممکنه دست‌هام از گرد و غبارهای ستاره‌های متفاوتی باشند هم موضوع رو هیجان‌انگیزتر می‌کنه واسم. اسم این وبلاگ هم فعلا توی ظهر گرم تابستون و درنتیجه‌ی یک سرچ انتخاب شده، به دلیل مجیکال و پر از نورهای ریز بودنش برای نویسنده‌ش؛ همین. ممکنه بعدها باز هم عوضش کنم.

***

بعضی وقت‌ها دلم برای تنهاییم تنگ می‌شه. نه که این وضعیت رو دوست نداشته باشم، اما دلم برای ماسک درست کردن‌های آخر شب و فیلم دیدن تنگ می‌شه، برای این‌که این‌قدر مجبور نبودم مواظب خودم باشم، برای این‌که می‌تونستم یک روز کامل موبایلم رو بندازم یک گوشه و یا این‌که تنهایی بدبخت باشم. چیزی که در عوض همه‌ی این‌ها دارم قابل مقایسه نیست و اصلا لیگ‌اش با این‌ها فرق می‌کنه، مثلا این‌که متوجه شدم آدم حتی دلش برای بو هم می‌تونه تنگ بشه، اما خب.

***

چند نفری که می‌خونمشون می‌گند که خدا اتفاقات رو رندم برای آدم‌ها رقم می‌زنه. نظر من اینه که هیچ اتفاقی رندم و تصادفی نیست، نمی‌دونم کدومش درسته اما هفته پیش متوجه شدم یک اتفاقی سه سال پیش واسه‌م افتاده که اون موقع خیلی بی‌اهمیت بود واسه‌م، اما هفته پیش چنان یک پازل رو تکمیل کرد که من نمی‌تونستم باور کنم همچین چیزی واقعی باشه و من تو خواب نباشم یا شوخی نکرده باشند باهام. حالا نظرم اینه که زندگی به هر چیزی که باور داشته باشی، همون شکلی واسه‌ت اتفاق می‌افته و این خودش واقعا شگفت‌انگیز نیست؟ قبلا خیلی نوشته بودم کاش شبیه فیلم باشه، کاش شبیه فیلم باشه، کاش شبیه فیلم باشه! حالا شبیه فیلم بود که هیچ، فراتر هم بود.

***

دو روز کامل باهم بودیم و از باگ‌های این باهم بودن اینه که حالا من هر چیزی می‌بینم، چه لیوان یک‌بار مصرف، چه استیکر مسعود روشن‌پژوه، یاد اون دو روز و تمام اتفاقاتش می‌افتم و احساس می‌کنم اسیر شدیم واقعا!

***

قبلا هر اتفاقی می‌افتاد دوست داشتم این‌جا تعریفش کنم؛ حالا دوست دارم فقط برای خودم بمونن و این باعث شده چیزی نگم این‌جا، ولی دلم خیلی برای وبلاگم تنگ شده بود. علی‌الحساب این پست این‌جا باشه تا ببینیم چی پیش می‌آد.

***

از شما چه خبر؟

دستام بوی توتون می‌دن؛ بوی توتون سیگارهایی که داشتم روشون نقاشی می‌کشیدم یا می‌نوشتم. برای اولین بار توی عمرم، تو کشوی میزم یک بسته وینستون آبی دارم. روی تک تکشون چیزایی نوشتم که فقط یک نفر به جز خودم متوجه می‌شه که چی  گفتم و این خودش خر کیف بودنم رو دو چندان می‌کنه. در حالی که امروز ادامه دیشبه و من تقریبا هزار بار بغض کردم و چند بار هم یه قطره کوچیک دیدم که آروم آروم می‌آد پایین و یه جایی پایین لپم و نزدیک اون دوتا خال‌ام محو می‌شه، اما هر وقت اومدم چشم‌هام رو ببندم یه تصویر ازت می‌آد جلوی چشمم که می‌خنده. در حالی که نمی‌دونم توی سیگار توتون می‌ذارن یا تنباکو، یا حتی فرق این دو تا چیه. هوم دیشب وقتی هوا هنوز یه ذره جون داشت و روشن بود، چادر سرم کردم و رفتم تا وسط کوچه تا ماه رو ببینم چون از حیاط دیده نمی‌شد و نمی‌دونستم یه روز یکی ممکنه از این کارم خوشش بیاد. می‌خواستم بگم هر تصمیمی که بگیری، من همون‌جا کنارت وایستادم و حسّم ذره‌ای تغییر نکرده؛ همین.

بررسی کردن چاله‌های روی گیلاس، به قصد یافتن سوراخ ایجاد شده توسط کرم‌ها؛ برداشتن اشتباهیِ گیلاسی که گذاشته بودیش کنار و حدس می‌زدی کرم داشته باشه، برای بار هزارم؛ لم دادن زیر باد کولر در حالی که برگ‌ها اون بیرون دارن از باد گرم له له می‌زنن؛ حس کردن تفاوت دما موقع ورود و خروج به خونه؛ برنامه‌ریزی برای تک تک ثانیه‌های نوزده روز بعد، در حالی که می‌دونی خبری از باد کولر نیست و قراره زیر گرما جون بدین اما اون هنوزم به لپ‌های قرمزت بخنده؛ و گرم بودن دلت.

یه خوشحالی خاصی بعد از رها کردن، ته دلم به وجود اومده؛ مثل بادکنکی که نخش از دست بچه‌ای رها شده باشه. تو یک روز آفتابی وقتی نشستی گوشه حیاط و خیره شدی به زمین اما سایه بادکنک رو می‌بینی که داره دورتر و دورتر می‌شه. امروز یه جایی خوندم که زندگی آدم‌هایی رو سر راهمون قرار می‌ده که بهشون نیاز داریم، نه اون‌هایی که دوستشون داریم. از صبح تا حالا به همین فکر می‌کنم؛ به «نیاز». می‌دونی فکر نمی‌کردم بتونم، اما یه جایی دیدم انگار همه مثل همن؛ کسی این بازی رو واقعا نبرده، چون شاید بردنی در کار نباشه اصلا. این رو از اولش هم می‌دونستم اما راستش فکر می‌کردم نه من اون نیستم، فکر می‌کردم مثل بقیه نیستم، نمی‌تونم باشم. نمی‌تونم رها کنم، نمی‌خواستم بگم تلاش کردم اما نشد، می‌خواستم ته‌ش «شدن» باشه. نتیجه خوبی نداشت هرچند، اما منم یاد می‌گیرم دیگه؛ نگیرم چیکار کنم.

دوران بعد از رها کرن همّه‌ش نزدیک ساعت‌های هشت، نُه عصره؛ نشستم زیر سایه اون درخت کج بالای تپه. صدای جیرجیرک می‌آد همه‌ش. آسمون داره آماده می‌شه که شب بیاد؛ یا مثلا چراغ‌هاش رو روشن می‌کنه که ماه بیاد؛ نمی‌دونم. اما همه چی انگار نرمه، لطیفه. حیفت می‌آد دستت رو بکشی روش. دلم نمی‌خواد به چیزی فکر کنم؛ دراز می‌کشم زیر اون آسمون قشنگ، به هیچ چیز فکر می‌کنم. می‌خواستم برای تابستون برنامه بریزم، اما الان دلم نمی‌خواد. نه برنامه، نه جدول، نه ددلاین، نه هیچ‌ چیز دیگه‌ای. باید بذارم زندگی راه خودش رو بره یه مدت، منم یه جایی بهش می‌رسم دیگه هوم؟

از بی‌نام و نشون بودنِ این‌جا خوشم می‌آد؛ از این‌که بی هیچ قرار و قولی دلم می‌خواد این چند روز هی بنویسم. می‌دونی، بعضی وقت‌ها واقعا می‌ترسم که از پس زندگی برنیام. شاید خیلی ساده‌ست، نمی‌دونم؛ اما این‌که هم‌زمان باید حواسم به هــزارتا مسئله باشه و بتونم تعادل بین اون‌ها رو هم حفظ کنم، من رو می‌ترسونه که نکنه نتونم. می‌خوام واسم مهم باشه که چی گوش می‌دم، با کی صحبت می‌کنم، چه فیلمی می‌بینم، کجا می‌رم، چی می‌پوشم. می‌خوام همه‌شون فقط شبیه خودم باشن، به سبک خودم. باید حواسم باشه چیزی رو پیدا کنم که در هر حالت بتونه خوشحالم کنه و در عین حال فقط مال خودم باشه. دلم می‌خواد دو، سه سال بعد از چهل سالگی برم بمونم توی یک روستا نزدیک رودخونه. بدون تکنولوژی، دور از آدم‌ها، سبزی و گل بکارم تو باغچه‌م. ظرف‌های سفالی درست کنم و روشون نقاشی بکشم. نُه شب بخوابم و با اولین پرتوهای نور خورشید بیدار شم. دلم می‌خواد هر قدمی که الان برمی‌دارم برای رسیدن به اون‌جا باشه. می‌خوام وسیله‌هاش چوبی باشن و من هر روز نون خونگی درست کنم و بعد دو سال برگردم سر کارم و به زندگی عادیم.

شاید کم‌تر از سه ماه بعد دیگه تصویر بالا رو دوست نداشته باشم و برم دنبال آرزوهای جدید. دو، سه پست قبل نوشتم اگه آرزوهای قبلیمون شبیه خود الانمون نباشن چی؟ ولی الان فکر می‌کنم صرفِ آرزو داشتن کفایت می‌کنه که امید داشته باشم، بدون توجه به احتمالات. همین.

+دلم می‌خواد چند مدت نظرات رو باز بذارم، حتی اگه چیزی نگین.

باید برای چهارتا امتحان شنبه حسابی درس بخونم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم موقع انتخاب واحد قطعا مست بودم که تصمیم گرفتم توی دو روز شش تا امتحان بدم؛ شش درس تخصصی. علاوه‌بر اون باید ترجمه‌ای رو که الان دارم و اصلا پیش نمی‌ره، تا پس‌فردا تموم کنم. باید حواسم به چیزهایی که می‌خورم باشه و وقتی یه ساقه طلایی با روکش شکلاتی رو گاز می‌زنم، گوشه ذهنم هم بگم که اوهوم، ۷۴ کالری. باید حواسم باشه هر چیزی که از ترجمه می‌آد دستم، مستقیما از این یکی دستم ندم که بره؛ باید حساب کتاب کردن یاد بگیرم و همچنین زندگی کردن. باید ذهنم رو از نقاشی‌هایی که دوست دارم روی سفال بکشم، منحرف کنم سمت پزشکی قانونی. باید حواسم به قانون‌های خودم باشه؛ به حرف نزدن از خواننده محبوبم تو فضاهای مجازیم -غیر از وبلاگ-، به بولد کردن تاریخ‌ها و روزهای مهم روی تقویم اینستاگرام، تا سال بعد و بعدترش یادآوری بشن و با خیال راحت بذارم خاطره‌ها زخمیم کنن، به این وبلاگ و ارتباطی که داره کم رنگ و کم رنگ‌تر می‌شه بینمون، به ۲۵ تیر، آخ ۲۵ تیر و تمــــــام جزئیاتش، به این‌که واسه فارغ‌التحصیلی مهرو چیز دیگه‌ای بگیرم یا نه، به ۹ صبح و ترمینال، به این‌که روز قبلش کیک درست کنم واسه خودمون یا نه، به احتمالات، به آهنگی که یه تیکه‌ش رو نوشتم برای عنوان و به زور می‌خواد توی ذهنم پلی بشه، به نامه‌ای که هنوز جواب ندادم و نمی‌دونم از کجا شروع کنم تا بتونم همه چیز رو جا بدم تو چند سطر، به نامه‌ای که باید بنویسم برای اولین و آخرین بار اما نه تاریخ پست شدنش معلومه و نه فعلا مقصدش، به این‌که هی پست‌های این‌جا رو نخونم، تا بلکه یادم برن و خوندنش بعدها بیش‌تر بچسبه، به این‌که چقدر حواسم نبود و هزار سال به خودم سخت گرفته بودم، گفته بودم همچنین به خود زندگی؟ هوم همین، حواسم باید به رنگ‌های ۲۳ سالگی باشه.

یادم نمی‌آد که قبلش داشتم برنامه می‌ریختم یا بعدش؛ نمی‌دونم کی ناامید شدم که اومدم و این‌جا نوشتمش، ولی می‌دونم که دیگه هوا کم کم داره روشن می‌شه واسه من. امشب وقتی واسم نوشت «بی‌شوخی چی از جون خودت می‌خوای؟» من بعد مدت‌ها دوباره فکر کردم که چی از جون خودم می‌خوام. مگه همه این تلاش‌ها و دوییدن‌ها واسه این نبود که وقتی می‌ایستم جلوی آینه، تصویر توی آینه از ته دل خوشحال باشه؟ مگه قرار نبود مسیر خودش لذت‌بخش باشه؟ حالا که جز ناراحتی و استرس چیزی بهم نمی‌ده پس ولش می‌کنم. نشستم روی تاب، نزدیک پونزده تا ویس ریکورد کردم و فرستادم. در حین صحبت کردن اشک‌هام رو پاک نکردم اما نگفتم هم که دارم گریه می‌کنم. تا این‌جا که تایپ کردم، دست از نوشتن برداشتم، انگار که خالی شده باشم. تصمیم گرفتم نفسم رو بدم بیرون. پای لرز خربزه بایستم و فعلا به چیزی فکر نکنم. من این همه پی زندگی کردن می‌دوییدم، آخرش هم خود زندگی رو از دست می‌دادم. می‌خوام مدتی واسه هیچ چیزی تلاش نکنم، به جز چیزهای کوچیک که خوشحالم می‌کنن. شاید بعدش بتونم و دلم بخواد که دست از سر تپه‌های کوچیک بردارم و برم یه قله رو فتح کنم. فکر می‌کردم رها کردنش ناراحتم کنه اما انگار که فارغ شده باشم. خیالم راحته و دارم برمی‌گردم؛ همین.

پنل آمار و وبلاگ‌هایی رو که دنبال می‌کنم از صفحه‌ی مدیریت وبلاگم حذف کردم. به خودم می‌آم و نور از ترک‌های روی پوستم گذشته و قلبم رو روشن کرده؛ به خودم می‌آم و قلبم شبیه حیاط کوچک پاییز در زندانیه که اخوان حرفش رو می‌زد. خسته شدم از این بازی امید و ناامیدی. اون روز دفتر فیروزه‌ای رو که آرزوهام رو می‌نوشتم، برداشتم و نشستم روی تاب. دفتر رو باز کردم، دونه دونه آرزوهام رو خوندم تا بلکه جون بگیرم. ولی دلم هیچ کدوم رو نمی‌خواست دیگه. نمی‌دونم؛ ینی آدم‌ها وقتی عوض می‌شن که متوجه می‌شن آرزوهاشون عوض شدن؟ چرا این همه مدت داشتم فکر می‌کردم آرزوهامون بهمون هویت می‌دن؟ اگه آرزوهامون شبیه خودمون نباشن پس هویتمون چی می‌شه؟ این روزها همه‌ش احساس می‌کنم زر می‌زنم. خوابم می‌آد و خسته‌م؛ به تازگی متوجه شدم بخاطر مزاج بدنمه که اکثر وقت‌ها بی‌حالم. دنگ شو داره گلابتون رو می‌خونه. نمی‌دونم خوشحال به نظر می‌رسم یا ناراحت. اما نه خوشحالم و نه ناراحت.  حتی حوصله تموم کردن این متن رو هم ندارم؛ دلم می‌خواد سرم رو بکنم زیر برف و همون‌جا بمونم. همین الان متوجه شدم یه موش لعنتی دیگه تو خونه هست. دیشب یکیش افتاد تو تله و دیگه حتی از سایه‌‌ی خودم هم می‌ترسم.

نمی‌دونم.