Max Richter
دریافت

شاید ده بار نوشتم و پاک کردم یا پیش‌نویس شدن؛ چون هیچ کلمه‌ای واسه بیان کردن سه و نیم تا شش صبح دیروز کافی نیست. کلمه‌ها تسلیم شدن دردت به جان. on the nature of daylight تو گوشمه به یاد تابستون خاکستری نود و پنج و شب‌هایی که با آرام حرف می‌زدم با این آهنگ گریه می‌کردم؛ راستش رو بخوای Max Richter بهونه بود اون روزا، می‌تونستم با جونی جونُمِ لیلا فروهرم گریه کنم شاید. آدما حافظه‌های مختلفی دارن و من این روزا خیلی بین حسای مختلفی که تو این بیست و دو سال تجربه کردم، گشتم تا ببینم کدومشون مزه‌ی حس الآنم رو می‌دن؟ کدومشون شبیه تنفرم از جبر جغرافیاییه؟ یا شبیه زندگی کردن رویای یازده ماه پیشم. گفتی "آدامین اوریین سیندیریسان" و من هیچ حسی رو پیدا نکردم که شبیه این باشه. انگار یکی تو اوج ناراحتی هلم داد پایین و من نتونستم بفهمم. با اون راپیدی که نقاشی می‌کشم گوشه سمت چپ لپ‌تاپم اون اسمی که بهم دادی رو نوشتم. همونی که گفتی من تا ابد با همون اسم می‌مونم تو ذهنت. حتی دلم نمیاد این‌جا بنویسمش، اینم شبیه هیچ حسی نیست راستشو بخوای. ندیدنت هم شبیه هیچ ندیدنی نیست؛ انگار یه عمر فاصله‌ست از من به همه چی. قفس کلماتم پر از پرستوهای سفیدن؛ راهی به آزادی نیست و به قول فرهاد منم صبر می‌کنم دیگه، نکنم چه کنم.

شاید تو این مدت زندگی بیش‌تر از هر وقت دیگه‌ای بهم فرصت فکر کردن داد؛ هر شب که با سعیده می‌رفتیم پیاده‌روی، اون یک ساعت‌ها رو لام تا کام حرف نزدم و به زندگی پیش رو فکر کردم، به این‌که واقعا می‌خوام کجا باشم. اوضاع کشور اسف‌باره؛ اوضاع خونواده من، اطرافیانم، همه چی و همه چی بوی ناامیدی می‌ده. اما تصمیم گرفتم چشامو ببندم، گوشامو بگیرم و راه خودمو برم، قراره سخت باشه خب؟ باشه، تحمل می‌کنم منم. می‌گذره و این ابرای سیاه پراکنده می‌شن اما یه روزی خیلیا به خودشون میان و می‌بینن عه! گذشت، اما کاری نکردیم. اگه قراره سخت باشه خب اشکال نداره، می‌دونم که هنوزم "خنده‌ات آبادی‌ست بر این تن ویران من"، می‌دونم "پذیرفتن ریسک شکست کم‌ترین بهای به دست آوردنه." همونی که خسرو نوشته‌بود. واقعا نمی‌دونم تهش این هوا منو تا کجا می‌بره، چون زندگی همیشه غیرقابل پیش‌بینه؛ اما می‌دونم که سعی می‌کنم کم‌ترین انحراف رو از مسیر خودم داشته باشم. می‌دونی من شاید همیشه اون چیزی رو که می‌خواستم دیدم، اما الآن خیلی سعی می‌کنم پرده رو بزنم کنار و عقلم رو بذارم کف دستم و برم جلو. "ع" هم‌سن منه اما خیلی سختی می‌کشه این روزا؛ بیش‌تر از همیشه تلاش می‌کنه، چندین واحد اضافی‌تر برمی‌داره و جون می‌کنه واسه همه چی. شاید ته دلش ناراضیه از وضعیتش اما من بیرون وایستادم و با خودم می‌گم منصفانه نیست ده سال بعد زندگی من و "ع" مثل هم باشه. سیستم کار دنیا قطعا مثل یه تابع نیست که در ازای ورودی یکسان انتظار خروجی مشابه داشته‌باشم، اما دیگه خیلی احمقانه نیست در مقابل وروردی‌ کاملا ناچیز انتظار خروجی بهتر هم داشته‌باشم؟ نه الی جان! خسته شدی؟ خب از این‌جا به بعدش همینه، باید چنگ بزنی به اون آخر هفته‌ای که با خونواده می‌ری بیرون، به اون یه ساعتی که ز غوغای جهان فارغ، لبخند رو لبته و باهاش حرف می‌زنی، به خوشی‌های کوچیکی که قراره نذارن کم بیاری. آرزوی عالم رو دلمه خودمم می‌دونم، اما یه چیزی بهت بگم، ته تهش همینه دیگه. باید از یه جایی شروع کنی و خدا رو چی دیدی؟ شاید سال بعد این موقع دیگه خاطره بشن به جای آرزو.

جات خالی امروز زن‌دایی دوبار ماکارونی بهم داد؛ کاش بودی و می‌دیدی. از خانه خاموشی که واسم گرفتی عکس گرفتم، بغل دستشم لیوان چایی که واسم آورده‌بود، واست فرستادم و نوشتم چی کمه به نظرت؟ هنوز چیزی نگفتی و انتظار واسه شنیدن یه جواب نامربوط داره اذیتم می‌کنه. همه می‌دونن من که چایی دوست ندارم، فقط منتظرم بگی "نمی‌دونم" یا مثلا "باران کمه" یا "رنگ دیوار قشنگه" یا چیزایی از این قبیل که برگردم و بهت بگم:

"+چرا کشتیش؟

-احمق بود آقای قاضی؛ نمی‌تونست جای خالی خودش رو تشخیص بده."

راستش این میل به از تو نوشتن داره من رو می‌کشه، میل به حرف زدن از تو؛ و باز هم قصه تکراری فرار و فرار و فرار.

یه دل می‌گه تابستون عزیز، کش بیا تــــــا می‌تونی؛ بذار خستگی‌ها، زخم‌ها، بی‌حوصلگی‌ها و نتونستن‌ها رو تو روزای بلندت جا بذاریم و بریم پاییز رو بغل کنیم؛ یه دلم می‌گه تموم کن لعنتی، بکش این دندون لق رو راحت شیم. اما چشامو می‌بندم و غرق می‌شم تو این خیال نازک قشنگ؛ که غبار صبح تماشاست, هرچه بادا باد. من بخندم جهان خراب هم می‌خندد؛ نه؟

خواستم بنویسم این روزا مهشید مهمّات منه؛ واسه ادامه دادن‌ها، واسه هنوزم امید داریم‌ها؛ واسه هر کی رو هم نداشته باشیم همدیگه‌ رو که داریم، گفتن‌ها. حرف زدیم و زدیم و ته‌ش گفتیم آره خلاصه، نداریم آرزو که کم. که یادم بمونه من قراره قبل از اون برسم و امید رسیدن باشم واسش، ته دلش گرم باشه که منتظرشم؛ که یادم باشه our story isn't over yet..

شاید تو جهان‌های موازی متعدد من دختری ژاپنی باشم که هر صبح صندل‌های چوبی می‌پوشه و با دوستش اوتاکو به کلاس خیاطی می‌رن. وقتی برمی‌گردم خونه به خواهرم هیسانو که به تازگی شونزده سالش شده، درست کردن سوشی رو یاد می‌دم و شب که از راه می‌رسه واسه کلاس خیاطی فردا لباس می‌دوزم و از خستگی همون‌جا خوابم می‌بره.

تو جهان دیگری اما من یه دختر روستایی‌ تو هلندم که روزها به پدرم کمک می‌کنم تا تو مزرعه‌ی کشت لاله کار بکنیم و عصرها به مادرم کمک می‌کنم تا اون بتونه به اسب‌ها و گاوها رسیدگی کنه و منم به سر و وضع خونه‌ی چوبی وسط مزرعه بزرگمون برسم و حواسم به چهارتا خواهر و برادر کوچک‌تر از خودم هم باشه. و البته شبا از خستگی بی‌هوش می‌شم.

کاش می‌شد زنگ بزنم و پشت تلفن گریه کنم. اولین باره دلم می‌خواد زنگ بزنم و گریه کنم و صدای اون طرف خط بگه اشکال نداره الی. درست می‌شه. فدای سرت.. اما نمی‌تونم و فقط دارم خفه می‌شم. فقط خفه.

نمی‌تونم واست بگم چه‌قدر نشدنش باورمه و فقط دارم تلاش می‌کنم که بتونم بگم: ببین، من هر کاری از دستم برمیومد کردم، اما نشد. نمی‌تونمم واست بگم ته دلم چه‌قدر یه امید کوچیک اندازهٔ یه روزنه نور داره ول می‌خوره که اگه شد چی؟ یه روز واسم نوشته بود: "مادامی که احتمال وقوع چیزی صفر نیست، پس امید هم هست." چه‌قدر سختی کشیدن و تحمل کردن یادم رفته؛ چه‌قدر می‌خوام یکی بیاد بزنه تو گوشم، بگه هِی! بیشتر از اینم می‌تونی دووم بیاری! بیدار شو فقط. مثل اون حالتی که تو فیلما شخصیت اصلی داستان چیزی واسه از دست دادن نداره و تخته گاز فقط  ادامه می‌ده و بوم! می‌شه! می‌گه یه‌کم باور کن که این دفه شخصیت اصلی تویی و خودت باید یه کاری بکنی. مثل همونی که دقیقه نَوَده و ما فقط به یه گل نیاز داریم؛ نفس‌ها رو حبس کردیم، سکوت و انتظار روی صحنه‌ن فقط. فقط یه گل، واسه فراموش کردن همه چیز.

امید داریم.

هوا تاریک شده‌بود که رسیدیم شهرداری رشت. همه جا چراغ بود، نور، لاله. آسمون همون رنگی بود که تو دوست‌داری؛ یه سرمه‌ایِ جان‌فزا. از هزار و سی‌صد و نود و هفت عکس گرفتم؛ از اون خیابون که پر از چراغای رنگی بود؛ از چه‌گوارای کافه نگاتیو که داشت از پنجره بیرون رو نگاه می‌کرد؛ از ساختمونا؛ از هر جایی که می‌شد تو سوژه‌ی عکسم باشی و نبودی. رفتیم سمت غرفه‌ها؛ یه عالمه پیکسل بود، چندتا پیکسل چهرازی دیدم، نمی‌تونستم انتخاب کنم، شلوغ بود و مامان هی می‌گفت زود باش. یکیشو برداشتم، "باس ببخشی..". گرفتمش واسه تو، که ببخشی هر چی که هست رو، ادامه بدی، زندگی کنی. دوست‌داشتم باشی و بریم بلوار انزلی، همون جایی که یکی از اپیزودای "در دنیای تو ساعت چند است" رو اون‌جا گرفته‌بودن. دلم می‌خواست باشی و نمایش دلقکی که داشت از فرودگاه می‌گفت رو ببینیم؛ دستمونو بندازیم دورِ 1397 ِ چراغونیِ شهرداری و عکس بگیریم. که آنِ من است اویِ نامجو پلی کنیم و باهاش بخونیم. که تو بخندی و بگی بزن همونی که اولش می‌گه "یک روز به شیدایی، در زلف تو آویزم..". که بگیم حالا ما را که بَرَد خانه؟ کل این مسیر رو به این چیزا فکر کردم و باز این فکرا لبخند شدن نشستن رو لبام. یادته برا بیت مورد علاقه از شهریار نوشته بودم "صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را / ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم"؟ اون شب توی رشت، هرجا رفتم تو خیالم بهت گفتم می‌بینی چقدر قشنگه؟ گفتم بیا چایی بگیریم؛ نشسته‌بودی پیش من، از اون کیکایی که بابا گرفته بود می‌خوردی و می‌گفتی اما یه روزی باید تنهایی بیایم. خیالت بود، هر جا که رفتم، اما می‌دونی همون‌که شهریار می‌گه. یه روزی حتما باید تنهایی بریم، که من نخواهم بی تو رشت را حتی :)

خیالت نشسته رو‌به‌روم.. من تایپ می‌کنم و تو لبخند می‌زنی.. می‌گی در مورد من می‌نویسی؟ من که پیشتم. خیالت تکیه داده به دیوار، پاهاشو دراز کرده. دنیا به کتفشه.. مثل همون عکسی که فرستاده بودی و می‌گفتی الان این‌جوری نگات می‌کنم، خیالت موهاشو ریخته رو پیشونیش. هر جا می‌رم خیالت با من میاد؛ حتی جاهایی که نباید ببرمش. وقتی به موزاییکای خیابونا زل زدم خیالت با منه. وقتی وایستادم تو صف غذای سلف، وقتی استاد نون داره از آیین دادرسی کیفری می‌گه. خیالت میاد می‌شینه پیشم، می‌گه حوصله‌ت سر نمی‌ره ازینا؟ چیزی نمی‌گم، خیالت لبخند می‌زنه، می‌گه عب نداره رئیس، من اینجام. هر وقت حوصله‌ت سر رفت من می‌خندم، تو هم بخند. یادت که نرفته جهان به اعتبار خنده‌های کی زیباست؟.. می‌خزم زیر پتو؛ خیالت میاد می‌شینه می‌گه یادته قرار بود یه شب تو بالکن واست شعر بخونم؟ "ای کاش صدایت را همیشه در خواب من جا بگذاری.." شنبه‌ی هفته‌ی پیشه. همه اومدن خونه‌ی ما. مامان می‌گه چایی دم کن؛ خیالت تکیه داده به دیوار آشپزخونه، زل زدم به دستاش، می‌گه انصاف نیست با هر چایی یاد من بیفتی رئیس. به خودم میام، چایی رو ریختم رو کابینت. مامان می‌گه حواست کجاست؟ "من آدم حواس پرتی‌ام، اما همیشه حواسم به تو بود".. خیالت منو بیشتر از خودت دوست داره...

مولانا می‌گفت:

خیالت هر دمی این‌جاست با ما ..